جامعهای را تصور کنید که در آن همهٔ افراد—دستِ کم از لحاظِ نظری—میتوانند موفق باشند، بدونِ اینکه موفقیت عدهای به معنایِ نابودی و شکستِ دیگران باشد. افرادی را تصور کنید که موفقیتِ خود را در شکستِ دیگران جستجو نمیکنند… این تصویری آرمانی است، اما لزوماً فریبنده و کاذب نیست. همه چیز به این بستگی دارد که «موفقیت» را چطور تعریف کنیم: آیا آنرا به صورتِ پدیدهٔ «کمیابی» تعریف میکنیم که فقط از طریقِ رقابتِ اقتصادی با سایرِ افراد و شکست دادنِ آنها به دست میآید، یا موفقیت را پدیدهای اساساً «غیرکمیاب» میدانیم که هر فرد میتواند خارج از مسیرِ رقابت با دیگران به آن دست یابد؟ اگر اقتصاد را در عامترین شکلِ خود به عنوانِ «علم و مهارتِ مدیریتِ آنچه از نظرِ اجتماعی کمیاب تلقی میشود» تعریف کنیم، آیا موفقیت پدیدهای اقتصادی یا غیراقتصادی است؟
نگاهِ ما به موفقیت اهمیتی مبنایی دارد. بسته به تعریفی که از موفقیت داشته باشیم، فعالیتهایی که انجام میدهیم ممکن است برایمان «کماهمیت، حاشیهای و ناموفق» یا برعکس «مهم، کلیدی و موفق» جلوه کنند. یک آدمِ موفقْ طبقِ یک تعریف، ممکن است با تعریفی دیگر کاملاً ناموفق باشد—و برعکس. موفقیت را از زوایایِ مختلف میتوان تعریف کرد. اغلب آنرا «رسیدن به نتیجهٔ مطلوب» تعریف میکنند. اما این تعریف کافی نیست، چرا که نشان نمیدهد که آیا موفقیت امری کمیاب است یا غیرکمیاب؛ یعنی نمیگوید که آیا دنبالِ موفقیت رفتن حرکتی اقتصادی است یا غیراقتصادی. به علاوه، این تعریف چیزی دربارهٔ «آنچه مطلوب دانسته میشود» نمیگوید. نگاهِ ما به موفقیت به این بستگی دارد که امرِ مطلوب را چطور تعریف کنیم.
به صورتِ کلی، نگاهِ ما به «امرِ مطلوب» میتواند دو وجهِ غالبِ «عینی» یا «ذهنی» داشته باشد—اگر چه در عمل همیشه ترکیبی از این دو را خواهیم داشت. به تبعِ آن، دو رویکردِ کلی به موفقیت میتوانیم تعریف کنیم که آنها را «نگرشِ برونزاد» و «نگرشِ درونزاد» به موفقیت مینامم. نگرشِ برونزاد، موفقیت را پدیدهای عینی در نظر میگیرد که در یک جامعهٔ مدرن به کالایی کمیاب بدل شده که فقط به واسطهٔ روشهایِ اقتصادی میتوان به آن دست یافت. نگرشِ درونزاد اما، موفقیت را پدیدهای ذهنی و درونی در نظر میگیرد که نظامِ کمیابی بر آن حکمفرما نیست و تلاش برایِ دستیابی به آن اساساً حرکتی اقتصادی نیست. هر چه فرد از نظرِ وجودی و درونی نیرومندتر باشد نگاهش به موفقیتْ درونیتر، غیراقتصادیتر و یکتاتر میشود. برعکس، افرادی که از گوهرِ وجودیشان غافل هستند و ذهنیتشان ساختهٔ دستِ «روحِ زمانه» و «نهادهایِ اصلیِ جامعهٔ معاصر» است، موفقیتشان را در عرصههایِ انگشتشماری جستجو میکنند که در بیرون تعریف شده و از طریقِ رقابتِ اقتصادی با دیگران به دست میآید. در اینجا منظورم از روحِ زمانهْ خصوصیتهایِ فکری، اخلاقی و فرهنگیِ یک جامعه در یک نسل یا دورهٔ زمانیِ معین است که عمل کردن برخلافِ آنها معمولاً نیازمندِ آگاهی و ارادهٔ فعال و صرفِ انرژیِ مضاعف است؛ و منظورم از نهادها، ساختارها و سازوکارهای نسبتاً پایدارِ نظم و همکاری است که مناسباتِ اجتماعی و رفتارِ گروههای مختلفِ انسانی را از طریقِ ساختن و تقویتِ قواعدْ هدایت میکنند. برخی از کلیدیترین نهادهایِ جوامعِ معاصر (مدرن یا شبهمدرن) عبارتند از تولیدِ صنعتی، اقتصادِ بازار، دولت و نهادهایِ مرتبطی نظیرِ آموزشِ عمومی و تحصیلاتِ عالی، پزشکی و بهداشتِ عمومی، رسانهها و دموکراسی.
در نگرشِ برونزاد، چیستی و معیارِ موفقیتْ توسطِ روحِ زمانه و به خصوص نهادهای اصلیِ جامعهٔ معاصر تعریف میشود. آنها هدفها، قواعدِ بازی و معیارهایِ موفقیت را تعیین میکنند و نتیجهٔ داوریشان به سویِ فرد جاری میگردد. فردی که موفقیتِ خود را به صورتِ برونزاد تعریف کرده، امرِ مطلوب، هدف و معیارهایش را از بین این الگوهای از پیشتعیینشده انتخاب میکند و تفسیرِ موفقیتآمیزِ تلاشهایِ او نیز ابتدا در بیرون رخ میدهد و سپس در وی درونی میگردد. یعنی جهتِ بردار تعیینکنندهٔ موفقیت او از «بیرون به درون» و از «بالا به پایین» است. او سوی و معنایِ تلاشهایش را از طریقِ نظامهایِ قدرتمند و معتبرِ بیرونی—و یا به صورتِ غیرمستقیم از سایرِ افرادِ جامعه—دریافت میکند و انرژی و انگیزهاش را از تصورِ تأیید شدن توسطِ آنها میگیرد. او دل به اعتبار یا جذابیتِ این نظامها سپرده است؛ به آنها اجازه میدهد که به او بگویند چه هدفهایی ارزشمند هستند، چه نوع تلاشهایی معنا دارند، کدام مسیرها به موفقیت میانجامند و کدام شیوهها موثرترند. او در تعیینِ آنچه معنادار و موفق است نقشِ فعالی ندارد و تا آنجا که به تعریفها و معیارها مربوط میشود مصرفکنندهای منفعل بیش نیست. نقشِ او به این محدود میشود که برای کسبِ نمرهٔ بهتر در راستای اهداف و در قالبِ چارچوبهایی از پیشتعیینشده تلاش کند.
نگرشِ برونزاد، به موفقیتْ عینیت میبخشد و آنرا قابلِ مشاهده، اندازهگیری، تجمیع و قیاس میکند. افرادی که پشتِ سرِ نهادهای اصلیِ جامعه و روحِ زمانه اقتدا کردهاند، اهداف و معیارهایِ مشابهی دارند که آنها را به رقابت یا همکاری با یکدیگر ترغیب میکند. این تَعَیُّن، امکانِ نظارتِ بیرونی بر فرایندِ موفقیت را ایجاد میکند؛ یعنی آنرا به پدیدهای قابلِ برنامهریزی و مدیریت تبدیل میکند. به این شکل، کارشناسان و مدیرانِ موفقیت ظاهر میشوند؛ کسانی که اولاً تفسیرهایِ درستِ موفقیت را به افرادِ جویایِ آن منتقل میکنند و ثانیاً تلاشهایِ آنها را ارزیابی و مدیریت میکنند تا کارآییِ گروه یا جامعه افزایش یابد. اما این خودْ نیازمندِ برنامهریزی و سازماندهی است؛ وظیفهای که آن نیز به طورِ روزافزون به کارشناسان و مدیران سپرده میشود. به این ترتیب انواعِ الگوهایِ سازماندهیِ پلکانی و سلسلهمراتبی در جامعه به وجود میآید که افراد را بسته به اینکه تا چه حد با معیارهایِ موفقیت هماهنگ هستند در سطوح بالاتر یا پایینتر آن جای میدهد.
هر چه فرایندِ عینیسازیِ موفقیت کاملتر و پیشرفتهتر باشد، امکانِ مقایسه و تجمیعِ موفقیت نیز بیشتر میشود و موفقیتْ بیشتر به نوعی «برخورداری» و «مزیت» تبدیل میشود. این برخورداری و مزیت به صورتِ خودبهخودی و از طریقِ سرسپردنِ فرد به خواست و ارادهٔ نهادها تأمین میشود؛ و نه به واسطهٔ تلاشهایی که او مستقل از نهادها انجام میدهد. هر چه فرد بیشتر خود را سرسپردهٔ نهادهایِ قدرتمندِ جامعه کند دسترسیِ بیشتری به برخورداریهایی خواهد داشت که توسطِ آن نهادها ایجاد و تضمین میشوند؛ و به همان نسبت کسانی که به این نهادها پشت میکنند محرومتر و غیربرخوردارتر میشوند. موفقیتِ تَعَیُّن یافته به تدریج به کالایی تبدیل میشود که میتوان آنرا از طریقِ شبکهٔ پیچیدهای از برخورداریها به دست آورد؛ برخورداریهایی که خود محصولِ درجاتِ مختلفِ سرسپردگیِ نهادی هستند. به تدریج معنایِ موفقیت و برخورداری به هم نزدیک میشوند. فردِ برخوردار، موفق است و فردِ موفق، برخوردار است. موفقیتِ افراد توسطِ نهادهایی تعریف میشود که تولیدکننده و تضمینکنندهٔ افراد برخوردار هستند. به این ترتیب نظامی خودتوجیهگر و خودجاودانْساز ایجاد میشود که نهادهایِ سازندهاش، تعریفها و معیارهایی از موفقیت ارائه میدهند که رسیدن به آنها به معنایِ دسترسیِ خودبهخودی به برخورداریها و مزایایی است که خود ارائه میدهند. علاوه بر این نادیده گرفتنِ آن تعریفها و معیارها—یا شکست خوردن در رسیدن به آنها—نیز به معنایِ محرومیتِ خودبهخودی از آن برخورداریها و مزایاست. به عبارتِ دیگر نهادهایِ اصلیِ جامعه انحصارِ تولید و توزیع موفقیت و برخورداری را در دست میگیرند و موفقیتْ وابستگیِ کمتری به تلاش و خلاقیتِ مستقلِ افراد مییابد و بیشتر تابعِ کارکردِ کارآمدِ نهادها از نظرِ فنی (تکنیکی) و اقتصادی میگردد. افراد به صِرفِ برخوردار بودنشان از مزایایی که توسطِ نهادهایِ اصلیِ جامعه ارائه میشود، «توقع» دارند موفق تلقی شوند.
تبدیل شدنِ موفقیت به محصولی صنعتی-اقتصادی که توسطِ نهادهایِ اصلیِ جامعه تولید و عرضه میشود تبعاتِ مهمِ دیگری نیز دارد که شاید مهمترینِ آنها تبدیلِ موفقیت به منبعی کمیاب است که افراد باید برای دستیابی به آن با هم رقابت کنند. اینجا نیز، مانندِ همهٔ حوزههایِ دیگرِ اقتصاد، فرضِ کمیابی بر مناسباتِ تنظیمکنندهٔ حرکتِ افراد به سویِ موفقیت حاکم خواهد شد. کمیاب شدنِ موفقیت به این معناست که موفقیت یک نفر به معنایِ ناموفق بودنِ دیگری خواهد بود؛ یعنی کسبِ موفقیت به یک بازیِ «مجموعْصفر» تبدیل میشود که در آن برنده شدن عدهای به معنایِ باختنِ عدهای دیگر است.
برندگان، به لطفِ بهرهمندیِ از موفقیت—که اکنون دیگر مترادف با برخورداری از مزایایِ ارائه شده توسطِ نهادهایِ اصلیِ جامعه است—عرصه و امکانِ تحرکِ بیشتری در جامعه مییابند. آنها در طبقاتِ بالایِ سلسلهمراتبِ اجتماعی جای میگیرند و خواهناخواه به مبلغانِ نظامِ موجود بدل میگردند: آنها حتی اگر در حمایت از نظمِ موجود نظریهپردازی نکنند، صرفاً به واسطهٔ وجود داشتنشان، الگویی از «موفقیت به مثابهِ برخورداری» را به سایرِ اقشارِ جامعه ارائه میدهند. بازندگان اما دچارِ خسرانی مضاعف میشوند: آنها نه تنها بهرهٔ اندکی از محصولات و خدماتِ نهادهایِ اصلی جامعه بردهاند، بلکه در حسرتِ دستیابی به آنها نیز میسوزند. این خسرانِ مضاعف آنها را همشکل و ناتوان میسازد؛ همه به یکشکل ناتوان هستند.
اما نگرشِ درونزاد رویکردی وجودی است که طیِ آن فرد موفقیت را در قلبش جستجو میکند و کیفیت و چگونگیِ آنرا در دل و جانش میپرورد. او به نیروهایی که به صورتِ فطری در وجودِ هر انسانی وجود دارند تکیه میکند و به تدریج یاد میگیرد که به نداهایِ درونیاش گوش فرا دهد. طیِ این فرایندِ وجودی و تکاملی، او به تدریج وقوف و کنترلِ بیشتری بر خود، خواستهها و تواناییهایش مییابد. او یاد میگیرد که چیزی را «طلب» کند و این طلب کردن، هم نیرویِ محرکهٔ او میشود، هم نقشه و قطبنمایش؛ هم آنچه میخواهد به دست بیاورد را به وی نشان میدهد، هم به او انگیزهٔ میدهد تا به سویش حرکت کند. او اگر چه فرزندِ زمانِ خویش است و به نهادهایِ اجتماعی بیاعتنا نیست، اما نه امرِ مطلوبش را از آنها اتخاذ میکند و نه به آنچه به عنوانِ چیستی و معیارِ موفقیت ارائه میدهند توجهی دارد. هر چه طلبش عمیقتر و وجودیتر میشود، به آنچه از بیرون دیکته میشود بیاعتناتر میگردد و از آن بینیازتر میشود.
او پیش از آنکه خود را موفق قلمداد کند، خود را روندهٔ سرگشتهای میداند که طلبی دارد که معلوم نیست کی و کجا و چگونه تحقق خواهد یافت. به همین دلیل قلبش خالی از توقعات از این یا آن فرد یا نهاد است. در عوض به آنچه در ماورایِ چشماندازِ وجودیاش قرار دارد ایمان دارد و گامهایش را با امیدی روشن به گشایشهایی که حینِ تلاشهایِ خالصانهاش بروز خواهند کرد بر میدارد. همین ایمان و امید است که جانش را لبریز از طمانینهای میکند که سرسپردگی به هیچ فرد یا نهادی به او نخواهد داد. او هدفها و مسیرهایش را از میانِ هیچ فهرستِ از پیشتعیینشدهای انتخاب نمیکند؛ بلکه همانطور که پیش میرود مسیرهایِ جدیدی پیشِ رویش باز میشوند که با تکیه بر معرفت و مهارتِ منحصر به فردی که در راه کسب کرده از بینشان انتخاب میکند. داورِ او قلبش است؛ قلبی که هر روز از واقعیتِ وجودیِ منحصر به فردِ او آگاهتر میشود و تلاشهایِ او را تفسیر و ارزیابی میکند: بردارِ تعیینکنندهٔ موفقیت او از «درون به بیرون» و از «پایین به بالا» است. او به شیوهای فردی و فعال آنچه برایش معنادار و موفق است را شکل میدهد و اهمیتِ زیادی به چارچوبهایِ از پیشتعیینشده نمیدهد. موانعِ بیرونی برایش معنایی دیگر دارند: فرصتهایی برای یافتنِ مسیرِ منحصر به فردی که او، و فقط او، قادر به طی کردنشان خواهد بود تا مقامِ وجودیاش را ارتقا بخشد. او طلبی دارد که باید به سویش حرکت کند و در این راه به چیزی جز ایمان و امید و اراده و اخلاص و پرسشگری نیاز ندارد. پای پیاده راه میافتد و آرام آرام میرود تا آنسوی کوهِ قاف که در نقشههای زمین یافت نمیشود.
-
نقاشی انتخابی «مسابقه اسبدوانی»[۱]Horse Racing نام دارد که توسطِ لئونید آفرموف[۲]Leonid Afremov هنرمندِ اهلِ روسیهٔ سفید کشیده شده است.
من در حوزهٔ مدیریت و مهندسی محیطی تحقیق و تدریس میکنم: چطور میتوان کارآیی سیستمهای شهری و صنعتی را از طریق مطالعهٔ سیستمی، ایجاد پیوندهای موثر بین آنها و مدیریت بهتر پسماندها افزایش داد و ظرفیتها و امکانهای مختلف را ارزیابی نمود؟ در این حوزه سعی میکنم یک عملگرا و ارائهدهندهٔ راهحل باشم. در پسزمینهٔ مطالعاتیام علاقمند به تاریخ، مدرنیت، و شناخت و نقد قطعیتها و اسطورههای معاصر هستم. در این حوزه سعی میکنم ارائهدهندهٔ پرسشهای رادیکال و دشوار باشم. پیش از این، حدود هشت سال در صنایع بینالمللی نفت و گاز در ایران و برخی کشورهای حاشیهٔ خلیجفارس کار کرده بودم.