چندی پیش در خبرها آمد که یک عکاس با گرفتنِ عکس از قاتلِ سفیرِ روسیه در آنکارا، برندهٔ جایزهٔ ورلد پرس فوتو در سالِ ۲۰۱۷[۱]World Press Photo, 2017 شد. او که در خبرگزاری آسوشیتد پرس کار میکند، در آن روز در حالِ بازدید از یک نمایشگاهِ عکس در آنکارا بوده که ناگهان یک پلیس هفتتیرش را در میآورد و سفیرِ روسیه در ترکیه را به قتل میرساند. این عکاس به خاطرِ شجاعتش در ثبتِ عکسهای آن واقعه مورد تقدیر قرار گرفته است. به عکس نگاه میکنم و آنرا عاری از جذابیتِ تصویری، ظرافتِ فنی یا عمقِ معنایی مییابم. از خودم میپرسم «به چه چیزِ این عکس جایزه دادهاند؟ به خودِ عکس یا به حاشیههایِ آن؟ به آنچه درونِ کادر قرار گرفته یا آنچه خارج از آن رخ داده است؟» عادی بودنِ آنچه درونِ کادر قرار گرفته پاسخِ سوالم را میدهد: ارزشِ عکس خارج از کادرِ آن قرار دارد. طبعاً نباید حضورِ تصادفیِ عکاس در زمان و موقعیتِ مناسب را به عنوانِ عاملی کلیدی در متمایز شدن عکس نادیده بگیریم. شاید هم این نوعی قاعدهٔ عمومی باشد که در عکسهایِ خبری امرِ تمایزبخش را به ندرت میتوان در خود عکس یافت. اما چه چیزی خارج از کادر رخ داده که این عکس را به چشمِ داوران متمایز کرده است؟ به غیر از خودِ حادثه که ماهیتی ذاتاً جذاب دارد، «عکاس» مهمترین عاملی است که خارج از کادر قرار گرفته است. میگویند او فردی شجاع بوده و در موقعیتی خطرناک عکاسی کرده است. چند نفر از ما حاضر بودیم در صحنهٔ ترور، آنهم در حالی که قاتلِ مسلح در چند قدمی ایستاده است، بمانیم و عکاسی کنیم؟ پس شجاعتِ عکاس وجهی تمایزبخش است که در خارج از کادر رخ داده است. اما عکاس، خبرنگار نیز هست و خبر—بنا به تعریف—باید جذاب باشد و چه چیزی جذابتر از خطر و حادثه است؟ پس بخشی از جایزه نیز مربوط به حرفه و کسبوکارِ خبر میشود؛ وظیفهشناسیِ حرفهایِ خبرنگاری که فرصتِ ثبتِ تصویری از یک رویدادِ داغ را از دست نداده و به این وسیله به گردشِ چرخِ مراکزِ تولید خبر کمک کرده است. اما در اینجا وسوسهٔ شهرت نیز نقشی بازی میکند. عکاس به شهرت و موفقیت جهانی نزدیکتر میشود، خبرگزاری پرمخاطبتر میشود، موسسهٔ جایزهدهنده مشهورتر میشود. در اینجا جایزه یک دعوتنامه است. دعوت از خبرنگارها، خبرگزاریها و موسسههایِ حرفهایِ خارج از کادرها تا همچون قهرمانانی شهیر وارد صحنه شوند، دیده شوند، تشویق شوند، تأیید شوند؛ تا نامهایی بر سر زبانها بیافتند، برندهایی پربهاتر شوند و نمایشی ادامه یابد. اما این دعوت از ما تماشاچیان، مصرفکنندگان، داورانِ این نمایشِ دائمیِ تصویرها و تصویرهایِ بیشمارِ نمایشیْ نیز هست. تا به ما یادآوری شود که مدتهاست هوشیاریِ طبیعی و قوهٔ قضاوتِ فردیمان را به فنسالارانِ مقیمِ دوردستها و بالادستها واگذار کردهایم.
چند وقت پیش تعداد زیادی عکس دیدیم که آماتورها از رویداد دیگری گرفته بودند: فاجعهٔ آتشسوزی و فروپاشی ساختمان پلاسکو در تهران. آنروزها بسیاری از این عکاسانِ آماتور را سرزنش میکردیم. به چشمِ ما آنها گناهکار—یا دستِکم بیقید—بودند، این گناه که حینِ وقوعِ فاجعهای دردناک به گرفتنِ عکسهای هیجانانگیز و دریافتِ لایک در فیسبوک و اینستاگرام فکر میکردند؛ گناهی غیرقابل بخشش! یک شهروندِ معمولیِ تهران را تصور کنید که در آن روز کذایی در مقابل ساختمان پلاسکو ایستاده و شاهد فروریختن ساختمان است. او با هیجان موبایلش را در میآورد و فیلم و عکس تهیه میکند و با کمترین تأخیر در تلگرام و اینستاگرام به اشتراک میگذارد. خیلی از ما جسارت، شجاعت و جاهطلبیِ این عکاس غیرحرفهایِ ساختمان پلاسکو را نکوهش میکنیم. البته محصولِ کارش را با ولع تماشا میکنیم و در دل تحسین میکنیم، اما آنرا نکوهش هم میکنیم. او نیز مثل عکاس خبرنگارِ ترک غذایی طبخ کرده که نه تنها خوراکی لذیذ برای شبکههای خبری است بلکه بساطِ محفلهایِ دیجیتال در فیسبوک، تلگرام و اینستاگرام را نیز رنگارنگ میکند. با اینحال چیزی در عکاسِ آماتورِ پلاسکو هست که او را پیش چشم ما قابلِ سرزنش میکند. خصوصیتی که هر چه هست، در عکاسِ خبرنگارِ جایزه برده نیست: عکاسِ پلاسکو، برخلافِ خبرنگارِ ترکِ جایزهبرده، عضوِ هیچ مجموعهٔ نهادیِ معتبر و حرفهای نیست. او توسطِ هیچ نهاد اعتباربخشی رسمیت داده نشده: هیچ موسسهای به او جایزه نداده، هیچ مدیر، رئیس، کارشناس یا ستارهای مُهرِ تأییدش را بر کارِ دستِ او نزده است. بنابراین ما او را بیاهمیت، شایستهٔ تحقیر، یا گناهکار میدانیم. همین عکاس، اگر خبرنگاری وابسته به یک موسسهٔ معتبر بینالمللی میبود یا توسط موسسهها و کارشناسهای حرفهای تأیید میشد، به چشممان متمایز و درخورِ توجه میرسید. چنین هستیم ما. شعور و قضاوتمان را به نهادها، موسسهها و کارشناسهایِ دیپلمدارِ خودتوجیهگر واگذار کردهایم تا به جای ما فکر کنند، به جایِ ما انتخاب کنند، به جای ما تأیید کنند، به جای ما قضاوت کنند. اما معجزهای در کار نیست. این شعبدهبازی صرفاً بخشی از نمایش است. فراموش نکردهاید که؟ ما در عصر نمایش زندگی میکنیم. هر چه میبینیم و میشنویم نمایش است. نمایشی که از راه دور میرسد و به راه دور میرود، زندگیمان را لبریز از نُمودها میکند و از درون تهی میسازد. شاید—اگر هنوز شایدی در کار باشد—امتناعِ خودخواسته و خروجِ آگاهانه از این گردونهٔ افسونگر تنها راهِ احیایِ آنچه از دست دادهایم باشد.
امروز دربارهٔ مسابقهٔ عکاسیِ هیلدا کلایتون[۲]Hilda Clayton خواندم که مختصِ نظامیانِ آمریکایی است. هیلدا کلایتون یک سربازِ آمریکایی بود که در سالِ ۲۰۱۳ میلادی در افغانستان کشته شد. او «پیش از مرگ و در آخرین لحظهٔ زندگی هم به عکاسی ادامه داد.» به عکسی که هیلدا کلایتون را مشهور کرده نگاه میکنم. عکس لحظهٔ انفجاری را نشان میدهد که عکاس را، همراه با سایرین، کشته است. کارآموزِ افغانِ عکاس نیز عکسِ دیگری درست از همان لحظه گرفته است. با توجه به اینکه انفجار به صورتِ غیرمنتظره و در کسری از ثانیه رخ داده، این احتمال که این دو نفر به صورتِ ارادی دقیقاً از همان لحظهٔ کوتاه عکس گرفته باشند کم است. این طور به نظر میرسد که آنها دوربین به دست آمادهٔ گرفتنِ عکسی معمولی از صحنه بودهاند که انفجار رخ داده است. دور از تصور نیست که به واسطهٔ غافلگیری در اثر انفجار، انگشتهایشان بیاراده تکان خورده و عکسها را گرفته است. یعنی به احتمالِ زیاد گرفته شدنِ این عکسها ارادی نبوده، بلکه نتیجهٔ واکنشِ کورِ ماهیچههایِ دستِ دو عکاس بوده است؛ اما به هر حال آنچه ثبت شده احتمالاً آخرین منظرهای است که تا پیش از انفجار در حالِ تماشایش بودهاند. اما عکسها احتمالاً آخرین صحنهای نیستند که عکاسها هوشیارانه ناظرش بودهاند. آنچه این عکسها را، تا آستانهٔ تحملناپذیر بودن، آزاردهنده میکند همین نکته است. آخرین لحظهٔ زندگیِ یک انسان، لحظهٔ خاموش شدنِ خودآگاهی، لحظهای که به چشمِ من بینهایت خصوصی و گرامی است، به ماشینیترین و خشنترین وجهِ ممکن ثبت شده و به سوژهای برایِ شهوتورزیِ نمایشی بدل گشته است.
- نقاشی انتخابی اثر راب گونسالوِس[۳]Rob Gonsalves هنرمند کانادیی است.
من در حوزهٔ مدیریت و مهندسی محیطی تحقیق و تدریس میکنم: چطور میتوان کارآیی سیستمهای شهری و صنعتی را از طریق مطالعهٔ سیستمی، ایجاد پیوندهای موثر بین آنها و مدیریت بهتر پسماندها افزایش داد و ظرفیتها و امکانهای مختلف را ارزیابی نمود؟ در این حوزه سعی میکنم یک عملگرا و ارائهدهندهٔ راهحل باشم. در پسزمینهٔ مطالعاتیام علاقمند به تاریخ، مدرنیت، و شناخت و نقد قطعیتها و اسطورههای معاصر هستم. در این حوزه سعی میکنم ارائهدهندهٔ پرسشهای رادیکال و دشوار باشم. پیش از این، حدود هشت سال در صنایع بینالمللی نفت و گاز در ایران و برخی کشورهای حاشیهٔ خلیجفارس کار کرده بودم.