گاو برنزی فالاریس—که حاکم سیسیل در قرن ششم قبل از میلاد مسیح بود—وسیلهای است که محکومان را با آن شکنجه و اعدام میکردند. این گاو توخالی بود و از برنز ساخته شده بود و دری در پهلویش داشت. محکوم را از طریق این در داخل گاو میانداختند و در زیر آن آتش میافروختند تا فلز آن کاملاً داغ و گداخته شود. در نتیجهٔ این کار محکوم در داخل این وسیله برشته شده و میمرد. به فرمان فالاریس، گاو به گونهای طراحی شده بود که دود آن به صورت ابرهای خوشبوی ناشی از سوختن عود از آن متصاعد شود. در طراحی سر گاو از سیستمی پیچیده از لولهها استفاده شده بود تا فریادهای محکوم درون آن همچون نعرههای گاو نری خشمگین شنیده شود. سازندهٔ گاو برنزی هنگام پیشکش آن به فالاریس گفت: «فریادهای قربانی همچون لطیفترین، سوزناکترین و ملودیکترین صداهای گاو از درون این لولهها به گوش تو خواهند رسید.» (+)
صحنه را مجسم کنید که حتماً به لطف این خلاقیتهای ظریف معرکهای تماشایی بوده است. علاوه بر اشراف، تودهها نیز جمع میشدند تا با چشمی ترسان و چشمی مشتاق مراحل آنرا دنبال کنند: حالا محکوم را آوردند، حالا او را وارد گاو برنزی میکنند، حالا درب فلزی گاو را میبندند، حالا در دماغ گاو عود کار میگذارند، حالا آتش را زیر گاو روشن میکنند، حالا باید منتظر صدای موسیقی گاو باشیم. آیا صدای محکوم شنیده خواهد شد؟ اگر از هوش رفته باشد چطور؟ و … و … و …
گاو فالاریس مرا به یاد سورن کیرکگور[۱]Søren Kierkegaard میاندازد که وضعیت شاعر را با آن توصیف میکرد. به زعم او، شاعر موجودی حساس است که ناراستیهای جامعه جانش را آتش میزنند. او دردی سترگ در سینه دارد، اما دهانش چنان شکیل است که وقتی آه میکشد، موسیقی و ترانه از آن بیرون میآید. سرنوشت او مشابه محکومان فالاریس است: شعلهٔ کوچکِ آتش آنها را به آهستگی شکنجه میداد؛ اما نالههایشان جز به صورت آوایی شیرین به گوش حاکم نمیرسید. شاعر نیز چنین است. مردم دورش جمع میشوند و میگویند: «باز هم بخوان!» این یعنی امیدواریم رنجهای آیندهٔ تو مجدداً لبهایت را به خواندن وادار کنند. نالههایت ما را پریشان خواهند کرد، اما این نغمهها که میخوانی روحافزا و مفرحاند. منتقدان نیز میگویند: «بله! درست است! قوانین زیباییشناسی دقیقاً همین را میگویند.» و شاعر بیاعتنا به این تشویقها و تأییدها چارهای جز سوختن و خاکستر شدن ندارد.
اما گاو فالاریس تصویر ترسناک دیگری را نیز در ذهنم تداعی میکند. جماعتی را در نظر بگیرید که مشتاقانه نظارهگر درد و رنج قربانیان جنگ، خشونت یا حادثه هستند. فرقی نمیکند در خانههایشان نشسته باشند یا در خیابان موبایل به دست داشته باشند. آنها مشتاق مشاهدهٔ درد و رنج قربانیان هستند. البته در ظاهر آنها را ناراحت میکند؛ همانطور که مقابل تلویزیون لم دادهاند و تخمه میشکنند یا با هیجان سعی میکنند زاویهٔ گوشی موبایلشان را عوض کنند بلکه بتوانند فیلمی هیجانانگیزتر از آنچه روی میدهد تهیه کنند. دست خودشان نیست. ضجههای قربانیان به گوش آنها به مثابه نغمهای مقاومتناپذیر میرسد. به سویش جذب میشوند، انتظارش را میکشند، از آن لذت میبرند، به آن معتاد هستند. مگر جذابیت نهفته در خبرهای داغ جنگ و فاجعه چیزی جز این است؟ قربانیان میسوزند و مینالند و له میشوند و رسانه، این گاو فالاریس مدرن، نالههایشان را به متاعی پرطرفدار تبدیل میکند که میلیونها نفر با علاقهای مثالزدنی مصرفش میکنند. چنین است این دورانِ نمایش، عصر چشمهای مشحون خشونت، عصر تبدیل وحشت به کالایی سرگرمکننده.
* نقاشی انتخابی «میهمانی تلویزیون» نام دارد و اثر اُرسولا گالو هنرمند آمریکایی است.[۲]Ursula Gullow, TV Party, 2016
من در حوزهٔ مدیریت و مهندسی محیطی تحقیق و تدریس میکنم: چطور میتوان کارآیی سیستمهای شهری و صنعتی را از طریق مطالعهٔ سیستمی، ایجاد پیوندهای موثر بین آنها و مدیریت بهتر پسماندها افزایش داد و ظرفیتها و امکانهای مختلف را ارزیابی نمود؟ در این حوزه سعی میکنم یک عملگرا و ارائهدهندهٔ راهحل باشم. در پسزمینهٔ مطالعاتیام علاقمند به تاریخ، مدرنیت، و شناخت و نقد قطعیتها و اسطورههای معاصر هستم. در این حوزه سعی میکنم ارائهدهندهٔ پرسشهای رادیکال و دشوار باشم. پیش از این، حدود هشت سال در صنایع بینالمللی نفت و گاز در ایران و برخی کشورهای حاشیهٔ خلیجفارس کار کرده بودم.