این نامه توسط ابراهیم گلستان و خطاب به نادر ابراهیمی در تاریخ ۲۱ دسامبر ۱۹۹۱ نوشته شده و اولین بار در کتاب «نامه به سیمین» منتشر گردیده است. متن حاوی ارجاعات متعدد و بعضاً دشواری است که پس از مراجعه به منابع مختلف در اینترنت به صورت کوتاه در پانویس معرفی کردهام. در برخی قسمتهای متن علامت «…» میبینید به این معنا که در آن جا جملاتی از متن حذف شدهاند. این حذفها کار من نیست و من متن را همانطور که در دسترسم بود و با اضافه کردن پانویس و ویرایش ظاهری برای دسترسی سادهتر خودم بازنشر کردهام.
نادر ابراهیمی گرامی
احمدرضا که آمد نامهٔ ترا برای من آورد، چیزی که پیشبینی آن از خیال نگذشته بود، تا آن روز. از آن روز زیر و رو میکردم آیا باید یک چند کلمه پاسخی بنویسم، که اگر بنویسم باید از فقط برای سپاس از محبتت باشد، یا پاسخ به خواهشت یا واکنش به حرفهای توی آن نامه. در هر حال باز از خیال هرگز نمیگذشت که من بنشینم، یک روز، و نامهای برای تو بنویسم. حالا چیزهائی که هرگز از خیال نگذشته بودهاند در هر زمینه اتفاق میافتد. پایان دورهٔ هزاره است و حادثات زیر و رو کننده پیش میآیند. این هم یکیش. چه باید کرد؟
نامهٔ تو با، اولاً، خطاب حضرت و خان به من شروع میشود که یک ادای قدیمیپسندی است و من هرگز به آنها نه برای خودم و نه برای هیچکس دیگر موافق نبودهام و هرگز آنها را به کار نبردهام و از آنها مبرا و مصفا هستم، و ثانیاً با یک شعر پر از حسرت از گذشته شروع میشود که میگوئی «یاد باد آن روزگاران یاد باد / گر چه غیر از درد سوغاتی نداشت.» که این پرسش را پیش میآورد که اگر جز درد سوغاتی از آن روزگار نگرفتهای چرا حسرت آن را داری؟ و به هر حال چرا حسرت گذشته را داری، و به هر حال درد سوغاتی کدام است و کجاست؟
آن وقت شروع میکنی به گفتن اینکه نمیتوانی بفهمی و حس کنی—و «هرگز هم نخواهم توانست»—که چگونه ممکن است در آنجا که میهن فرهنگی، عاطفی و تاریخی انسان نیست، به انسان خوش بگذرد. دشواری سر نفهمیدن است البته، و نفهمیدن، یا دستکم معین نکردن اینکه میهن فرهنگی و عاطفی و تاریخی انسان کجاست و چگونه خوشی به انسان دست میدهد بیرون از این مدارها. این نکتهها را بنشین یا بنشینیم و بسنجیم و ببینیم لولهنگ این نکتهها چقدر آب میگیرد. از خوشی شروع کنیم.
پرتغال خوردن، بیماری را شفا دادنِ، […]، به صفای ذهن و با صفای ذهن نماز خواندن، […]، خوابیدن، خواب دیدن، دویدن به قصد ورزیدن و بهتر نفس کشیدن، حافظ و سعدی و رومی و شکسپیر را خواندن، «بهار» بوتیچلی[۱]Primavera by Sandro Botticelli و «عذرای صخره» لئوناردو[۲]The Virgin of the Rocks, sometimes called the Madonna of the Rocks, name of two paintings by Leonardo da Vinci و «تعمید» دلا فرانچسکا[۳]The Baptism of Christ by Piero della Francesca و «تازیانه خوران» دلا فرانچسکا[۴]The Flagellation of Christ by Piero della Francesca را و رامبراندتها[۵]Rembrandt وسلطان محمدها [[فکر میکنم منظور گلستان، نظامالدین سلطان محمد تبریزی یا عراقی، نگارگر و نقاش دربار شاه تهماسب صفوی است که به سلطان محمد نگارگر مشهور بود.]] و رضا عباسیها[آ]رضا عباسی مشهورترین نقاش زمان شاه عباس صفوی، استاد بنام خطاطی و مینیاتور و فرزند مولانا علیاصغر کاشی است. و دوهررها[۶]Albrecht Dürer و کاراواجوها[۷]Caravaggio و سزانها[۸]Paul Cézanne و ماتیسها[۹]Henri-Émile-Benoît Matisse و پیکاسوها[۱۰]Pablo Picasso را دیدن، جان فوردها[۱۱]John Ford و ویسکونتیها[۱۲]Luchino Visconti و رنوارهای[۱۳]Jean Renoir اصلی را تماشا کردن، و صدای ضبط شدهٔ جیلی[ب]متوجه نشدم منظور کیست.، قمر[پ]قمرالملوک در نوجوانی، پاوارتی[۱۴]Luciano Pavarotti، عبدالعلی وزیری، کالاس[۱۵]Maria Callas، کابایه[۱۶]Montserrat Caballé را شنیدن و مبهوت و بیصدا و پاک و خلص و خالص شدن در پیش کارهای موتسارت و باخ و بتهوون، دیدن غروب و برف و آسمان و طلوع و شکوفه و دریای آبی مرجانی—و هی بگویم و بنویسم هر چند شاید که فکر کنی دارم برایت معلومات پشت هم قطار میکنم، تمامی اینها کجایشان به یک مکان برای درک خوشی بستگی دارند؟
وقتی که جدول ضربی به کار میبری، یا اصول هندسهای که اقلیدس ساخت، یا نجوم بابلیها را یا فیزیک نیوتن و بعد اینشتین را، طب بقراطی و کشف گردش خون بیش از دو تا هزاره بعد از او، پاستور را، جیمز وات را اینها را که فرهنگاند میخوانی یا ورق میزنی آیا جزئی از فرهنگ «خویش» میدانی؟ بختیشوع[ت]عبیداللهبنجبرائیل ابوسعید بختیشوع نویسنده کتاب طبایعالحیوان و خواصها و منافع اعضائها است که بعداً به دستور غازان خان با نام منافعالحیوان به فارسی ترجمه شد. از یونانی و سریانی به یک زبان که زبان قادر فرهنگی بود ترجمه میکرد. آیا او را که آسوری یا کلدانی بود، یا آن زبانهای اصلی را یا آن زبان که اینها به آن ترجمه میشد، اینها را جزئی از فرهنگ خویش میدانی؟ بختیشوع را ایرانی بخوان که مختاری. اما بود؟
تاریخ تو کدامش هست؟ آنهائی را که هرودت[۱۷]Herodotos و گزنفون[۱۸]Xenofon برایت به یادگار گذاشتند تا بیست و چند قرن بعد که حسن پیرنیائی بیاید و آنها را برایت به ترجمه درآورد یا آنهائی که دبیران ساسانی به جعل نوشتند و بعدها حکیم ابوالقاسم فردوسی که من نمیدانم این حکیمی و حکمت در کجایش بود آنها را به نظم درآورده است؟ از دویست سال بعد از تاریخ جعلی و بیکوچکترین سند از تولد مشکوک «حضرت عیسی» تا هفتاد سال پیش از همین امروز، این اجداد پرافتخار حضرتعالی را هیچیک ازافراد میهن مقدس ما نشناخت، و نام یا نشانی از آنان بر زبان نمیآورد. و من نمیدانم پیش از به روی کارآمدن اردشیر ساسانی، و حذف کارکرد پنج قرنی اشکانیان آیا آن دوران «پرشکوه طلائی» را در قلمرو پارتیها کسی به جای میآورد یا نمیآورد. از آن اثر یا اطلاع نداریم، یا من نمیدانم. یا اشکانیان چگونه کورش و دارا را به یاد میآوردند، اگر میآوردند. هیچ اطلاعی از این امور در اختیار حضرتعالی نیست، با کمال تاسف.
حالا بگو که فردوسی تاریخ و همچنان زبان برایت به مرده ریگ گذاشته است، مختاری. اما این چه جور تاریخ است یا حتی چه جور اسطوره است؟ اسطورهای که جهان پهلوان آیت مردانگیاش سر نوجوان بیگناه کلاه میگذارد تا با خنجر جگر او را بدراند بعد مینشیند به گریه سردادن. یا کاوهاش تحمل کرد بیش از بیست فرزندش را خوراک مار بسازند، و تنها پس از رسیدن نوبت به بیست و چندمین فرزند آنوقت پاشد علم برداشت. از قصههای کودکانه فقط مغزهای کودکانه راضیاند. بدتر، از قصههای کودکانه مغزها کودکانه میمانند. که مانده است و میبینیم.[ث]ذکر خاطرهای از آقای حسن کامشاد خالی از لطف نیست. ایشان میگوید: «یادم آمد شبی در خانه ی ماشاءالله آجودانی و بانو، لطفعلی خنجی و همسرش، شاداب وجدی، که خود شاعر نامداری است، شاهرخ مسکوب و تنی چند دوستان دیگر جمع بودند. گلستان باز بحث فردوسی را پیش کشید، با یک یک حاضران در افتاد و گفت و گفت، و طبق معمول افزود «اینجوری هست دیگه!» شاهرخ [ مسکوب] که خونسرد نشسته بود ، ناگهان از جا در رفت و با لحنی خشم آلود گفت: «ابراهیم، تو چه اصراری داری خود را احمق نشان دهی؟» این حرف کارگر افتاد و گلستان خاموش ماند.» حسن کامشاد، حدیث نفس، ج ۲، تشر نی، تهران، ۱۳۹۲، صص ۱۸۰-۱۸۱»
تازه، این «ما» کیست؟ آیا «بنی طرف» و «شادلو»، «هزاره»، «شاهسون»، «ممسنی»، «کهگیلویهای»، «تالشی»، کوهستاننشین دامن البرز، گیلک، لر، چهارلنگه، شیبانی و قشقائی، و هی بشمار… اینها تمام از یک نژاد و یک خوناند؟ اصلا نژاد و خون در جائی که چهارراه رفت و آمد هر ایل و ایلغار بوده است مطرح یا قابل قبولاند؟ حالا بگذر از این که تجربههای دقیق علمی این ادعاها را میتکاند و میپاشاند، یک نگاه بینداز به شکل و قد و قواره و رنگ و زبان و لهجه و آداب و خورد و خوراک و لباس مردمی که دراین بازماندۀ خاکی که از شکستهای فتحعلیشاهی به اسم ایران ماند زندگی دارند، این «ما»، حالا بگو که نه از روی قصد لذت گرفتن از حوادث بیرون از حدود عادی و امثال جیمز باند یا حسین کرد و دارتانیان[ج]دارتانیان یکی از قهرمانهای رمان سه تفنگدار است نوشتهٔ الکساندر دوما است. او در کنار سه تن از تفنگداران لویی سیزدهم به نامهای آتوس، پورتوس، آرامیس در این داستان نقش بازی میکند.، از این «سوپرمن»های امروزی تا گردان میز گرد آرتورشاه، و گیو و توس و اشکبوس و رستم و اسفندیار، نه، به حسب «ملیت»، به حسب «همخونی» چه جور آن کس که در کرانهٔ دریای فارس بر رسم زنگبار «زار» میگیرد، یا درکردستان پای برهنه روی آتش خلواره میگذارد و آرام از آن گذر میکند، یا در بلوچستان فعلاً فراری بیپاسپورت را میرساند به پاکستان و از آن جا هروئین قاچاق میآورد برای «هم میهن» در «سرزمین اجدادی» اینها چگونه رستم را به صورت اجداد «ملی» خود باید بستایند در مشارکت به آنکه فرارش داد یا هروئین برایش آورد، یا در پیچ گردنه لختش کرد؟ و یا تو حق میدهی به یک چنین ستودن همخونی و «اصالت ملی» و «وحدت قومی» بیآنکه شیشکی برای خودت ول دهی؟ آیا نمیخواهی یکبار هم از ابزاری که تو را از دیگر آفریدهها ممتاز میسازد—یا می گوئی که میسازد—استفادهای ببری تا به نیروی آن بیندیشی که این قاطیغوریاسهای[چ]مقولات یا قاطیغوریاس از رسالههای کتاب ارغنون نوشتهٔ ارسطو است که وی در آن تمام آنچه را که وجود دارد به ۱۰ دسته به نام مقولات عشره تقسیم میکند. ارثی که مثل لهجههای محلی در تو رشد کردهاند تا چه اندازه ارزشی دارند. بیش از دوازده قرن در این زبان فارسی–دری که درواقع تنها پایهای برای خاص کردن این فرهنگ است اسمی و رسمی از «وطن»، «میهن» و حتی «ایران» برایت نیست، و هیچ شاعر و گویندهای از آن به صورت یک قطعه خاک مشخص مرکب از زادگاههای گوناگون شاعران گوناگون که گوینده دراین زبان هستند به هیچ وجه ذکر و نشانهای نداده است، جز همین حکیم فردوسی، آن هم برای دورهٔ گذشتهٔ اسطوری آن هم بیجا دادن بلوچستان، خوزستان، کردستان، محال خمسه[ح]پنج مُلک یا مِلیکنشین ارمنی واقع در قره باغ و غیره درآن. آن هم درقبال آنچه سعدی و رومی و حافظ و خیام گفتهاند—که جمله ناقض این برداشت، ناقض این فکراند. اجداد تو در این هزار و سیصد سال—یا بگیر دویست—«میهن» نداشتند؟ تا وقتی که از شکست احمقانهٔ قاجاری این چهارگوش گربه شکل شد ایران. و اقتضای اقتصادی، و در این میانه آمدن تلگراف و راه و حملونقل موتوردار این تکههای بازمانده را به هم چسباند، و باز از اقتضای یک چنین چسبی میهن، آن هم همپالکی با خدا و شاه، که البته شاه رضاشاه مقصود اصل کاری بود، پیدا شد؟ آن وقت مرحوم کسروی شروع کرد به دشنام بر ضد سعدی و رومی، و گویندهٔ افسانههای «اساطیری» شد پرچمدار «میهن» موجود و «خاک» و «خون» و «افتخارهای باستانی».
اما میهن یک قطعه خاک نیست. خاک هرجا هست. میهن آن میهنی که لایق دلبستگی باشد ترکیب میشود از فضای فکری یک دسته آدم شایسته. شایستگی هم از فهم میآید نه از اطاعت بیگفتوگوی هر دستور، حتی اگر دستور از روی فهم و دقت و انصاف هم باشد. حیف است آنچه «عاطفه»اش نام میدهی فدائی و قربانی خیال غلط باشد. یک جا میگوئیم ما همه ایرانی فلان و فلان هستیم، اما به هر کسی که در این قطعه خاک، که گفتم، با آن زبان که از بچگی فقط با آن نفس کشیده، زر زده، اندیشیده، خندیده، گریه کرده—با آن زبان سخن بگوید که این طبیعی و در حد قدرت او هست، و این زبان «ترکی» هست، […] اما همان زبان را «لهجه» میخوانیم. «میگوئیم لهجهٔ محلی آذری». اما این لهجهٔ محلی در فارس هم هست. و بعد با کمال پرروئی میخواهی همچنان با تو یکی باشد. بعد هم قیقاج میزنی، و نادرشاه را که ترک بوده و حوصلهٔ مهملات ترا هم نداشت میستائی چون رفت هند غارت کرد، میستائی هر چند بر حسب آن سنت او را نباید دارای هوش و فکر بدانی. بهترین اشعار رزمی و بزمی را برایت مردی از گنجه آورده است. حالا بگو که این زبان ترکی چند صد سالی بعد از او رسید به گنجه یا تبریز. […] دست وردار از این نارو. دست ورداریم از این فریب به خود دادن. تقسیمبندی جغرافیائی، زبانی، خونی، نژادی را بریز دور. عرب هم ترا «عجم» خوانده است. یعنی گنگ. ما گنگیم، پرحرفترین مردمها؟ گنگ چون وقتی که زیر پرچم اسلام با حرف برادری و یکسانی اما با حرص غارت و تاراج، یک ضربه آمد نظام ورشکسته ساسانی را فرو پاشید، عیناً مانند همین اتفاق همین چند سال پیش، از هر حیث زبانت را نمیفهمید و تو هم زبانش را نمیفهمیدی، البته. اما آیا تو گنگ و بیزبان بودی، و هنوز هم هستی؟ صدام هم که ترا رسماً امروز با پشه و مگس در یک ردیف میداند همانجور است، و چه فرق دارد با تو از این حیث؟ در هر جا نفهم و گنگ و چرت و پرت گو فراوان است. نزدیک خود را ندیدن و نزدیک خود ندیدنِ اینها اما انتساب این صفات به همسایه، بیلطفیست. انتخاب این که چه کس قوم و خویش توست نیز با بیلطفی زیاد اتفاق میافتد. عیناً مانند بذل محبت به هر کسی که فکر میکنی با تو همراه است. تعریفها و تحسینها، بزرگداشتها و کرنشها وقتی که یک نتیجه از اندازهگیری عینی نیست، وقتی که روی پیشداوریها هست در حد هیچ هم نمیارزد. خطرناک هم هست. اگر طلا بیفتد در چاه مستراح همچنان طلای بیزنگ است […] از قاب و حلقهٔ طلا سندهٔ چیز دیگری نمیتواند شد. جنس از زور قاب هرگز عوض نخواهد شد. لابد این زبان که من به کار بردم از ادب دور است دراین حسابهای ظاهرساز […]. راستی و راست از این ادب دور است. انسان به این ادب احتیاج ندارد. آدم یعنی صریح، ساده، راست، بیپرده، پاک، روشن، و جستجوکنندهٔ درستی و پاکی. رنج درست و رنج درستی را درست فهمیدن شرط اساسی رفع شکنجه و درد پلیدی است، چیزی که از زیور به خود بستن به دست نمیآید، چیزی که از تخیل بیسنجش به دست نمیآید، چیزی که از ادعا به دست نمیآید. این جور ادعا و خطاهای تو خالی تنها پناهگاه بیپاهاست، یک جور عصا و سنگر «مظلومی» و بیزوری است.
بگذار برگردم به این درازگوئی دربارهٔ «ملت». این «ملت بازی» منحصر به ماها نیست چون ضعف آدمها منحصر به خون و نژاد و از این چیزها نیست. یک امر بیشتر فرهنگی است و اکتسابی از آب و هوای انسانی، از اقلیم انسانی. افغانها ترا قبول ندارند میگویند این زبان تو از آنهاست، و غزنه بود که قدرت به این زبان «دری» داد. همسایههای آن وری، عربها، هم، اما عرب هم خودش حرفیست، ها. در سراسر دنیا زبانی کمتر به این قرابت و هم ریشه بودن عربی با عبری سراغ نمیتوانی کرد. وقتی عمر به فلسطین رفت یک عده را مسلمان کرد. اینها شدند عرب، مابقی یهودی ماند. از آن طرف بربرهای شمال آفریقا، کارتاژیها که همان قرطاجنهای باشند، قبطی[خ]مردم مصر قدیم. زبانی از خانوادۀ زبانهای سامی که در قدیم در مصر رایج بود و اکنون متداول نیست و فقط عدۀ کمی از مردم و روحانیان آن را حفظ کردهاند.، سودانی، فینیقی، تمام به زبان عرب درآمدند چون اقتضای دین و حکومت، که واحد بود، این چنین میشد. حالا اینها تمام میگویند ما عرب هستیم. اما یهودی یهود ماند، نه فلسطینی. […] مسیحی لبنانی خدا را «الله» میگوید چون در زبان او لغت برای خدا همین الله است. […] پس این اختلاف ربطی ندارد به مذهب و آئین. اما ما که خود را مسلمان میدانیم با فلسطین عرب موافقیم و با یهودی نه، درحالیکه از لحاظ مذهبی که به آن غرهایم ما با یهود نزدیکیم و از عیسوی واقعاً به کلی دور، چون عیسای عیسوی با عیسای قرآنی اصلا نمیخواند. عیسای عیسوی فرزند و «گوشتمندی» خداست که این بیگمان شرک است. هفدهبار در هر روز در نماز باید خواند «بگوئید که خدا یکتاست… زائیده نشد و نزائید…» اما هر چه را که قانون موسوی است پذیرفتهایم، (و من به حد کوچک حساس خود وقتی میرسم به جائی که میگوید «پس کفشت را درآر که در دشت پاک طوی هستی»[د]طوی منطقهای نزدیک شام است که در آن موسی علیه السلام کلام حق تعالی را بی واسطه شنید. از این زیبائی صریحتر، و از این جلال در مقابله جنبانندهتر، سادهتر نمیبینم، در هیچ چیز.) حالا اینها را کنار بگذار و نگاهی بکن به یهودی، که همین بامبول را به جور دیگری درآوردهست میگوید این ارض موعود است و هدیهٔ خداست به قومی که برگزیدهٔ او هست. حالا چرا خدا یک قوم را انتخاب بفرماید—این در استدلالشان نمیآید، از حد استدلال بیرون است.
از سوی دیگر میبینی «مراکشی–مغربی–بربر»، «کارتاژی–تونسی»، «قبطی-یونانی-مصری»، «ایلامی-کلدانی-آسوری»، «دروز-کرد-فینیقی» تمامشان از بیخ عرب گشتهاند با رنگ و قامت هر چه قاطی و درهم. و با زبانی که نحوش را سیبویه[ذ]ابوبشر عمرو بن عثمان بن قنبر سیبویه معروف به سیبویَه شیرازی از دانشمندان ایرانی صرف و نحو زبان عربی و پیشوای مکتب نحوی بصره بود که آرامگاهش در شهر شیراز است. ساخت، مردی که گورش همسایه است با خانهای که در آن من تشریف آوردهام به این دنیا، و اولین یادهایم از آن جا هست، در محلهٔ سنگ سیاه در شیراز. […] این اقوامی که من شمردم اگر باید به ضرب زبان عرب، عرب باشند، امروزه هندیها، استرالیائیها و نیوزیلندیها، و کلیهٔ کسان از هر طرف رسیده به آمریکا را باید «انگلیسی» خواند؟ یا از سکوتوره[ر]احمد سیکو توری یک سیاستمدار اهل گینه بود. تا مردم جزائر آنتیل[۱۹]The Antilles را اعقاب ورسن ژتوریکس[ز]وِرسینگِتوریکس Vercingetorix در قرن یکم پیش از میلاد زندگی میکرد و فرماندهٔ یکی از قبایل سلتی بود. او شورش گلها را علیه رومیان رهبری نمود. و شارل مارتل[۲۰]Charles Martel was a Frankish statesman and military leader who as Duke and Prince of the Franks and Mayor of the Palace, was the de facto ruler of Francia from 718 until his death. و دیگر بزرگمردان اهل «هکساگون» که فرانسه است[ژ]کشور امروزی فرانسه در اروپا شبیه یک شش ضلعی، هکساگون است.؟ این مهملگوئیها منحصر به منطقهٔ جغرافیائی واحد نیست. نافهمی حدود و مرز ندارد. در هر جای این دنیا اگر قدم بگذاری به کافهای که صاحبش از حدود یونان است بپا که “قهوه ترک” نخواهی اگر نمیخواهی گیرندهٔ آنیترین فحشها، اگر نه ضربه چاقو، قرار بگیری چون با انتساب قهوه به ترکیه باید انتقام پنج قرن سلطهٔ عثمانی بر یونان را پس بدهی، آناً، جادرجا. حالا بگو بابا قهوه از اصل ترکی نیست. بیفایدهست. یونانی عقیده دارد که «کفتادیس»[۲۱]Kolokithokeftedes خوراک ملی است و از زمان هُمر[۲۲]Homer بوده است و سقراط آن را میخورانده است به افلاطون، و قسعلی ذلک، بیآنکه از هُمر یا از سقراط و افلاطون چیزی بداند، اما مباد بگوئی که «کفتادیس» همان «کوفته» است که در ترکیه گفتهاند «کفته» و از آنجا در این پانصد سال راه پیدا کرده است به یونان. ترکها هم که افتخار میکنند از یک طرف به اینکه سلطان محمد بیزانس را مالاند در عین حال میگویند چون ما امروز در این شبهجزیره آناتولی هستیم پس حتی هیتیها[س]هیتیان مردمانی باستانی بودند که به زبان هیتی که از شاخهٔ آناتولی خانوادهٔ هندواروپایی صحبت میکردند و کشوری پادشاهی در آناتولی—ترکیه امروزی—و میانرودان شمالی و سوریه تأسیس کردند. امپراطوری هیتیان در اواسط هزارهٔ دوم پیش از میلاد به اوج خود رسید. در هزارهٔ دوم قبل از مسیح، و همچنین تمام آن تمدن یونانی–مسیحی-ارمنی در آسیای کوچک، تمام ترک بودهاند و نشانهٔ قدیم بودن تاریخ ترک. کردهاشان هم که «ترکهای کوهی»اند، البته. و البته داستان بلزن[ش]اردوگاه کار اجباری برگن-بلزن از بزرگترین اردوگاههای کار اجباری آلمان نازی بود که در سال ۱۹۴۰ در جنوب غرب شهر برگن در آلمان بازگشایی شد. و مایدانک[ص]اردوگاه کار اجباری مایدانک از بزرگترین اردوگاههای کار اجباری نازیها بود که توسط رژیم نازی در سال ۱۹۴۱ در نزدیکی شهر لوبلین واقع در لهستان امروز ساخته شد. و داخاو[ض]اردوگاه کار اجباری داخاو از بزرگترین اردوگاههای کار اجباری آلمان نازی بود که توسط رژیم نازی در سال ۱۹۳۳ در ۱۶کیلومتری شمال مونیخ در نزدیکی شهر داخاو در ایالت بایرن آلمان ساخته شد. و آشویتز[ط]اردوگاه آشویتس بزرگترین و مجهزترین اردوگاه کار اجباری آلمان نازی بود که در طول اشغال لهستان توسط نازیها ساخته و تجهیز شده بود. و بوخنوالد[ظ]اردوگاه بوخنوالد یکی از اولین و بزرگترین اردوگاههای کار اجباری آلمان نازی بود که در فاصله ۸ کیلومتری از شهر وایمار، آلمان ساخته شده بود. را هم که میدانی. امروز هم تیترهای خبرهای روز جنگ در یوگوسلاوی است.
اینها هستند حاصل و برآمد این حرفهای حامل جرثومههای هول، اینها هستند حاصل و برآمد از یاد بردن خود انسان و بعد در جعبه آینههای هزارپیشهای از آن قبیل که فرمودهای قرار دادن این دسته دسته کردن و تقسیم انسانی، یا در واقع غیرانسانی—اگر که آدمیت باشد آن که سعدی گفت. بهتراست بگوئیم تقسیمبندی انسان به وجه غیرانسانی. نه. نه، دوست من نادر. ما نیستیم. ما از این قماش نخواستیم و نمیخواهیم. گرمای انسانی، خوش بودن از محبت و از مهر و پاکی و صراحت و اندیشه میآید نه از تقلب و حسد و جعل و نافهمی، نه ازدستهبندی و از مافیا بازی. در دستهبندی ناپاکها نرفتن و با خیلی احمقها نجوشیدن مردمگریزی نیست. ملیتبازی و توجه به این دستهبندیها خواه موذیانه باشد خواه معصوم یا نفهمیده، در هرحال، تبدیل میشود به تصادم، راه پیدا میکند به تجاوز، نقب میزند به کار و نیروی انسانی را به خدمت حرص شروردرآوردن، به خر کردن برای تجاوز، و خر شدن در آرزوی تجاوز. این اندیشه روی پایهٔ تملک است که پیدا شده است، و جانبداری از آن به روی همین پایه است که مرسوم است. وقتی برای پس زدن این چنین شرارت مغفول فکری دلیل میگوئی میگویند آقا، آخر حتی حیوانات هم از بیشه و مکان و لانهای که در آن زندگی دارند پاس میدارند. این بیآنکه خود ملتفت باشند در واقع چه میگویند یعنی بیا به پائین تا حد حیوانات، تا حد غاز که کنراد لورنز ((Konrad Zacharias Lorenz)) میل تجاوز آن را مطالعه کرده است. بیچاره تازگیها مرد. غاز نه، کنراد لورنز البته. اینها نمیبینند این دفاع تنها مقابلهای با تهاجم است. تهاجم را که برداری «دفاع» لازم نخواهد ماند. بی این جور اندیشهها انسان بهتری هستی، انسانی. انسان اگر باشی عضوی مفیدتر برای مردم و همسایههای خود هستی. تاریخ میگوید، و یک نگاه به هر روز و دور و برهایت نشان میدهد وسیعترین تهاجمها یک امر روزانه، یک واقعیت مداوم لاینقطع بوده است—نه از سوی «خارجی» و بیگانههای برونمرزی، نه گاهگاه و ادواری، نه، بلکه پیوسته از سوی آن «خودی» که آدمیت معیوب داشتهست، که زور میگفته. هجومهای ایلی و «قومی» هیچاند درقیاس با تهاجم هر روزی مداوم همگانی، از خونی که هر دقیقه قطره قطره از تن هر کس مکیده میشود، زهری که هر دقیقه قطرهقطره میدهند به خون و به فکر یکدیگر، از خانهات بگیر تا خودت، هر روز. از آجدان بگیر تا افسر راهنمائی، از مامور تامینات تا مامور مالیات، تا تاجر، تا درس معلم و دشنام «آی نفسکش» بگوی کوچههای سیداسماعیل یا گودهای پشت خیابان شوش یا روی تپههای حصارک. هر کس به حد خود از روی حرص خود دنبال دید تنگ دودهگرفتهٔ لجنبسته پیوسته زور میگوید، زهر میپاشد—میگفته است و پاشیده است. و از هر هزار بار نهصد و نود و نه بار دور از چیزی که «عاطفه» میخوانیش، اما به ضرب یا به اسم آنچه در ردیف یا از انواع عاطفهها هستند. اسم گذاشتن به روی هر چیز آسان است. سیسال پیش در گفتار یک فیلم این جمله بود که «خودکامهای فریفت و برحرص خویش نام نجیب پاکی پوکی زد.» چقدر از این نامهای نجیب و پاک اما پوک به خورد ما دادهاند؟ اینها را شعار میگویند. شعار آسان است. شعاردادن برحسب پیشداوری، غریزه، عادتها. وقتی شعار مکرر شد میشود عادت، میشود باور، میشود سنت، میشود ارثی. گاهی هم «با ذوق»ها آن را میآرایند—گاهی برای خودنمائی و گفتن که با ذوقیم، گاهی برای مزد با چشم پوشیدن از شعور و شرافت، گاهی به گمراهی، گاهی چون خود دست درکاراند. این، درجای باز کردن واصلش را درست تردیدن بر شاخ و برگ میافزایند. حتی اصل گاهی میشود بهانه برای همان شاخ و برگ کشیدنها، برای زورآزمائی حرفی، برای کرسی نهم آسمان به زیر پای الب ارسلان[ع]عضدالدین ابوشجاع آلپ ارسلان محمد پسر چغری بیگ داوود دومین شاه از سلسله سلجوقی در ایران است. آلپ ارسلان یک لقب تمجیدی به زبان ترکی به معنای “شیر شجاع” است. گذاشتنها. اینها برای روی شرارت لعاب رنگی شیرین کشاندن است. لعاب آب میشود شرارت اثر میکند آدمی میشود ناخوش. اگر که حتی قصدت چنین نبوده باشد در اصل. از روی یک نفهمی دنبال رسم رفتهای، و آنچه به ذهنت نشاندهای تکرار کردهای—به صورت معصوم—هرچند هوش را به کار نبردن گناه کبیره است و ذنب لایغفر. قانون پاولف[۲۳]Ivan Petrovich Pavlov ترا کشیده است به بدکاری هر چند میخواستی شیرین بکاری و حرفهای گندهگنده بگوئی، یا دست خودت نبود و فقط رسم روز بود. دراین میانه هم یک دسته فرمولساز میشوند برای جنبههای جوربهجور همان اعمال، اما خود از تمام بیبخارتر، ولی پرگوی بیجاتر ولی پر از جنجال، از جای خود نجنبنده پشت میز کافه نشینِ عرقخورِ دودی-سوزنی، دارای ادعای روشنائی چیزی که هیچ نزدشان نمیبینی. دنیای تنگشان را به وسعت دنیای واقعی، حتی به وسعت کیهان بیحساب میانگارند. خود را روشنفکر میخوانند بیآنکه نزدشان اصلاً فکری یا فکرکی باشد چه بکر چه آلوده. شعر میگویند، فیلم میسازند، نقاداند، و همچنین به ترجمه رو میکنند بیدانستن زبان اولی یا زبان خود، حتی؛ و مافیای مفنگی که با همانندهای خود دارند تضمین ادعاشان است که مانند پمپ با باد یکدیگر را پروار مینمایانند، یکدیگر را به هم حقنه میکنند. به ناحق.
باید فرمان ایست به خود داد، مطلبهای سپرده به ذهن و گرفته به عادت را زیر و روئی کرد تا حالا که آن قدر شعور و شرف داری که به دیگران میاندیشی راهی که راه باشد بیابی و بیهوده دور ور نداری تا تنگ چشم و بیحساب بیفتی به کوره راه یا در مانداب درمانده و لجن گرفته بمانی. این است کار روشنفکر نه ساختن یا تکرار حرفهای مثل ورد سحر فریبنده—چیزهائی که متکی به سنت است نه برعقل. حرفت باید از حساب و تجربه باشد، از محک زدن به سنتها نه از اطاعت آنها، نه از عادت. اینها را برای تو میگویم اما، از تو نیست که میگویم اینها را درجواب تو میگویم اما دربارهٔ تو نیست که میگویم. حرفت مرا به حرف آورده، و حرفت باید تا حدی که میتوانی نه به حسب حسابهای شخصی و محدود و دمدمی باشد بلکه با جا دادن در متن منظرهٔ روزگار—نه یک روز—کامل بگوئی و چیزی از جا نیندازی. این است انگیزهٔ این صفحهها سیاه کردن من از برای تو.
با ارادت بسیار و با آرزوی روشن شدن
گلستان
نقاشی انتخابی «سرزمین مادری»[۲۴]Homeland نام دارد و اثر جیسی مایرز[۲۵]GC Myers هنرمند آمریکایی است.
این یادداشت توسطِ من نوشته نشده و عیناً اینجا بازنشر شده است. علتِ اینکه آنرا اینجا بازنشر کردهام اهمیتی است که یادداشت به صورتِ شخصی برای من داشته است. بازنشرِ آن برایِ دسترسی و مراجعهٔ راحتِ خودم به آن است.
Primavera by Sandro Botticelli ↩
The Virgin of the Rocks, sometimes called the Madonna of the Rocks, name of two paintings by Leonardo da Vinci ↩
The Baptism of Christ by Piero della Francesca ↩
The Flagellation of Christ by Piero della Francesca ↩
Rembrandt ↩
Albrecht Dürer ↩
Caravaggio ↩
Paul Cézanne ↩
Henri-Émile-Benoît Matisse ↩
Pablo Picasso ↩
John Ford ↩
Luchino Visconti ↩
Jean Renoir ↩
Luciano Pavarotti ↩
Maria Callas ↩
Montserrat Caballé ↩
Herodotos ↩
Xenofon ↩
The Antilles ↩
Charles Martel was a Frankish statesman and military leader who as Duke and Prince of the Franks and Mayor of the Palace, was the de facto ruler of Francia from 718 until his death. ↩
Kolokithokeftedes ↩
Homer ↩
Ivan Petrovich Pavlov ↩
Homeland ↩
GC Myers ↩
آ) رضا عباسی مشهورترین نقاش زمان شاه عباس صفوی، استاد بنام خطاطی و مینیاتور و فرزند مولانا علیاصغر کاشی است. ↩
ب) متوجه نشدم منظور کیست. ↩
پ) قمرالملوک در نوجوانی ↩
ت) عبیداللهبنجبرائیل ابوسعید بختیشوع نویسنده کتاب طبایعالحیوان و خواصها و منافع اعضائها است که بعداً به دستور غازان خان با نام منافعالحیوان به فارسی ترجمه شد. ↩
ث) ذکر خاطرهای از آقای حسن کامشاد خالی از لطف نیست. ایشان میگوید: «یادم آمد شبی در خانه ی ماشاءالله آجودانی و بانو، لطفعلی خنجی و همسرش، شاداب وجدی، که خود شاعر نامداری است، شاهرخ مسکوب و تنی چند دوستان دیگر جمع بودند. گلستان باز بحث فردوسی را پیش کشید، با یک یک حاضران در افتاد و گفت و گفت، و طبق معمول افزود «اینجوری هست دیگه!» شاهرخ [ مسکوب] که خونسرد نشسته بود ، ناگهان از جا در رفت و با لحنی خشم آلود گفت: «ابراهیم، تو چه اصراری داری خود را احمق نشان دهی؟» این حرف کارگر افتاد و گلستان خاموش ماند.» حسن کامشاد، حدیث نفس، ج ۲، تشر نی، تهران، ۱۳۹۲، صص ۱۸۰-۱۸۱» ↩
ج) دارتانیان یکی از قهرمانهای رمان سه تفنگدار است نوشتهٔ الکساندر دوما است. او در کنار سه تن از تفنگداران لویی سیزدهم به نامهای آتوس، پورتوس، آرامیس در این داستان نقش بازی میکند. ↩
چ) مقولات یا قاطیغوریاس از رسالههای کتاب ارغنون نوشتهٔ ارسطو است که وی در آن تمام آنچه را که وجود دارد به ۱۰ دسته به نام مقولات عشره تقسیم میکند. ↩
ح) پنج مُلک یا مِلیکنشین ارمنی واقع در قره باغ ↩
خ) مردم مصر قدیم. زبانی از خانوادۀ زبانهای سامی که در قدیم در مصر رایج بود و اکنون متداول نیست و فقط عدۀ کمی از مردم و روحانیان آن را حفظ کردهاند. ↩
د) طوی منطقهای نزدیک شام است که در آن موسی علیه السلام کلام حق تعالی را بی واسطه شنید. ↩
ذ) ابوبشر عمرو بن عثمان بن قنبر سیبویه معروف به سیبویَه شیرازی از دانشمندان ایرانی صرف و نحو زبان عربی و پیشوای مکتب نحوی بصره بود که آرامگاهش در شهر شیراز است. ↩
ر) احمد سیکو توری یک سیاستمدار اهل گینه بود. ↩
ز) وِرسینگِتوریکس Vercingetorix در قرن یکم پیش از میلاد زندگی میکرد و فرماندهٔ یکی از قبایل سلتی بود. او شورش گلها را علیه رومیان رهبری نمود. ↩
ژ) کشور امروزی فرانسه در اروپا شبیه یک شش ضلعی، هکساگون است. ↩
س) هیتیان مردمانی باستانی بودند که به زبان هیتی که از شاخهٔ آناتولی خانوادهٔ هندواروپایی صحبت میکردند و کشوری پادشاهی در آناتولی—ترکیه امروزی—و میانرودان شمالی و سوریه تأسیس کردند. امپراطوری هیتیان در اواسط هزارهٔ دوم پیش از میلاد به اوج خود رسید. ↩
ش) اردوگاه کار اجباری برگن-بلزن از بزرگترین اردوگاههای کار اجباری آلمان نازی بود که در سال ۱۹۴۰ در جنوب غرب شهر برگن در آلمان بازگشایی شد. ↩
ص) اردوگاه کار اجباری مایدانک از بزرگترین اردوگاههای کار اجباری نازیها بود که توسط رژیم نازی در سال ۱۹۴۱ در نزدیکی شهر لوبلین واقع در لهستان امروز ساخته شد. ↩
ض) اردوگاه کار اجباری داخاو از بزرگترین اردوگاههای کار اجباری آلمان نازی بود که توسط رژیم نازی در سال ۱۹۳۳ در ۱۶کیلومتری شمال مونیخ در نزدیکی شهر داخاو در ایالت بایرن آلمان ساخته شد. ↩
ط) اردوگاه آشویتس بزرگترین و مجهزترین اردوگاه کار اجباری آلمان نازی بود که در طول اشغال لهستان توسط نازیها ساخته و تجهیز شده بود. ↩
ظ) اردوگاه بوخنوالد یکی از اولین و بزرگترین اردوگاههای کار اجباری آلمان نازی بود که در فاصله ۸ کیلومتری از شهر وایمار، آلمان ساخته شده بود. ↩
ع) عضدالدین ابوشجاع آلپ ارسلان محمد پسر چغری بیگ داوود دومین شاه از سلسله سلجوقی در ایران است. آلپ ارسلان یک لقب تمجیدی به زبان ترکی به معنای “شیر شجاع” است. ↩
مطالبی بسیار مطرح می نمایند که همگی قابل تعمق است . مثل وطن ، که در ادامه قابل درک است که خودشان به نوعی جهان وطنی فکر می نمایند . و یا در مورد کاوه معترض است که چرا فردوسی در زمان کشته شدن اولین فرزند ، درفش کاویانی را به دست او نمی دهد . . . . . . . . . .. . . اما یک مبحث مهم در لابه لای سخنانشان بر جسته تر است و آن پرداختن به بزرگانی چون فردوسی ست اشخاص بزرگی همچون فردوسی و مولوی و میرداماد و . . . و برجسته کردن مقطعی از زندگیشان و گوشه ای از اندیشه شان ، نشان دهنده عدم شناخت دقیق از کل مراحل حیات آنها بوده و منصفانه نیست . امروزه روشن شده است که سیر تکاملی و در واقع دیالتیک پدیده ها بی شک ، مداوما و در حد استحقاق فرد صورت می گیرد ، اما شرایط زمان ، اجازه بیان را به انسان در حال تحول نمی دهد و شرایط ، بسته به توان درک مخاطبین ، گوینده را به بازگویی اندوخته هایش وادار می کند . اگر در ارزیابی اندیشمندان شرایط زمان و مکانشان را به درستی بدانیم ، بیشتر به بزرگی آنها پی می بریم . ممنون از زحمت شما .