این یادداشت را به بهانهٔ انتخاباتِ ریاستجمهوری و شوراهای ۱۳۹۶ نوشتهام. در آن به سه فرضِ کلیدی دربارهٔ سیاستورزی و برخی نتایجِ عملی که از آنها ناشی میشود اشاره میکنم. این سه فرض عبارتند از «فرضِ انقلابیگری» به معنایِ مقاومتِ زیستهشدهٔ سیاسی و مدنی در برابرِ ارادهٔ مرگ؛ «فرضِ هیچبودگی» به معنای پذیرفتن کوچکبودنِ خود و پرهیز از هر نوع سرسپردگی به دیگران و «فرضِ امیدواریِ بیتوقع» به معنایِ تنها شیوهای که امکانِ حضورِ انقلابی و کُنشِ سیاسیِ حقیقی و فسادناپذیر را فراهم میآورد. وقتی با مجموعهٔ این فرضها به شرایطِ امروز و اوضاعِ زمانه نگاه میکنم، قضاوتِ فردیام، من را به شرکت در انتخاباتِ پیشِ رو ترغیب میکند. توجه داشته باشید که هدفِ این نوشته ارائهٔ فهرستی عمومی از دلایلی که باید به واسطهٔ آن در انتخابات شرکت کرد نیست، بلکه سعی میکند به شکلی بسیار فشرده، فرضهایی مبنایی که برایِ من معنایی شخصی و زیستهشده دارند را با شما به اشتراک بگذارد.
فرضِ انقلابیگری
فرضِ بنیادیِ من این است که ساختارهایِ جامعهٔ امروز آلوده به خشونت، فساد و پوچی هستند و مقاومت کردن در برابرِ این آلودگیها ارزشی ذاتی دارد. تمایلِ خشونت، فساد و پوچی به سویِ مرگ و نابودی است؛ نابودیِ غنایِ زیستی، همبستگیِ فرهنگی و پیوستگیِ تاریخیِ جامعهٔ ایران و در سطحی عامتر جهان. این مقاومت میتواند در صورتها و سطوحِ مختلفی متجلی شود، اما درونمایهٔ آن همیشه و بدونِ استثنا انگیزه و حرکتی انقلابی است؛ انقلابیگری به مثابهٔ دل سپردن به ندایی نیرومند و غیرقابلِ جایگزینی که فرد را به دگرگون شدن و دگرگون ساختن فرا میخواند و او را دعوت میکند که با ارادهٔ مقدسِ زندگی همداستان شود و در برابرِ امواجِ مرگ بایستد. فردِ مقاوم، کسی که نمیخواهد خود را به جریانِ مرگآورِ زمانه بسپارد، به واسطهٔ مقاومتش—که ارادهای معطوف به زندگی است—انقلابی است. اما اگر انقلابیگری را به مثابهِ مقاومتی دائمی در برابرِ ارادهٔ معطوف به مرگ در نظر بگیریم، متوجه میشویم که آنرا نمیتوان نهادینه ساخت، بستهبندی کرد یا به دیگری واگزار کرد؛ چرا که اینکارها به تُهی گشتن و فاسد شدن فعلِ انقلابیگری میانجامد. انقلابیگری باید توسطِ خودِ فرد، به صورتِ حرکتی زیستهشده و تجربهشده در همین لحظه و در همین مکان تجربه شود و متجلی گردد. حضورِ من در این جهان منحصر به فرد است؛ رویاروییِ من با نُمودهایش منحصر به فرد است؛ هیچکس نمیتواند چون من باشد، همانطور که من نمیتوانم چون دیگری باشم. زندگی ابتلایِ مقدس و منحصر به فردِ من است؛ ندایی که مرا دعوت میکند در برابر ارادهٔ معطوف به مرگ مقاومت کنم. درست به همین دلیل که هیچکس نمیتواند به جایِ من زندگی کند، هیچکس نمیتواند به جایِ من در برابرِ مرگ مقاومت کند. اما هیچ نسخهای وجود ندارد که بتواند مصداقهایِ عملیِ انقلابیگری را تعیین کند. انقلابیگری را باید در هر لحظه و در هر روز و به کمکِ تحلیل و قضاوتِ فردی نسبت به وضعِ زمانه تشخیص داد و تعریف نمود.
فرضِ هیچبودگی
فرضِ مهمِ دیگرِ من این است که جامعهٔ ایرانی، همانطور که جامعهٔ جهانی، چالشهایِ بزرگی پیشِ رویِ خود دارد؛ آنقدر بزرگ که من یا تو یا او در مقابلِ آنها بسیار کوچک و عملاً هیچ هستیم. نتیجهٔ مستقیمِ این فرضِ هیچبودگیِ نسبی این است که افراد، صرفِ نظر از مدالهایی که بر سینه دارند، دیپلمهایی که زیر بغلشان زدهاند، صندلیهایی که بر آنها نشستهاند، تعدادِ صفرهایی که برای شمردنِ سکهها یا سربازهایشان لازم است و القابی که پیش یا پس از نامشان قطار کردهاند برابریِ نسبی با یکدیگر دارند. میتوان به آنها امید بست، دوستشان داشت، خصوصیتهایِ منحصر به فردشان را دید و شنید و پسندید، اما نمیتوان به آنها یا مدالها، دیپلمها، صندلیها، سکهها، سربازها یا القابشان تعظیم نمود و سرسپردهشان شد. میتوان—و باید—فضیلتها، داناییها، تواناییها و خلاقیتهای بینظیرِ افراد را به رسمیت شناخت، اما در تحلیلِ نهایی هیچکدام از اینها دلیلی بر برتریِ آنها به دیگری نمیشود؛ این امتیازهایِ کوچک در برابرِ عظمتِ چالشهایی که با آن مواجه هستیم عملاً هیچ هستند.
امتناع از سرسپردگی به دیگران به معنایِ برتر دیدنِ خود نیز نیست؛ چرا که هیچبودگی یعنی فروتنی: فردی که فروتن نیست خودش را کسی فرض کرده است. نتیجه این است که من نمیتوانم خودم را تافتهٔ جدا بافتهای از سایرین بدانم. به این ترتیب من نه میخواهم و نه میتوانم نقشِ یک راهنما و مُنجی را برایِ آنها بازی کنم و نه میخواهم و نه میتوانم از کُنشِ مدنی و سیاستورزی با آنها و در کنارِ آنها کنارهگیری کنم. هر دوی این رویکردها یعنی من خودم را کسی فرض کردهام؛ امتیازی ویژه برای خودم قائل شدهام؛ امتیازهایِ کوچکم را به تکبری بزرگ تبدیل کردهام و به این وسیله خودم را از سایرین برتر دانستهام. اما من، حتی اگر بتوانم در این یا آن موردِ به خصوص قضاوتهایی روشنگرانه داشته باشم، هرگز نمیتوانم صادقانه کثیری از افرادِ جامعه را نادان یا ضعیف یا سادهدل یا گناهکار یا وابسته یا کوتهنظر بدانم و نتیجه بگیرم که کُنشِ سیاسیشان مُضر یا بیمعناست. در عینِ حال من خود نیز راهِ حلی کیمیایی در آستین ندارم. من داناتر، نیرومندتر، زیرکتر، بیگناهتر، مستقلتر یا بصیرتر از سایرین نیستم و به همین دلیل است که نمیتوانم به این بهانه که وقایعِ سیاسی و تحولاتِ اجتماعی صرفاً سرابها، بازیها یا تقلاهایی عبث هستند خودم را کنار بکشم و ژستِ زیرکی یا بیگناهی به خود بگیرم. اگر چنین کنم خودم را کسی فرض کردهام و در این صورت با خودم صادق نبودهام، چرا که قلباً میدانم کسی نیستم؛ میدانم که من نیز مثلِ دیگران آلودهٔ زندگی در جامعهٔ معاصر هستم؛ میدانم که به اندازهٔ دیگران و چه بسا بیشتر از خیلیهایشان نادانم، ضعیفم، سادهدلم، گناهکارم، وابستهام، کوتهنظرم.
فرضِ امیدواریِ بیتوقع
فرضِ دیگر من این است که تنها راهی که امکانِ حضورِ انقلابی و کُنشِ سیاسیِ حقیقی و فسادناپذیر را فراهم میآورد—و البته به خودیِ خود آنرا تضمین نمیکند—دست یازیدن به امید و پرهیز از توقع است. توقع از بیرون و توسطِ افراد و نهادها به ما دیکته میشود و ما را متوهم میسازد که قادر هستیم با افعالِ کوچکمانْ خود و سایرین را رستگار کنیم؛ توقع ما را فریفتهٔ مدالها، دیپلمها، صندلیها، سکهها، سربازها و القاب میکند و روحمان را به زنجیر میکشد و قامتمان را به خفت خم میکند؛ توقع ما را به چشمانتظارانی خوار تبدیل میکند که انتظار دارند به ازایِ حضورِ انقلابی و کُنشِ سیاسیشان پاداشهایِ مستقیم دریافت کنند. تبدیل کردنِ حضورِ انقلابی به معاملهای با نهادهایِ انسانی بر سرِ میزان و نوعِ جایزه به این میماند که فردی برایِ زنده بودن و مقاومت در برابر مرگ منتظر جایزه گرفتن باشد! اما میدانیم که ارادهٔ حیات ماهیتی دیگرگونه دارد: آنچه افراد را به زندگی متمایل میکند توقعهایِ آنها نیست، بلکه چیزی از جنسِ امیدِ است که به هیچ توقعی قابلِ تقلیل یافتن نیست.
همهٔ توقعها سرسپردگی هستند؛ زانو زدن در برابرِ هیچ، به بیراهه رفتن، خود را یا دیگری را چیزی و کسی دانستن. درونمایهٔ ارادهٔ مبتنی بر توقع کوری و سودجویی است و به همین دلیل آبستنِ فساد و تباهی است. امید بستن به نیرویی ناشناخته که در ماورایِ تاریخ و جغرافیای انسانی جاری است و حقیقتِ درونیِ کُنشهای ما را شکل میدهد؛ شنیدن، دل بستن و همساز شدن با ارادهٔ مقدسِ زندگی و دور ریختنِ توقعات—توهمات، علایق و انتظارات؛ برایِ هیچ زندگی کردن، برایِ هیچ مقاومت کردن، برایِ هیچ انقلابی بودن. هیچ نیرویی نمیتواند ارادهٔ یک فردِ انقلابیِ امیدوارِ بیتوقع را متزلزل کند.
* * *
ترکیبِ دو فرضِ اول به من میگوید که اولاً به واسطهٔ نیرویِ خداییِ متمایل به زندگی که در وجودم دارم، باید در برابر ارادهٔ مرگ مقاومت بورزم که ترجمهٔ این اراده در سطحِ اجتماعی یعنی انقلابیگری؛ و اینکه من هرگز آنقدر ویژه نیستم که بتوانم خودم را تافتهٔ جدا بافته از جامعه بدانم و لاجرم دُچارِ سیاست و درگیرِ وضعیتِ کنونی هستم؛ یعنی من ناگزیرم از حضورِ انقلابی و کُنشِ سیاسی و مدنی. فرضِ سوم اما به من میگوید حضورِ انقلابیِ من نمیتواند آلوده به توقعاتی باشد که بنا به تعریف از جنسِ سرسپردگی به انواعِ تشکیلات یا نهادهایِ انسانی هستند و فقط میتواند مبتنی بر امید به ارادهای فرا انسانی باشد.
امروز، در بهارِ سالِ ۱۳۹۶، برایِ من کاملاً روشن است که مشارکت در انتخاباتِ ریاستجمهوریِ جمعه ۲۹ اردیبهشت ماه—یعنی رأی دادنِ فعالانه و ترغیبِ دیگران به چنین کردن—مسیری حداقلی، ولی کلیدی، است که حضورِ انقلابی و کُنشِ سیاسیِ من از طریقِ آن فعلیت مییابد.[آ]در صورتی که در ایران میبودم، میتوانستم استدلالِ مشابهی را برایِ شرکت در انتخاباتِ شوراها بیاورم. امروز من در انتخابات شرکت میکنم، چون نمیتوانم وضعیتی را تصور کنم که در انتخابات شرکت نکرده باشم و در عینِ حال خود را فردی انقلابی دانسته باشم که هیچکس نیست. در این لحظه همهٔ دلایلِ من برایِ شرکت نکردن در انتخابات مبتنی بر انواعِ فرضیاتِ منفعلگرایانه یا متمایزکنندهٔ خودم از دیگران هستند. از طرفِ دیگر میدانم که امید پادِ مرگ است و توقع سرچشمهٔ سرسپردگی و فساد. بنابراین من با امید در انتخابات شرکت میکنم، اما هیچ چشمداشتی از آن ندارم.
نقاشی انتخابی «فانوسِ دریایی در تنگهٔ بزرگ» نام دارد و اثرِ آنتون مِلبیه هنرمندِ دانمارکی است.[۱]Anton Melbye, 1846, Lighthouse at Stora Bält
من در حوزهٔ مدیریت و مهندسی محیطی تحقیق و تدریس میکنم: چطور میتوان کارآیی سیستمهای شهری و صنعتی را از طریق مطالعهٔ سیستمی، ایجاد پیوندهای موثر بین آنها و مدیریت بهتر پسماندها افزایش داد و ظرفیتها و امکانهای مختلف را ارزیابی نمود؟ در این حوزه سعی میکنم یک عملگرا و ارائهدهندهٔ راهحل باشم. در پسزمینهٔ مطالعاتیام علاقمند به تاریخ، مدرنیت، و شناخت و نقد قطعیتها و اسطورههای معاصر هستم. در این حوزه سعی میکنم ارائهدهندهٔ پرسشهای رادیکال و دشوار باشم. پیش از این، حدود هشت سال در صنایع بینالمللی نفت و گاز در ایران و برخی کشورهای حاشیهٔ خلیجفارس کار کرده بودم.
Anton Melbye, 1846, Lighthouse at Stora Bält ↩
آ) در صورتی که در ایران میبودم، میتوانستم استدلالِ مشابهی را برایِ شرکت در انتخاباتِ شوراها بیاورم. ↩