بار اولی که رُمان برادران کارامازوف را خواندم حدودِ بیست سال پیش بود. دورانی که روی دور رُمان خواندن افتاده بودم و به خصوص با علاقهٔ ویژهای برخی از مهمترین آثار داستایِفسکی را مطالعه کردم. امسال بعد از گذشت سالها دوباره آن را خواندم که از چندین جهت تجربهٔ متفاوتی داشتم. برخلافِ دفعهٔ قبل، اینبار ترجمهٔ انگلیسی آن را خواندم—ترجمهٔ دیوید مگرشَک[۱]David Magarshack. این اولین رُمانِ حجیمی بود که به انگلیسی میخواندم و اگر چه سرعتِ خواندم در مقایسه با فارسی کمتر بود، اما میدانستم که متنی میخوانم که به مراتب بیشتر از ترجمههای فارسی چکشکاری شده—ترجمههای انگلیسیِ معتبرِ آثار کلاسیک به واسطهٔ مخاطبان زیاد و تعدد ویراستها و چاپهایشان معمولاً از کیفیت بالایی برخوردار هستند—و هیچ قسمتی از آن، ولو یک کلمه، زیر تیغ سانسور یا خودسانسوری نرفته است. تجربهٔ بسیار خوبی بود و حالا جسورتر شدهام و میخواهم چند رُمانِ بزرگِ دیگر را نیز به انگلیسی بخوانم.
اما دربارهٔ خود کتاب بگویم و حسی که خواندن دوبارهٔ آن در من بر انگیخت. میتوانم بگویم که به غیر از خطوط اصلی داستان، تقریباً همه چیزِ آن برایم جدید بود. این نکته که بیست سال بزرگتر شدهام قطعاً در این خوانشِ دیگرگونهٔ من بیتأثیر نبوده است. انسان چقدر تغییر میکند! به هر حال خامی آن روزگار بود یا پختگی امروز یا چیز دیگر، نمیدانم. هر چه بود کتاب این بار با هویتِ کاملاً متفاوتی بر من جلوه کرد و از خواندن آن به شکل غیرقابلِ وصفی خشنود شدم. به جز وقتهای مطالعه در خانه، کتاب تا مدتها توی کیف همراهم بود و اینجا یا آنجا هر وقت فراغتی پیدا میکردم میخواندم. گاهی هم که برای پیادهروی با جینجر (سگم) بیرون میرفتم، کتاب را نیز میبردم و همانطور که جینجر لابهلای بوتهها پیِ خرگوشها میگشت، با صدای بلند بخشهایی از کتاب را دکلمه میکردم؛ بعضی بندها را دوباره و سه باره. حین خواندن متاثر میشدم، میخندیدم، نگران میشدم، اشک میریختم یا شکر میگفتم، بدونِ اینکه نگران قضاوت جینجر یا خرگوشها باشم! همهٔ کتاب عالی بود و بر خلاف بسیاری از رُمانهای حجیم هیچ کدام از صفحاتِ کتاب زیادهگویی یا کمارزش نبود. با این حال بخشهایی نظیر «یک بانوی کمایمان» (کتاب دوم)، «اعترافات یک قلبِ آتشین» (کتابِ سوم)، «برادران با هم آشنا میشوند»، «عصیان» و «مفتشِ اعظم» (کتابِ پنجم)، «دربارهٔ جهنم و آتش جهنم» (کتاب ششم)، «پیاز» و «قانای جلیل» (کتاب هفتم)، «شیطان: کابوس ایوان» (کتاب یازدهم) و «دفاعیات، یک استدلالِ دوجانبه» (کتاب دوازدهم) عمق و جاذبهٔ دیگری داشتند که البته تبلورشان فقط به لطف پرداختِ هوشمندانه و استادانهٔ داستایِفسکی در سایر قسمتها امکانپذیر شده بود.
بارها پیش آمد که بعد از خواندن یک جمله کتاب را میبستم و بیهدف راه میرفتم. نمیدانم برایتان پیش آمده یا نه، اما اگر پیش آمده باشد حتماً میفهمید چه میگویم. گاهی حقیقتِ درونیِ آثارِ هنری بزرگ آنچنان عظیم است و آن چنان غافلگیرانه شما را در بر میگیرد که ظرف کوچک ذهن و قلبتان لبریز میشود و دیگر نمیتوانید به خواندن ادامه دهید. ساعتها و گاه روزها باید سپری شود تا بتوانید آنچه در شما ریخته شده است را هضم کنید و اجازه یابید مجدداً به محضر حقیقت بازگردید. و چقدر این حسِ لبریز شدن از حقایقِ عمیقِ انسانی و خدایی، و خلوت کردن با آنها شادیبخش و عزیز است.
در حین خواندن بعضی قسمتها گاه به این فکر میکردم که چطور یک انسانِ خداناباور میتواند با حقیقتِ درونیِ آثار داستایِفسکی مواجه شود و از آن لبریز گردد؟ تجربهٔ خوانندهٔ بیایمان از چنین آثاری حتماً تجربهٔ ناقص و بیحیرتی خواهد بود. البته او قطعاً میتواند از برخی لایههای داستان که به تبیینِ دراماتیک، موشکافانه و زندهٔ شخصیتها در رویارویی انسانی با خودشان و دیگران مربوط میشوند بهرهمند گردد. اما او احتمالاً نخواهد توانست با زیربناییترین حقایقی که نویسندهْ اثرِ هنری-فلسفی خود را روی آنها بنا کرده ارتباط برقرار کند. این نکته فقط منحصر به آثار داستایِفسکی نیست، بلکه به نظرم انسانهای بیایمان نمیتوانند آنطور که باید عمقِ آثارِ بزرگِ هنری و فلسفیِ خداباورانه را درک کنند؛ فرضاً یک انسان بیایمان نمیتواند—یا نمیخواهد—حقیقتِ درونیِ آثارِ مولوی یا حافظ را ببیند، ارج نهد و به آن نزدیک شود. این طور به نظرم میرسد که این نوع آثار در عمیقترین لایههای خود «توسط قلبهایی مؤمن، برای قلبهایی مؤمن» سروده شدهاند و مخاطبان بیایمان به این لایههای زیرین راه نمییابند. این درست که آثار داستایِفسکی، مثلِ بسیاری از آثار ماندگارِ دیگر، دربارهٔ انسان هستند و دغدغهٔ او را دارند، اما نکتهای که آنها را از بخشِ بزرگی از ادبیاتِ مدرنِ غربی متمایز میسازد این است که انسانگراییِ داستایِفسکی مبتنی بر نگرشی خداباورانه و مؤمنانه است، در حالی که ادبیاتِ قرنِ بیستم عمدتاً ادبیاتی بیخدا و در مجاورتِ پوچی است.
در ادامه به یکی از بخشهای کتاب اشارهای آزاد میکنم، جایی که داستایِفسکی از زبان پدر زوسیما دوزخ را توصیف میکند:
دوزخ چیست؟ رنجی است که فرد پس از درک این که دیگر قادر به عشق ورزیدن نیست به آن دچار میشود. روزگاری، در گستردهٔ بیانتهای وجود—که آن را نمیتوان با معیارهای زمانی و مکانی سنجید—خداوند به انسان که موجودی با سرشتِ روحانی است این فرصت را داد تا حین حضورش بر زمینِ خاکی بگوید: «من هستم و عشق میورزم.» به او فرصت داده شد تا زندگی زمینی و روزها و فصلهایش را تجربه کند و فعالانه عشق بورزد. اما انسان—بعضی انسانها—این هدیه را رد میکند، آن را قدر نمیشمارد و نسبت به آن بیتفاوت میماند. او پس از پایانِ حضور زمینیاش قادر خواهد بود شکوفههای ابراهیم را که از دل آتش روئیدهاند ببیند و با وی سخن بگوید. اما آن چه او را رنج میدهد این است که او انسانهایی را خواهد دید که عشق ورزیدهاند در حالیکه او خود هرگز عشق نورزیده است. او با خود خواهد گفت: «حال میفهمم و تمنای عشق ورزیدن دارم، اما دیگر هرگز نخواهم توانست کاری شایسته انجام دهم و هیچ ایثارِ از سرِ عشقی از من سر نخواهد زد. زندگیِ من تمام شده، همانطور که زمان به انتها رسیده است و در این ابدیت، ابراهیم حتی با قطرهای آبِ زندگیبخش—موهبتِ زندگیِ زمینیِ پایان یافته—به سراغ من نخواهد آمد تا شعلههایِ جانسوزِ قلبم را، که تمنایِ عشقِ روحانی دارد، سرد سازد. حالا میخواهم که با رضایت کامل زندگیام را به دیگران ایثار کنم، اما دیگر قادر به این کار نیستم چرا که زندگی زمینی، یعنی تنها فرصتی که میتوانستم در آن عشق بورزم و ایثار کنم، برای همیشه تمام شده است و این شکاف بینهایت بزرگ بین آن زندگی و این وجود ابدی هرگز پر نخواهد شد. خیلیها از آتشِ فیزیکیِ جهنم سخن میگویند و من واردِ این مقولهٔ رازانگیز نمیشوم، اما حتی اگر آتشِ فیزیکی وجود میداشت نیز آنها با رغبت آن را میپذیرفتند، چرا که دردِ جسمانی به آنها کمک میکرد تا دردِ هولناکترِ روحانیشان را برای لحظاتی فراموش کنند.
- نقاشی انتخابی بخشی از مجموعهٔ «برادران کارامازوف» اثر آلیس نیل[۲]Alice Neel هنرمند آمریکایی است.
من در حوزهٔ مدیریت و مهندسی محیطی تحقیق و تدریس میکنم: چطور میتوان کارآیی سیستمهای شهری و صنعتی را از طریق مطالعهٔ سیستمی، ایجاد پیوندهای موثر بین آنها و مدیریت بهتر پسماندها افزایش داد و ظرفیتها و امکانهای مختلف را ارزیابی نمود؟ در این حوزه سعی میکنم یک عملگرا و ارائهدهندهٔ راهحل باشم. در پسزمینهٔ مطالعاتیام علاقمند به تاریخ، مدرنیت، و شناخت و نقد قطعیتها و اسطورههای معاصر هستم. در این حوزه سعی میکنم ارائهدهندهٔ پرسشهای رادیکال و دشوار باشم. پیش از این، حدود هشت سال در صنایع بینالمللی نفت و گاز در ایران و برخی کشورهای حاشیهٔ خلیجفارس کار کرده بودم.