در این جُستار به صورتی کاملاً خلاصه و فشرده به موضوع جبر و اختیار در سطحِ فرد و جامعه میپردازم. تزِ کلی من این است که افراد و جوامع، هر دو، همیشه قدری مختار و قدری مجبور هستند، ولی وزن و کیفیتِ اجبارها و اختیارهایشان در زمانهایِ مختلف فرق میکند.
شخصی را در نظر بگیرید که در حالِ کوهپیمایی است. آیا او مختار است یا مجبور؟ طبعاً میتوان ملاحظه کرد که او در انتخابِ مسیرِ خود مختار است؛ یعنی میتواند از این یا آن مسیر به صعود ادامه دهد، تند یا آهسته برود، مکث یا اتراق کند، یا اینکه منصرف شود و بازگردد. او اگر بیتجربه باشد، ممکن است مسیری را انتخاب کند که به دره یا دیوار ختم میشود؛ ولی اگر با تجربه باشد میتواند راهِ خود را به سویِ قله از میانِ تنگهها و خرسنگها پیدا کند. اما او در عینِ داشتنِ این همه اختیار، مجبور هم هست: او مجبور به رعایتِ پیوستگیِ زمانی و مکانی است؛ یعنی هر گامی که بر میدارد ادامهٔ گامِ قبلیاش است و هر لحظهای که تجربه میکند ادامهٔ لحظهٔ قبلی. اگر او در ساعتِ ۱۲:۰۰ ظهر در نقطهٔ معینی در جبههٔ جنوبیِ کوه باشد، نمیتواند در ساعتِ ۱۲:۰۱ ناگهان به نقطهٔ معینی در جبههٔ شمالی جهش کند، بلکه مجبور است تک تکِ قدمهایی را که نقطهٔ فعلیاش در جهبهٔ جنوبی را به نقطهٔ موردِ نظرش در جبههٔ شمالی متصل میکند بردارد—حتی اگر از هلیکپتر استفاده کند، باز مجبور است این مسیر را به صورتِ پیوسته طی کند؛ ولو با سرعتی بیشتر. به همین ترتیب، او نمیتواند ناگهان به ساعتِ ۱۳:۰۰ جهش کند بلکه مجبور است همهٔ لحظههایِ بینِ ۱۲:۰۰ و ۱۳:۰۰ را تجربه کند؛ خواه این مدت را خواب باشد یا ایستاده، یا در حالِ حرکت. قانونِ پیوستگیِ مکان و زمان باعث میشود که فرصتها و امکانهایِ آتیِ او وابسته به زمان و مکانِ کنونیِ او باشند و چون زمان و مکانِ فعلیاش نیز وابسته به زمانها و مکانهایِ پیش از آن است، میتوان اینطور گفت که امکانهایِ پیشِرویِ او «مسیرْبسته» یا «مسیرْوابسته»[۱]path dependent هستند، یعنی به همهٔ مسیرهای گذشتهاش وابسته هستند و نمیتوانند از آنها بگسلند. بنابراین، او اگر چه مختار است که مسیرِ آیندهاش را انتخاب کند، ولی در عینِ حال مجبور است که به محدودیتهایی که در اثرِ امتداد یافتنِ میراثِ گذشتهاش بر او تحمیل شده تن دهد. جبر و اختیارِ او در هم تنیده شدهاند؛ او نه کاملاً مجبور است، نه کاملاً مختار، ولی در عینِ حال هم مجبور است و هم مختار.
حالا فرض کنید او فردِ ماجراجویی است و از صخرهای بلند میپرد و کمی بعد چترِ خود را باز میکند. وضعیتِ او را در حالی که در میانهٔ آسمان، آویزان از چتر، و در حالِ نزدیک شدن به زمین است، مجسم کنید. آیا او مختار است یا مجبور؟ آیا در انتخابِ رفتارش و مسیری که طی میکند حقِ انتخابی دارد؟ طبعاً حقِ انتخاب و درجهٔ آزادیِ او محدودتر از وقتی است که رویِ کوه قرار داشت و تقریباً میتوانست به هر سویی برود. در آسمان، او میتواند سرش را به این سو یا آن سو حرکت دهد، دستها یا پاهایش را تکان دهد و سعی کند رویِ مسیرِ فرودش تأثیر بگذارد، چشمهایش را ببندد یا باز کند، و یا به چیزهایِ مختلف فکر کند. اما حوزهٔ انتخابِ او به همینها محدود میشود. مادامی که او در آسمان آویزان و معلق است، نمیتواند کارِ دیگری انجام دهد. از برخی جهات، اختیارِ عمل او از قطعهسنگی بیجان که به آسمان پرتاب شده باشد و طبقِ قانونِ جاذبه و در مسیری قابلِ پیشبینی در حرکت استْ تجاوز نمیکند. البته، میتوان گفت که معلق بودنش در میانهٔ آسمان، آزادیِ او را فقط در عرصهٔ عینی و فیزیکی محدود کرده است؛ وگرنه در حوزهٔ ذهنی، او کماکان مختار و آزاد است که به هر گوشهای که دلش میخواهد سر بزند. او، همانطور که به زمین نزدیک میشود، میتواند به دلخواه خاطرهای تلخ یا شیرین را بازخوانی کند، به کاری که فردا قرار است انجام دهد فکر کند، یا دربارهٔ هر ایده یا موضوعِ واقعی، تخیلی، ترسناک، معمولی، شخصی یا عمومی تعمق کند. بنابراین، اختیارِ عملِ او در حوزهٔ ذهنی کمتر از قبل نشده است؛ اگر چه از لحاظِ عینی و فیزیکی مجبور به ادامهٔ مسیرِ فرود به سویِ زمین است. بنابراین، میتوانیم بگوییم که این فرد، هم مجبور است و هم مختار. او «مجبور» است چون قانونِ فیزیک و جاذبه حوزهٔ عملِ او را به شدت محدود کردهاند؛ اما او «مختار» نیز هست چرا که اولاً هنوز قادر به اعمالِ برخی تصمیمهایِ معنادارِ عملی است و ثانیاً محدودیتهایِ فیزیکی، تأثیری بر اندیشه و خیالِ او ندارند و او میتواند در دنیایِ ذهنیِ خود به آسودگی جولان دهد. او همزمان مجبورِ شرایطِ حاکم و در عینِ حال مختارِ ارادهٔ خویش است و هم جبر و هم اختیارش را به شکلی مکمل، پویا و دیالکتیک حس و تجربه میکند. اینجا جبر و اختیارِ او در هم تنیده هستند، اما وزن و تأثیرِ آنها در مقایسه با وقتی که رویِ کوه ایستاده بود فرق میکند. این مثال را میتوان به شکلی اغراقآمیزتر نیز ارائه کرد. شخصی را در نظر بگیرید که از صخرهای سقوط میکند ولی برخلافِ مثالِ قبل، چتری همراه ندارد. حالا او در حالِ سقوطِ آزاد به سویِ زمین است. آزادیِ عملِ او در حوزهٔ عینی حتی از چتربازِ یاد شده کمتر است و در مقایسه با او بیشتر به سنگی بیجان که به سویِ زمین سقوط میکند شبیه است. با اینحال، حتی در این حالت نیز او در حوزهٔ ذهنی از آزادی بالقوه زیادی برخوردار است. چنانچه ترس به او اجازه دهد، او میتواند به هر گوشهٔ دنیایِ ذهنیاش که میخواهد سر بزند، بدونِ اینکه کوچکترین محدودیتی در این جولاندادنِ ذهنی داشته باشد. باز هم میتوانیم نتیجه بگیریم که او همزمان مجبور و مختار است؛ اگر چه نوع و وزنِ اختیار و جبرِ او کاملاً فرق میکند.
اما تجربهٔ انسان بودن—یا دقیقتر بگوییم انسان شدن—بر اثرِ آگاهی از همزمانیِ جبر و اختیار و کسبِ مهارت در تمییز دادنِ آنها از یکدیگر شکل میگیرد؛ چرا که فردِ ناپخته، نه جبرهایش را میشناسد و نه اختیارهایش آگاهانه هستند. کودک به تدریج میفهمد که انتخابهایی دارد، اما او به تجربهٔ بیشتری نیاز دارد تا بتواند محدودیتهایی را که در آنها محاط است درک کند و رابطهٔ آنها را با حوزهٔ اختیاراتش ارزیابی کند. همین فرایند در نوجوانی و بزرگسالی نیز ادامه مییابد. فردِ بالغ از محدودیتهایی که به واسطهٔ زندگی در یک جغرافیا، تاریخ و جامعهٔ معین بر او، و اندامِ زیستیاش، تحمیل شده آگاه است، ولی در عینِ حال میداند که این محدودیتها هرگز به معنایِ سلبِ کاملِ آزادیِ عملش نیستند و او میتواند به شیوههایِ «بیشمار»—ولی بسته به شرایطْ «محدودی»—دست به انتخابهایِ معنادار بزند. علاوه بر این، او کمکم میآموزد که لازم نیست با همهٔ جبرها به صورتِ عریان مواجه شود، بلکه میتواند به شکلی اختیاری و آگاهانه با آنها کنار بیاید و جبرهایش را با پیراهنی از جنسِ اختیار بیاراید و به این وسیله شأن و کرامتِ خود را حفظ کند؛ میآموزد که هر آنچه جبری به نظر میرسد لزوماً مطلق و تغییرناپذیر نیست و گاه میتواند علیهِ آن عصیان کند؛ و در نهایت میآموزد که لازم نیست همیشه از همهٔ اختیارهایش استفاده کند و گاه مصلحت در چشمپوشیدن از برخی انتخابها و تن دادن به نوعی «جبرِ خودانگیخته» است. آموختنِ همهٔ اینها در رشدِ او موثر است، اما شاید مهمترین عاملی که میتواند او را به انسانی بالغ و پخته تبدیل کند آگاه شدنش از مرگِ محتومِ خویش است: او در حرکتی جبرگرانه به سویِ مرگ حرکت میکند، ولی این اجبار به معنایِ بیاختیاریِ کاملِ او نیست، بلکه بر عکس، زندگیِ او را تبدیل به فرصتی برایِ بروزِ اختیارهایش میکند. فردِ مرگآگاه با همهٔ وجودش حس میکند که حضورش در این حبابِ خاکی موقتی است و این اجبار را به فانوسی برای روشن کردنِ استعدادهای وجودیاش تبدیل میکند. شگفت اینکه او فقط به این ترتیب خواهد توانست از قانونِ سرد و قاطعِ مرگ بگریزد.
اما اگر جامعه را موجودی پیچیده و انداموار تصور کنیم که خواهناخواه در بستر تاریخ، جغرافیا و فرهنگ دارایِ نوعی جهتگیری است—بدونِ اینکه بخواهیم جامعه را به یک موجودِ عقلانیِ تصمیمگیرنده تقلیل دهیم—در این صورت آنچه دربارهٔ فرد گفتیم دربارهٔ جامعه نیز صدق میکند: یک جامعه همزمان مجبور و مختار است.
باید در اینجا بسیار دقت کنیم، چرا که یکی از مشهورترین دامهایی که متفکرِ اجتماعی را تهدید میکند این است که جامعه را کاملاً مجبور در نظر بگیرد و نقشِ عواملِ انسانی در تعیینِ سرنوشتِ جامعه را نادیده بیانگارد. در علومِ اجتماعی و انسانی، نقدهایِ زیادی دربارهٔ این تصور که جوامعِ بشری قدرتِ انتخاب ندارند، بلکه تابعِ شرایطی هستند که توسطِ نیروهایِ شناخته یا ناشناختهٔ مختلف به آنها تحمیل میشود نوشته شده است. به این نگاه میگویند «جبرگراییِ اجتماعی»[۲]social determinism که بسته به نوعِ بحث به شکلهایِ مختلفی مطرح میشود؛ مثلاً جبرگراییِ محیطی[۳]environmental determinism، جبرگراییِ اقلیمی[۴]climatic determinism یا جبرگراییِ جغرافیایی[۵]geographical determinism که دالِ بر این هستند که مسیرِ تحولِ یک جامعه در درجهٔ اول توسطِ شرایطِ محیطی یا اقلیمی یا جغرافیایی تعیین میشود و ارادهٔ جمعیِ آن جامعه که از طرقِ مختلفِ فرهنگی و سیاسی ابراز میشود تأثیرِ چندانی در سرنوشتِ آن ندارد. نوعِ دیگری از جبرگرایی، که بسیار هم نقد شده است، جبرگراییِ فنآورانه[۶]technological determinism است که نقشِ ابزارها و فناوریهای یک جامعه را در تعیین سرشت و سرنوشتِ یک جامعه آنچنان پررنگ میبیند که عاملیتِ انسانی[۷]human agency و عواملِ فرهنگی و اجتماعی در مقابلِ آن ناچیز شمرده میشوند. طبیعی است که وقتی صحبت از همزمانیِ جبر و اختیارِ اجتماعی میکنیم، منظورمان این نیست که به دامِ نگرشهایِ خامی نظیرِ انواعِ جبرگراییهایِ یاد شده بیفتیم. در عینِ حال، طردِ نگرشهایِ جبرگرانه نباید به این نتیجه منجر شود که جوامعِ انسانی در تعیینِ سرنوشتِ خود به کلی آزاد هستند و میتوانند فارغ از ویژگیها و محدودیتهایی که توسطِ جهانِ پیرامون—و چه بسا عواملِ مصنوع نظیرِ فنآوری—بر آنها تحمیل میشود هر آرزویی را محقق سازند.
هر جامعهٔ معینی دارایِ انتخابهایی است که کم یا بیش، توسطِ عواملِ نرم یا سختِ بیرونی یا درونی محدود میشوند. در ضمن، هر جامعه جبرها یا «ناانتخابهایی» دارد که بر او تحمیل میشوند. به این ترتیب، تجربهٔ اجتماعی به معنایِ زیستن و درکِ این انتخابها و جبرها است. جوامع هم تابعِ تاریخ و شرایطِ محیطیشان هستند و هم میتوانند رویِ محیطِ پیرامون و مسیرِ آتیشان تأثیر بگذارند. آنها از یکسو «مسیرْبسته» هستند و انتخابهایشان محاط در چارچوبهایِ تاریخی، جغرافیایی، اقلیمی و زیستی و فیزیکی است و از سوی دیگر گزینههایِ بیشماری دارند که میتوانند آنها را از طریقِ انواعِ شیوههایِ سیاستورزی محقق سازند. همزمانیِ جبر و اختیارِ یک جامعه به این معنی است که جامعه نه کاملاً مجبور به پیمودنِ یک مسیرِ از پیش تعیین شده است (جبرِ کامل) و نه میتواند همه نوع کاری انجام دهد و به هر خواستهای برسد (اختیار کامل)؛ بلکه میتواند در چارچوبِ محدودیتهایِ کلانِ تاریخی و محیطی، دست به انتخابهایِ بیشماری بزند. رابطهٔ جبر و اختیارِ یک جامعه همیشه ثابت نیست؛ گاه جامعه مانندِ کوهنوردی که در مسیرِ قله در حرکت است (به تمثیلِ اول نوشته توجه کنید) بیشتر مختار است و گاه مانندِ آن چتربازِ در حالِ سقوط بیشتر مجبور است. یک جامعه وقتی بالغ میشود که محدودیتهایِ کلانِ حاکم بر خود را درونیزه کرده باشد و فرهنگ و سازمانش را به گونهای تنظیم کرده باشد که امکانِ شکوفاییِ جمعی و بروزِ حداکثریِ امکاناتِ بالقوهٔ اعضایش را فراهم آورد. چنین جامعهای سعی میکند حتی با پدیدههایِ جبری نیز به صورتی اندیشیده و خودانگیخته مواجه شود و اجازه ندهد که واقعیتِ خشنِ جبرِ محیطی یا اقلیمی تا حدی نزدیک و عریان شود که اضطرار و آشوب بر قرار و نظم غلبه کند. به این ترتیب، چنین جامعهای همیشه بر بستری از انتخابهایِ اجتماعی حرکت میکند، بدونِ اینکه با هیچ جبرِ هولناکی مستقیماً رویارو شود؛ همچون ناخدایی که صخرههایِ پنهانِ زیرِ سطحِ آب را میشناسد و با دقت از میانِ آنها عبور میکند، بدونِ اینکه با هیچکدام برخورد کند. جامعهٔ نابالغ اما شناختِ درستی از محدودیتها و امکانهایش ندارد؛ یا محدودیتها را بیش از حد بزرگ و امکانهایش را بیش از حد ناچیز میشمارد و به این ترتیب از همهٔ ظرفیتهایی که برایِ رشد و تعالی در اختیار دارد بهره نمیگیرد؛ و یا محدودیتها را بیش از حد ناچیز و امکانهایش را بیش از حد بزرگ میشمارد و به این ترتیب به دامِ غرور و تکبر میافتد و زمینه را برای از دست دادنِ ابتکارِ عمل، هدرْرفت و در نهایت نابودیِ دستاوردهایش فراهم میآورد. کاهلیِ او در ملاحظه و درونیساختنِ جبرها و محدودیتهای واقعی، او را به شکلِ خطرناکی به سطوحِ خشنِ آنها نزدیک میکند تا جایی که فرصتهایِ مناسب برایِ پرهیز از آنها از دست میرود و کار به جایی میرسد که یا باید به اضطرار و به بهایی گزاف از آنها دوری جوید و یا با آنها برخورد کند؛ مثلِ ناخدایی بیتجربه و مغرور که کشتیاش را با سرعت در میانِ آبهایی که نمیشناسد هدایت میکند و ناگهان متوجه حضورِ صخرهای میشود که ممکن است کشتیاش را در هم بشکند.
به طورِخلاصه، درکِ این نکته بسیار مهم است که در هر وضعیتِ معینی، یک جامعه همزمان مختار و مجبور است و صحبت کردن از اجبارها و اختیارهایش به این معنا نیست که کاملاً مجبور یا کاملاً مختار است. چارچوبِ فکریِ ما باید بتواند با این همزمانی و رابطهٔ دیالکتیک بینِ جبر و انتخابِ اجتماعی کنار بیاید. با در نظرِگرفتنِ این نکته است که میتوانیم به اغلبِ جوامعِ معاصر نگاه کنیم. بسیاری از این جوامع در معرضِ آزمونی دشوار قرار دارند. فرصتِ تاریخیِ منحصر به فردی که تمدنهایِ صنعتیِ معاصر به کمکِ آن بنا شدند و گسترش یافتند به سرعت در حالِ از دست رفتن است. استخراجِ روزافزونِ منابعِ انرژیِ فسیلی که همزمان وافر، متراکم، چندمنظوره و ارزان بودند به حداکثرِ خود رسیده و به ناچار کاهش خواهد یافت. به دنبالِ آن، دسترسی به منابعِدیگر—شاملِ آب و هوایِ پاکیزه، خاکِ حاصلخیز، فلزات و کانیها، جنگلها، تنوعِ زیستی، اقلیمهایِ مناسبِ سکونت و …—که تاکنون به لطفِ بزرگیِ سیاره، اقتصادِ جهانیشده، و انرژیِ ارزان، در اقصی نقاط جغرافیایِ زمین امکانپذیر بود نیز به حداکثر خواهد رسید و به ناچار افت خواهد کرد. جوامعِ معاصر در صورتی که نتوانند این محدودیتهایِ کلانِ را درک کنند و آنرا در سازمانِ فرهنگی و اجتماعیِ خود درونی سازند، با عواقبی نامعلوم، ولی احتمالاً بسیار تلخ، مواجه خواهند شد: از دست رفتنِ روزافزونِ اختیارهایشان برای تأثیرگذاریِ موثر بر سرنوشتِ خود. نادیده گرفتنِ این محدودیتها آنها را از بین نمیبرد، بلکه صرفاً نزدیکتر، عریانتر، خشنتر و اجتنابناپذیرتر خواهد ساخت و کار را به جایی خواهد رساند که جبرِ محیطی بر اختیارِ اجتماعی غلبه میکند و جوامع به کوهنوردی شبیه میشوند که از صخرهای سقوط کرده و انتخاب چندانی، به جز فریاد کشیدن و دست و پا زدن، برایش باقی نمانده است. از طرفِ دیگر، پذیرفتنِ این محدودیتها توسطِ جوامعِ معاصر به این معنا نیست که این محدودیتها محو خواهند شد. این محدودیتها بخشی از واقعیتِ زندگی رویِ کرهٔ زمین—و بخشی از واقعیتِ انسانی—هستند و جایی نخواهند رفت، اما پذیرشِ آنها توسطِ جوامعِ معاصر باعث خواهد شد که بتوانند به انتخابهایی سنجیده دست بزنند و به این ترتیب اختیارهایشان را از جبرهایشان پررنگتر کنند. هر روز که این تصمیم به عقب بیافتد، دامنهٔ اختیارهای جوامع کوچکتر میشود و اجبارهایِ محیطی و اقلیمی با چهرهٔ خشنتر و خطرناکتری ظاهر میشوند.
من در حوزهٔ مدیریت و مهندسی محیطی تحقیق و تدریس میکنم: چطور میتوان کارآیی سیستمهای شهری و صنعتی را از طریق مطالعهٔ سیستمی، ایجاد پیوندهای موثر بین آنها و مدیریت بهتر پسماندها افزایش داد و ظرفیتها و امکانهای مختلف را ارزیابی نمود؟ در این حوزه سعی میکنم یک عملگرا و ارائهدهندهٔ راهحل باشم. در پسزمینهٔ مطالعاتیام علاقمند به تاریخ، مدرنیت، و شناخت و نقد قطعیتها و اسطورههای معاصر هستم. در این حوزه سعی میکنم ارائهدهندهٔ پرسشهای رادیکال و دشوار باشم. پیش از این، حدود هشت سال در صنایع بینالمللی نفت و گاز در ایران و برخی کشورهای حاشیهٔ خلیجفارس کار کرده بودم.