بچه که بودم از زبان بزرگترهای فامیل زیاد میشنیدم که «فلانی خیلی جانعزیز است» یا «اینقدر جانعزیز نباش!» این را در توصیف کسانی میگفتند که بیش از حد به سلامتیشان اهمیت میدادند و دچار نوعی وسواس سلامتی بودند. در کنار اینها، اصطلاح «بدمریضی» هم بود به این صورت که «فلانی هم خیلی بدمریضی است!» که به کسی گفته میشد (معمولاً یک مرد بزرگسال) که با یک سرماخوردگی ساده دو هفته به استراحت مطلق، رو به قبله، تبدیل میشد و مدام آه و ناله میکرد و از زمین و زمان درخواست ارائهٔ خدمات میکرد. با این زمینهٔ خانوادگی، من همیشه به این که کسی بیش از حد به سلامتیاش توجه نشان دهد و در عین حال بیش از حد ناتوان از تحمل مصائب سادهترین بیماریها باشد حساس بودهام. نه اینکه برای سلامتی اهمیتی قائل نباشم، اما هر وقت بیش از حد به سمت به اصطلاح «زندگی مثبت و پاستوریزه» حرکت میکنم صدایی در گوشم میگوید «روزبه! اینقدر جانعزیز نباش!» و هر وقت مریض میشوم و دلم میخواهم گوشهای بیفتم و آه و ناله کنم همان صدا میگوید «روزبه! اینقدر بدمریضی نباش!» بنابراین، بدون این که کوچکترین مخالفتی با رعایت نکات مرسوم بهداشتی مثل شستن دست با صابون قبل از صرف غذا یا رویههای جاافتادهٔ پزشکی همچون واکسیناسیون علیهِ بیماریهایی نظیر فلج اطفال یا آبله داشته باشم—و در واقع آنها را از دستاوردهای بزرگ و ضروریات زندگی در دنیای امروز میدانم—نسبت به دوستانی که سالی یک یا دو بار خودشان را نسبت به آنفلوانزای فصلی واکسینه میکنند با تردید و تعجبی که البته به واسطهٔ اخلاقِ انسانی سعی میکنم خوشبینانه، مداراجویانه و مؤدبانه باشد نگاه کردهام. در صورت مواجه شدن با این دوستان، آن صدای آشنا در گوشم طنینانداز میشود که «دوست عزیز! آخر آنفولانزای فصلی هم واکسن میخواهد؟ آن هم برای یک جوان؟ آدم هم اینقدر جان عزیز؟!» نتیجهٔ عملی آن تربیت خانوادگی—که احتمالاً مورد نقد بسیاری از دوستان هم هست و در این صورت برای من کاملاً قابل درک و محترم است—این بوده که گاهی با این نهیب که «به درک! فوقش سرما میخوری دیگر!» یا «به درک! نهایتاً میمیری دیگر!» خودم را قانع کردهام که از برخی کارهای غیربهداشتی و غیراصولی و از نظر برخی دوستان جانعزیز بسیار ترسناک(!) نظیر خوردن ساندویچ خوشمزهٔ بندری در حاشیهٔ میدان انقلاب، آن هم با دستهای نشسته، حظی حداکثری ببرم و البته از لحاظ ذهنی آماده باشم که پای لرزش هم بنشینم و اگر مریض شدم زمین را به زمان ندوزم و به اصطلاح «بد مریضی» نباشم.
به همین نکتهٔ آخری توجه کنید که با اشاره به مَثَل «هر کس خربزه میخورد باید پای لرزش هم بنشیند!» گفتم. البته من هیچ وقت در اثر خوردن خربزه لرزه نگرفتهام، اما نکتهٔ اصلی این مَثَل را پذیرفتهام و آن را ملکهٔ ذهنم کردهام. واقعاً بدون این اصطلاحات و ضربالمثلهای ناب چکار میکردیم؟ اما شاید مهمتر از این ضربالمثلها و اصطلاحات الگو-آدمهایی باشند که این اقبال را داریم که با آنها از نزدیک—و گاهی هم از دور—آشنا شویم. مثلاً وقتی من به یک آدم قوی فکر میکنم، الگویی که در ذهنم ظاهر میشود مادربزرگم است. ایشان جدا از شخصیت محکمی که در طول زندگی پربرکتشان داشتهاند، به معنی واقعی کلمه جانعزیز یا بدمریضی نیستند. به خاطر نوعی بیماری، چند دهه است که ورم و درد مفاصل دارند که با وجود مصرف دوا و درمان کموبیش همیشه حاضر است. با این حال من به ندرت—شاید هرگز—ندیدهام که از این درد جانکاه گلایه کنند و در عین حال تا همین چند سال پیش اغلب امورات منزل را خودشان عهدهدار بودند. پس من اینقدر خوشبخت بودهام که برای یافتن الگویی برای محکم بودن، احتیاجی به جستجو در سرزمین اسطورهها و عوالم تخیلی نداشتهام. جدا از این، من در دههٔ شصت دانشآموز بودهام و با همهٔ انتقادهایی که به شیوهٔ آموزشی و مدیریت فرهنگی در این دوران دارم این را به خوبی به خاطر میآورم که «رزمندگان دلیر اسلام» در مرزهای «حق علیه باطل» الگوهای بسیاری از جوانان آن روزگار را تشکیل میدادند. به همین دلیل است که وقتی در فیلمی نظیر «ایستاده در غبار» میشنوم که یک فرماندهٔ مجروح از پزشکانش میخواهد که هنگام جراحی او را بیهوش نکنند، به این علت که میترسد در حالت بیخودی اطلاعات محرمانهای در مورد جبههها را به زبان بیاورد، هم باور میکنم و هم تحسین. اینها وجود داشتهاند و دارند؛ همین جا و همین حالا! البته شکی نیست که تعدادشان در حال کم شدن است و چه بسا این گونهٔ عجیب و مقاوم از انسانها در حال انقراض کامل باشند. جدیداً به هر سو که نظر میکنم آدمهایی را میبینم که جانعزیز یا جانعزیزتر از سابق هستند و آن صدای درونی من نیز اخیراً به سختی جرأت میکند نهیب بزند که «فوقش میمیری دیگر!» و به مراتب محافظهکارتر و عافیتطلبتر شده است. فکر کنم او هم همچون خود من در اتوبانی که به سوی جانعزیزتر شدن اجتماعی کشیدهاند در حال تختهگاز بوده است.
به دوران کودکیام که مراجعه میکنم میبینم برخی از شیرینترین روزهایی که تجربه کردهام مربوط به زمانهایی میشود که بیمار بودهام. این شیرینی فقط به این خاطر نبود که مجبور نبودم به «مدرسهٔ لعنتی» بروم. دلیل اصلیاش این بود که به عنوان یک کودک تا حدی حق داشتم جانعزیز و بدمریضی باشم. اگر چه خانوادهٔ نسبتاً مرفهی داشتم، اما در فضای جنگی آن دوران کمتر طعمِ چیزهایی مثل کیتکت یا تیتاب را در روزهای عادی میچشیدم. اما در دوران مریضی اوضاع فرق میکرد: تیتاب و کیتکت بود که کنار تختم میگذاشتند! دستهایی مهربان مراقبم بودند که: نکند تب کرده باشم؟ آیا دارویم را به موقع خوردهام؟ آیا نیاز به پاشویه دارم؟ آیا دوست دارم برایم قصهای تعریف شود؟ آیا چیزی هست که مرا خوشحال کند؟ و من با وجودِ بیماری در پوست خودم نمیگنجیدم. آیا چیزی زیباتر و شیرینتر از این هست که دستهایی حقیقتاً عاشق و عمیقاً مهربان بیماری را تیمار کنند؟ احتمالاً چیزهای زیادی در این دنیا نیستند که از این زیباتر باشند.
من فکر نمیکنم تنها کودکی باشم که چنین محبت بیدریغی را از سوی نزدیکان و بزرگترهایش تجربه کرده باشد. اما آدمها بزرگ میشوند و کمکم به مرحلهای میرسند که دیگر از آنها انتظار نمیرود به صورت یکجانبه دریافت کنندهٔ خیر و خدمات باشند. کمکم باید به دیگران هم خیر رساند! این یعنی بزرگ شدن. یعنی مسئولیتپذیری. یعنی بلوغ؛ نه به معنای تقویمی، بلکه به معنای واقعی! اما این خاطرهٔ شیرین تیمار شدن خیلیها را رها نمیکند. انگار نه انگار که پدر و مادر دیگر نیستند یا اگر هم باشند آن توانایی گذشته را ندارند. انگار نه انگار که حالا بزرگ شدهاند و نوبتْ نوبتِ دادن است و نه گرفتن! به خصوص که تجربهٔ زندگی هم دیگر شبیه زندگی در اوایل دههٔ شصت نیست. حالا رفاه زیاد شده و یکی از اولین قوانین رفاه این است که «تحمل کردن» بد است و «رنج بردن» بدتر. بنابراین جامعه پر میشود از آدمهایی که از لحاظ تقویمی بزرگ شدهاند، اما هنوز در حسرت این هستند که دستهای مهربان و نوازشگری آنها را تیمار کند و چون آن دستها در زندگیهای شخصیشان نیستند، دست به دامن نوازشهای نهادی میشوند، و انتظار دارند شبیهِ آن دست محبتها و نوازشها را از سوی نظام خدمات درمانی و تشکیلات پزشکی دریافت کنند.
شکی نیست که وقتی صحبت از تشکیلات درمانی میکنیم ابتدا باید حساب آدمها را از نهادها جدا کنیم. آدمها یعنی امثالِ نظافتچیها، بهیارها، پرستارها و البته پزشکها. در میان اینها همه جور آدمی پیدا میشود. کسانی که واقعاً دلسوز و مسئولیتپذیر هستند و آنها که نه دلسوزند و نه مسئولیتپذیر. من وقتی از تشکیلات درمانی میگویم، منظورم نهاد و سازمان و علم و قانون تشکیلات درمانی است. وظیفهٔ سازمانی این تشکیلات این است که خدمات درمانی ارائه دهد، آنهم با مسئولیتپذیری و از سر دلسوزی و محبت. این وعدهٔ عشق و محبتی که قرار است توسط یک نهاد بوروکراتیک-صنعتی-اقتصادی ارائه شود جماعت میلیونی بزرگسالانِ جانعزیز، بدمریضی و در حسرتِ محبت را به سوی خود جذب میکند. این افراد بدون داشتن کوچکترین ظرفیتی برای تحمل درد، در جستجوی خوب شدن سریع، و به امیدِ دریافت مقداری محبتِ سازمانی، به سوی بیمارستانها و مراکز خدمات درمانی هجوم میآورند. البته به جای «سلامتی»، متاعی به نامِ «درمان» دریافت میکنند و به جای «عشق» با «نقابِ عشق» مواجه میشوند. نقابِ عشق، خشونتِ میزهای تشریح، کتابهای قطور آناتومی، پیشرفتهای شغلی، برنامهریزی برای خرید قسطیِ مطب، و نگاهِ سرد به رنج و وحشتِ بیصدایِ انسانهایی که در گوشهٔ آیسییو جان میدهند را پنهان میکند و جلوهای آشنا و انسانی از خود ارائه میدهد. اما نقابِ عشق هر چقدر هم که شبیه عشق باشد، عشق نیست. آن دستهای مهربانی که در کودکی از شما مراقبت کردند را اینجا نخواهید یافت. در بهترین حالت با انسانی دیگر مواجه خواهید شد که خود در هزارتوی دستوپاگیر نهادِ بوروکراتیک-صنعتی-اقتصادی بهداشت و درمان گرفتار است و نمیداند چطور میتواند در این میانه هنوز انسان بماند.
طنز تلخ این است که ظاهراً هر چه افراد جانعزیزتر میشوند کمتر قدر زندگی و طعم واقعی آن را میچشند. جانعزیزترین افراد انگار همان مردهترینها هستند که سالها پیش از آنکه در گوشهٔ آیسییو جان دهند یا به قول برخی دوستان پزشک expire (منقضی) شوند، مردهاند. اما این لحظهٔ منقضی شدنِ انسان هم برای خودش حکایتی است؛ لحظهای که شیرهٔ جان انسانها دیگر نمیتواند ثمرهای اقتصادی داشته باشد و وقت آن میرسد که محصولاتِ تاریخمصرفگذشته دور انداخته شوند تا جا برای محصولات تازه پر شود. البته همه میدانیم که هدف مقدسِ تشکیلاتِ درمانی رسیدن به این سراب است که انسان همینطور بیانتها زندگی کند و نتیجتاً پیری هم صرفاً نوعی بیماری است که به لطف پیشرفت علم و فنآوری روزی علاج خواهد شد! گفتم سراب، چون وقتی کمی به آن نزدیکتر میشوید متوجه میشوید که واحهای در کار نیست، بلکه بیابانی برهوت است با این قانون که تحتِ لوایِ مراقبت از زندگی باید تا حد امکان شیرهٔ جان آدمیزاد کشیده شود تا حتی در دوران از کار افتادگی هم بهرهای برای معبدِ اقتصاد داشته باشد. درست است که جسم رنجور میشود و عملاً از کار میافتد، اما تا وقتی توانایی مصرفِ خدماتِ درمانی را دارد دارای خیر و برکت فراوان برای اقتصادِ تشکیلات درمانی است! البته در دهههای اخیر در برخی جوامع «مترقی» غربی، ارائهٔ خدمات expire شدن زودرس—موسوم به اتانازی[۱]euthanasia—برای کسانی که قادرند از عهدهٔ مخارجش برآیند نیز به حوزهٔ ترسناک و روبهرشدی از خدماتِ درمانی تبدیل شده است. البته هزینهٔ اصلی اتانازی که میتواند به بیش از ده هزار دلار برسد به واسطهٔ خودِ خدماتِ مربوط به کشتن نیست (چه کاری سادهتر و ارزانتر از کشتن؟)، بلکه فردی که میخواهد زودتر خلاص شود باید بتواند بخشی از هزینهای که به واسطهٔ زودتر مردن نخواهد توانست در آینده به تشکیلات درمانی پرداخت کند را از پیش بپردازد.
به صورت قابل بحث شاید بتوانیم لیبرالیسم و دستگاههای فکری نزدیک به آن را در شمار بزرگترین دستاوردهای مدرنیت قلمداد کنیم. در ضمن، شاید یکی از بزرگترین دستاوردهای لیبرالیسم افزایش اهمیت رسمی جان و مال افراد باشد. مراقبت از جان و مال افراد طبیعتاً یکی از مهمترین رسالتهای نظامهای حکومتی لیبرالی است، اما هر نظام سیاسیِ معاصری هم کمیابیش قدری لیبرالی است. به واقع در دنیای معاصر نمیتوان به کلی غیرلیبرال بود (همانطور که نمیتوان به کلی غیرسوسیالیست بود) و غیرلیبرالترین حکومتها هم بدونِ اینکه بدانند یا بخواهند قدری لیبرال هستند. این را به صورت شهودی و کلی میگویم، حتی اگر این مشاهده را هم داشته باشیم که دوران شکوهِ لیبرالیسم، در حال گذر است.
اما وظیفهٔ حکومتها نسبت به شهروندان و وظیفهٔ شهروندان نسبت به همدیگر، با وظیفهٔ فرد نسبت به خودش فرق میکند! در سطح اجتماعی میتوانیم به حق این مطالبه را از نظام حاکم داشته باشیم که جان و مال شهروندانِ خود را محترم بشمارد و برای نگهداشت و بهداشت آنها تلاش کند. اما در سطح فردی چطور؟ منظورم از سطح فردی رفتار ما با سایر افراد نیست، چه آن هم باید دقیقاً مطابق همان الگوهایی باشد که جان و مال افراد را محترم میشمارند. منظورم از سطح فردی، رابطهٔ «من با خود من» است؛ یعنی نهیبی که «من» به «من» میزند. این باید چگونه باشد؟ آیا در اینجا هم باید مطالبهٔ حداکثریِ من همین باشد که تا حد امکان مراقب جان و مال خودم باشم؟ تا حدی بله، اما نه به افراط! افراط در بها دادن به جان و مالِ خود در بسیاری از فرهنگهای کهن، از جمله همین فرهنگ ایرانی خودمان، عملی نکوهیده تلقی میشده است. نکوهش مالدوستی افراطی در این فرهنگها که واضح است، اما آنها جاندوستی افراطی را نیز نکوهش میکردند: بسیاری از این فرهنگها، شرافت و کرامتِ انسانی را بالاتر از حیاتِ جسمی میدانند و از نظر آنها میتوان شرایطی را متصور شد که دادنِ جان به ازای نگهداشتنِ شرافت و کرامت بسیار هم میارزد. جدا از این، همانطور که در اول یادداشت گفتم، توجه بیش از حد به حفظِ جان، آدم را جانعزیز، ضعیف، ترسو و کمی هم مضحک میکند. خلاصه اینکه در بسیاری از نظامهای سنتی، حفظِ کرامت انسان بعضاً از ادامهٔ حیاتِ جسمیِ او مهمتر تلقی میشده است. البته، به لطفِ مدرنیت و دستاوردهایی نظیرِ لیبرالیسم میتوانیم اضافه کنیم که این دست تزها فقط وقتی قابل دفاع هستند که کاملاً خودانگیخته و داوطلبانه باشند و مطلقاً هیچنوع فشار یا تحریکِ بیرونی فرد را به سمت برتری دادن «چیزی» به حیاتِ جسمیِ خود سوق ندهد. به هر حال بر اساس همین نوع ذهنیتهاست که اغلبِ ما افرادی را که آگاهانه و داوطلبانه خطر مرگ را به قیمت پرهیز از ذلت و فلاکت میپذیرند تحسین میکنیم. جایی در ذهن ما این حقیقت کلیدی میدرخشد که انسانها موش آزمایشگاهی، گوسفند گله یا مرغ مرغداری نیستند که کرامتشان ناچیز و بیاهمیت باشد و هدف غایی بودنشان در این جهان را بتوانیم در چیزهایی نظیر بهداشت خوب، خوراک کافی، اندکی سرگرم شدن، و زیستِ جسمانی طولانی و ترجیحاً مفید از لحاظ اقتصادی خلاصه کنیم.
آدمهایی که حفظ حیاتِ زیستی خود را به امری مطلق و مقدس تبدیل کردهاند سوژههای ایدهآلی برای اقتصادِ درمانی هستند. هیچکس به اندازهٔ یک جانعزیز حاضر نیست چکِ سفیدامضایی در اختیار تشکیلات درمانی قرار دهد و حاضر باشد هر نوع مجوزی را برای هر نوع دخالت درمانی برای نگهداشت حیات جسمیِ خود به دست تشکیلات درمانی دهد. تشکیلات درمانی هم که بیش از هر چیز یک نهاد صنعتی-اقتصادی است بهتر از این چه میتواند طلب کند؟ نقابِ عشق بر چهرهٔ سردِ نهادیاش میزند و ضمن وانمود کردن به اینکه «ما میدانیم چه میکنیم» و تحت لوای «جانِ بیمار در خطر است» انواع و اقسام دخالتهای پرعارضهٔ درمانی—که بسیاری از آنها نیز شباهت زیادی با رفتار سعیوخطاگونه با موشهای آزمایشگاهی دارند—را به خصوصیترین بخشهای زندگی جسمی، ذهنی و روحانی فرد میکشاند. در این حین، مسلماً عدهای از بیماران صرفاً به واسطهٔ درگیر شدن با نظامِ دخالتهای درمانی دچار عارضههای جدی یا حتی مرگ میشوند، اما پاسخ جاودانی تشکیلات درمانی این است که «اگر این دخالتها انجام نمیشد عارضهاش بیشتر میبود، یا خطرش بیشتر میبود، یا فرد احتمالاً زودتر میمرد» یا «هر آنچه انجام دادیم با آخرین دستاوردهای علمی یا فنی مطابقت میکرد، پس قطعاً بهترین گزینه از لحاظ آمار و احتمالات بود» یا «منتقدان ما مرتجعانی هستند که میخواهند جامعه را به دوران نوسنگی به عقب برانند.» این پاسخها توسط جامعهای که اکثریت روزافزونی از اعضای آن نیز «جانعزیز» هستند بیقید و شرط پذیرفته میشود. به این ترتیب همه چیز به سوی افزایش قدرت سازمانی و نهادی تشکیلات درمانی حرکت میکند.
با این هدف که شانسِ زندهِ ماندنِ آماریِ عدهای افزایش یابد، هر روز بخش بزرگ و بزرگتری از جامعه واردِ قلمرویِ دخالتهای درمانی میشود و «بیمار» یا «بیمار بالقوه» اعلام میشود. جامعهٔ جانعزیز نیز البته پذیرای همین است که بیمار یا بیمار بالقوه تلقی شود و این چرخهٔ همافزا به جایی میرسد که هر نوع تمایز، تکثر یا ناهمگونیِ اغراقآمیزی به عنوان نوعی «بیماری»، «اختلال» یا «ناتوانی» تلقی میشود که نیازمند دخالتهای درمانی است. نوزاد نوعی بیمار است؛ زن حامله نوعی بیمار است؛ فرد پیر نوعی بیمار است؛ نوجوان بازیگوش نوعی بیمار است، همانطور که یک نوجوان کمحرف یا پرحرف، کمتوان یا حتی پرتوان در تحرک یا محاسباتِ ریاضی نیز نوعی بیمار است؛ و انسان افسردهای که زیر بار فشارهای جامعهٔ مدرن کمر خم کرده و ریسمانی نیز برای چنگ زدن ندارد نیز قطعاً نوعی بیمار است. اگر این روند متوقف نشود، لابد کار به جایی خواهد رسید که همهٔ جامعه به صرف زنده بودنشان نوعی بیمار تلقی خواهند شد و چیزی شبیه خودبیمارانگاری[۲]Hypochondriasis نیز فراگیر میشود. روند رو به افزایش «چکآپهای سالیانه» را در نظر بگیرید که تحت لوای «پیشگیری زودهنگامِ فهرستی افزاینده از بیماریها و اختلالها» افراد را به همیشهبیمارانی تبدیل میکند که دغدغهها، امیدها و کابوسهایشان در عمرِ طولانیتر و کمرنجتر خلاصه میشود. کار به جایی رسیده که وقتی در پاسخ به برخی دوستان میگویم «علاقهای به چکآپ شدن ندارم» طوری به من نگاه میکنند که انگار کُروی بودن زمین را انکار کردهام، یا از آن هم بالاتر، از آن دست شهروندان غیرمسئولی هستم که حتی برای سلامتی خودش هم اهمیت قائل نیست! راستی تا کجا میشود نسبت به این تجاوز بیحدومرز به زندگی سکوت کرد؟ آیا فرد نباید برای پاسداری از کرامتش، خط قرمزی برای خود رسم کند و در صورت عبور از آن به خودش نهیب بزند که «به درک! فوقش میمیری!» و به این وسیله خود را قادر سازد که به استعمار ذهنی و تجاوز جسمی توسط تشکیلاتِ درمانی «نه» بگوید؟ تا کجا باید در مقابل جبرِ قانعکنندهٔ آمار و احتمالاتی نظیر «اگر از همین حالا که سالم و جوان هستی این دارو را نخوری یا این درمان را انجام ندهی، فلان درصد احتمال دارد که فلان سال کمتر عمر کنی یا در آینده فلان بیماری را بگیری» کمر خم کرد؟ آیا نباید جایی گفت «ممنون! من این ریسک را میپذیرم. خدا نگهدار شما!»؟
سوءتغذیه، گرسنگی، جنگ، آوارگی، فقر و ظلم میتوانند کرامت انسانها را به خطر بیاندازند. بشر مدرن این نکته را به خوبی درک کرد و به درستی کمر به مبارزه با این نوع از تحقیر و تخریب کرامتِ انسانی بست. اما این بام دو سویه دارد و از آن سویش هم میتوان افتاد! همانطور که سوءتغذیه بد است، پرخوری نیز بد است. همانطور که فقر میتواند انسانها را مفلوک سازد، رفاهِ بیش از حد نیز آنها را مفلوک میکند. شاید بگویید «ما ایرانیها که رفاهِ بیش از حد نداریم. مگر نمیبینی چقدر مشکل داریم؟» بیشتر کسانی که این حرف را میزنند فقر را تجربه نکردهاند. اما به هر حال حرفی ندارم و مطمئن هستم تعداد زیادی از هموطنان ما واقعاً مرفه نیستند. با این حال این را هم میدانم که بخش قابل توجهی از مردم نسبت به مثلاً پنجاه سال پیش بسیار مرفهتر هستند، آنقدر مرفه که به سویِ سمتِ دیگر بام و فلاکت ناشی از رفاه نزدیک شدهاند. از طرف دیگر، بخش بزرگی از آنها که به صورت ملموس مرفه نیستند، عملاً توسطِ ایدهٔ رفاهْ استعمارِ ذهنی شدهاند و به این وسیله تواناییِ حداقلیشان برای رویارویی با دشواریهای زندگی را از دست دادهاند. این بندگان خدا قبل از رسیدن به رفاه، به آن باختهاند و بدونِ بهره بردن از مزایای آن تن به بلاهای آن دادهاند و به این وسیله پذیرای فلاکتی مضاعف شدهاند: نه دسترسی کافی به خدمات درمانی دارند و نه دیگر از لحاظ ذهنی و فرهنگی قادر به تحمل رنج هستند. به کسی میمانند که قبل از رسیدن ماشین و اتوبوس و قطار، با پاهایش خداحافظی کرده باشد و در نتیجه توانایی تحرکش را به کلی از دست داده باشد! در نهایت نتیجه، چه برای مرفههایِ واقعی و چه برای بیرفاهانی که تسلیم رویای رفاه شدهاند، یکسان است: گسترشِ همگانیِ جانعزیزی.
مقاومت کردن معنادار در برابر جبرِ سرد و بیروحِ جهان انسان را میسازد. به همین ترتیب، ریشهٔ مهمترین اندیشههای انسانی را میتوان در تلاش برای مقاومت در برابر این یا آن مصداق قدرت یافت. در همین راستا، ما نیز که دستآموز فرهنگِ کهن و پر رمز و راز ایرانی هستیم آموختهایم که گاهی نباید در مقابل قدرت کمر خم کنیم یا از آن بترسیم (از این نکتهٔ بدیهی بگذریم که این تنها وجه از تفکرِ ایرانی نیست). اما اولین گام برای مقاومت در برابر قدرت، ملاحظه و شناخت آن است. قدرت، به خصوص قدرت مداخلهجو، رویی تاریک دارد که گاهوبیگاه و دیریازود از پشتِ نقابِ مردمفریبی که به چهره میزند بیرون میافتد. نهادهای اجتماعی هم میتوانند محمل قدرت باشند و اتفاقاً قدرت اینها میتواند از برخی جهات از قدرتِ نهادهای حکومتی بیشتر باشد. به هر حال، هرگاه دیدید قدرت یک نهاد یا تشکیلاتِ نظامیافته به صورت سرطانی رشد میکند و در عین حال جامعه به شکل روزافزونی در برابر آن تسلیم میشود و حتی پذیرای آن میگردد، بدانید چیزی وجود دارد که دست کم باید به پرسش گرفته شود. به بحثِ خودمان برگردیم: قدرت نهادِ درمانی به قدری زیاد است که اصلاً مهم نیست شما چه کسی باشید—شخصیت مورد علاقهٔ خود را انتخاب کنید: یک هنرمند یا ورزشکار بسیار محبوب، یک مقام سیاسی بسیار مقتدر یا یک متفکر برجسته—فرقی نمیکند. شما با کمال میل و با اعتماد کامل خود را در اختیار قفسههای داروخانه، لولههای آزمایشگاه و کاردهای تشریح قرار خواهید داد و ذرهای هم تردید نمیکنید که شاید این همه شما را به جای سالمتر کردن، بیمارتر کنند! حتی مقتدرترین حکومتها هم رویای داشتن چنین قدرتی را دارند. اما این همه قدرت از کجا میآید؟ جز از ترس بینهایت زیاد انسانِ جانعزیزِ معاصر از مردن؟
آمدن بیماریهایی نظیر کرونا (کووید-۱۹) جنبههای متعددی دارد که قصد و توان پرداختن به همهٔ آنها را ندارم. اما تا جایی که به این یادداشت مربوط میشود، شیوع این نوع همهگیریها بستر مناسبی برای افزایش قدرت تشکیلات درمانی است تا قلمروی سلطهٔ خود را به کل جمعیت گسترش دهد و به بهانهٔ مهار همهگیری یا پیشگیری از آن سراسرِ جامعه را به عنوان «بیمار بالفعل» یا «بیمار بالقوه» تحت پوشش نظارت، کنترل، و دخالتهای درمانی قرار دهد. اشتباه نکنید. منظورم بحثِ تأمین اجتماعی و پوششِ مؤثرِ بیمهای و خدمات درمانی برای همهٔ شهروندان نیست که به جای خود موضوعی کلیدی و صددرصد قابل دفاع است. بلکه منظورم گسترش قدرت و قلمروی این تشکیلات در عرصهٔ ذهنهاست، تا حتی ذهنِ محرومترین مردمانی که بهرهٔ چندانی از خدمات درمانی ندارند را نیز تسخیر کند. منظورم گسترش هرچهبیشتر نگاه پاتولوژیک (پدیدهها را با عینکِ بیماری دیدن) به خود و جامعه است تا مرزهای بیمارستان و مطب با جامعهٔ اطراف برداشته شود، تمایز بین بیماری و سلامتی از بین برود، خانه و خلوت عده بیشتری از افراد جامعه شباهت روزافزونی به محیطهای درمانی بیابد و آنها که نه بیمارند و نه در قرنطینه نیز وارد قرنطینههای ذهنی شوند که در آنها هرگونه به پرسش گرفتن اسطورههای ایجاد شده توسط تشکیلاتِ درمانی خطرناک تلقی میشود و تردیدی باقی نماند که این افکار خطرناک را باید همچون ویروسهایی موذی و مسری پشت دیوارهای قرنطینههای ذهنی محصور نمود.
مسأله را به هیچ عنوان نمیتوانیم و نباید به سودجویی فرضاً عدهای که—در داخل یا در سطح جهان—در جستجوی فروش فلان دارو یا فلان واکسن یا فلان خدمات درمانی یا بهداشتی هستند محدود کنیم. موضوع اصلی در اینجا قدرت و گسترش قدرت است؛ قدرت نهادی، قدرت صنفی، قدرت صنعتی، قدرت مدیریتی و قدرت افزاینده در دستکاری ذهن و جسم و جان افراد و جامعه. قدرتی که عاملیت را از افراد میگیرد و به تشکیلات دخالتکار درمانی و نظام مدیریتمحور و مداخلهجویِ آن واگذار میکند. کار به جایی میرسد که آدمهایی که حداکثر دغدغه را نسبت به سلامتیشان دارند، حتی نمیتوانند دربارهٔ سلامتی یا بیماری خودشان نظر بدهند و اگر از آنها بپرسی «سالمی؟» پاسخ میدهند «باید آزمایشهای مفصلی انجام دهم، نتیجه را بدهم جناب دکتر مطالعه کنند و به من بگویند که سالمم یا خیر و البته آن هم فقط تا چند روز اعتبار دارد.» این نوع قدرت است که سقفش به آسمان میساید و تشکیلات درمانی و کارکنانِ آن را در جایگاه خدایان مدرن مینشاند. بیدلیل نیست که در یک جامعهٔ سراسر جانعزیز، پزشکان، همچون کاهنان معبدی آسمانی، چنین تقدیس میشوند. آیا در یک جامعهٔ معمولیتر، فرضاً جامعهای که امثالِ مادربزرگِ من یا آن فرماندهٔ فیلم «ایستاده در غبار» در آن زیاد هستند هم پزشکها میتوانستند چنین مقام خداگونهای داشته باشند؟ به نظر من قطعاً خیر. اگر یک روی سکه جامعهٔ جانعزیز باشد، روی دیگرش پزشکانِ خداگونه و نظام درمانی مقتدر (و نه لزوماً موثر) است. ریشهٔ این فلاکت در همان جانعزیزی است که فرد توانایی ذهنی پذیرش رنج و مخاطرات بودن در این جهان را ندارد و نمیتواند درک کند که تاروپود این جهان را با رنج بافتهاند و هیچکس نمیتواند به جایِ ما رنج بکشد: این صلیب را باید خودت به تنهایی به دوش بکشی!
این مبحث بسیار ظریفی است که به راحتی میتواند اشتباه فهمیده شود یا به انحراف بگراید. به خصوص الان که جامعهٔ ما در حال تجربهٔ بحرانِ شیوعِ همهگیری است. شکی نیست که در سطح اجتماعی باید از بهترین و موثرترین روشهای مهار همهگیری بهره برد، باید به مهمترین مراکز تصمیمگیری در این مورد اعتماد کرد و باید بهداشت شخصی و عمومی و نکاتِ اصلی گفته شده برای کم کردن نرخ شیوع را—به ویژه در این دوران—رعایت نمود. در این هم شکی نیست که داشتن یک تشکیلاتِ منظم و موثر خدمات درمانی (ولی نه با قدرت نامحدود) از ضروریاتِ جوامع امروزی است. در اینها بحثی نیست.
همزمان با همهٔ اینها، میتوان پرسید که آمار تلفات آنفلوآنزاهای معمولی در ایران یا در نقاطِ دیگر جهان چقدر است؟ چه تعداد از قربانیان ویروس کرونای جدید (نه فقط در ایران، بلکه به صورت کلی در سراسر جهان)، اگر به نظام درمانی مراجعه نمیکردند زنده میماندند؟ چند درصد از این قربانیان صرفاً به واسطهٔ عوارض حضور در محیطهای درمانی یا عوارض آشکار یا نهان داروها و مداخلههای درمانی جان خود را از دست دادهاند؟ در خبرها میخوانیم که فلان تعداد بیمار در بیمارستان بر اثر کورونا فوت کردند. حتی یک لحظه هم به ذهنهایمان خطور نمیکند که شاید علت فوت آنها صرفاً حضور در بیمارستان بوده باشد. فرض قطعی ما این است که مقصر حتماً کورونای مخوف بوده، و گرنه مگر ممکن است یک بیماری سخت ولی قابل تحمل در خانه، به یک بیماری مهلک در بیمارستان تبدیل شود؟ این فرض برای ما قابل پذیرش نیست، در حالی که نمونههای عوارض کوچک و بزرگ درمانی آنقدر در تجربههای شخصی من زیاد هستند که این احتمال همیشه برای من مطرح است. واقعاً آیا نمیتوانیم فرض کنیم که دست کم برخی از این فوتشدگان اگر در خانه استراحت میکردند شانس بیشتری برای زنده ماندن میداشتند؟ اگر این یک احتمال معقول باشد، در این صورت شاید بهترین رویه این باشد که در صورت ابتلا به آنفلوآنزا تا حد امکان از درگیر شدن با نظام درمانی پرهیز کنیم و سعی کنیم با شیوههای خانگی، تکیه بر مقاومتِ بدن و تقویتِ آن، تکیه بر عشقِ واقعی اطرافیان، و البته با عاملیت و اعتماد به نفس با آن رویارو شویم. من این آمارها را ندارم و نمیدانم، اما در یک مطالعهٔ فرضی میتوان این آمار را در کنار آمار بیمارانی گذاشت که بدون حضور در نظام درمانی از بین میرفتند و دید کدامیک بزرگتر است: بیمارانی که در اثر درمان کشته میشوند، یا بیمارانی که اگر به نظام درمانی مراجعه نمیکردند کشته میشدند. در عین حال موضوع فقط شمارش «کشتهها» نیست، بلکه آسیب و رنجی که به واسطهٔ برخی درمانها بر افراد تحمیل میشود، در مقایسه با آسیب و رنجی که ممکن است در اثر پرهیز از درمان بر آنها تحمیل شود نیز هست. این را سختتر میتوان اندازه گرفت. به همین دلیل کار سادهتر مبتلاشماری و کشتهشماری باب میشود. آمارها هم عمدتاً منحصر به زندگان یا مردگانی است که از زیر دست تشکیلات درمانی عبور کردهاند. برخی از آنها واقعاً به خدمات درمانی احتیاج داشتند، برخیشان هم شاید راه گم کرده بودند چون توانایی رویارویی با بیماری و رنج را به کلی از دست داده بودند و راهی جز دریافت درمان نمیشناختند. این افراد به رغبت جسم و روحشان را روی میزهای تشریح میگشایند و اجازه میدهند قدرتی مداخلهجو به بهانهٔ حفظِ زندگی، کالبد و روحشان را تکهتکه کند.
اگر موضوع صحبت ما بیماریهایی نظیر سل، دیفتری، تیفوس، مخملک، تب زرد، کزاز یا سیاهسرفه میبود، وضعیت روشنتر بود. اما در مورد آنفلوآنزا (هر چقدر هم که خطرناک باشد) داستان به این روشنی نیست. من پاسخ را نمیدانم، اما این را میدانم که این حوزه توسط محکمترین حصارهای علمی-فنی-ذهنی-تخصصی-نهادی و قانونی حفاظت میشود، به گونهای که «اغیار» به سختی قادر به ورودِ معنادار به آن هستند و «خودیها» هم عمدتاً قادر به بررسی بیطرفانه و «از بیرون» آن نیستند. با این حال با توجه به حساس بودن شرایط و عامی بودن من در این حوزه، این نوشته حاوی هیچ «توصیهٔ عملی مشخصی» نیست، جز اینکه تا اطلاع ثانوی معقولترین گزینه این است که به توصیههای مراکز رسمی اکتفا شود.
شاید بخشهایی از این یادداشت را کمی تند یا غیرمنصفانه بدانید. امیدوارم با قیدهایی که اینجا و آنجا اضافه کردهام این نقد وارد نباشد. تأکید میکنم که: (۱) نقد من بر افراد نیست، به این معنی که من با دوستانی که در تشکیلات درمانی کار میکنند کاری ندارم و عمدتاً آنها را بخشهایی زحمتکش از جامعه میدانم که به ویژه در این روزهای بحران بار زیادی را به دوش میکشند، (۲) بلکه انتقادی اگر هست متمرکز بر تشکیلات درمانی است، آن هم نه به یک تشکیلاتِ درمانی سامانمند (نه سامانی که خود تعیین کرده باشند، بلکه سامانی که در منطق و قوارهٔ متناسبی شکل گرفته باشد و از بیرون مهار شود) که به صورت یک نهاد حرفهای و مهارشده عمل میکند، بلکه تشکیلاتی که به واسطهٔ بیدفاع بودن جامعه و پذیرش بیچونوچرای دخالتهای درمانی به صورت بیمهاری قدرت گرفته و این قدرت گرفتن نیز به معنای موثرتر شدنش نیست. (۳) موضوع صحبتم فقط ایران نیست، بلکه جانعزیزی (به معنای ترس بیش از حد از رنج، بیماری و مردن) آفتی است که گریبان همهٔ جوامع مرفه یا روبهرفاه را گرفته است. (۴) آنچه گفتم صرفاً باید در حد تلنگرِ ذهنی خوانده شود و نه دستورالعمل یا توصیهای عملی، چرا که من فکر میکنم این دست حرفها کمتر گفته میشوند، در حالی که باید به مراتب بیش از این گفته شوند و البته دیگران بهتر از من گفتهاند و میگویند و من صرفاً روایتِ قاصر خودم را ارائه دادهام. (۵) در پایان لازم است تأکید کنم که من مخالف علم یا علم بهداشت یا علم پزشکی نیستم و فکر میکنم عمدهٔ دستاوردهای اصلی این حوزه در شمار دستاوردهای مهم بشریت هستند و باید از آنها به دقت مراقبت نمود و مانع از انحراف و فسادشان شد. با در نظر گرفتن همهٔ اینها نباید نسبت به برخی واقعیتهای نهادی و وادادگیهای اجتماعی ساکت باشیم. برّه که نیستیم!
برای همهٔ شما آرزوی تندرستی و نشاط همراه با عزت و سربلندی دارم.
- نقاشی انتخابی «لولهها»[۳]Cannulas نام دارد و اثر کاترین لانزدیل[۴]Catherine Lansdale هنرمند بریتانیایی است (۲۰۱۹).
من در حوزهٔ مدیریت و مهندسی محیطی تحقیق و تدریس میکنم: چطور میتوان کارآیی سیستمهای شهری و صنعتی را از طریق مطالعهٔ سیستمی، ایجاد پیوندهای موثر بین آنها و مدیریت بهتر پسماندها افزایش داد و ظرفیتها و امکانهای مختلف را ارزیابی نمود؟ در این حوزه سعی میکنم یک عملگرا و ارائهدهندهٔ راهحل باشم. در پسزمینهٔ مطالعاتیام علاقمند به تاریخ، مدرنیت، و شناخت و نقد قطعیتها و اسطورههای معاصر هستم. در این حوزه سعی میکنم ارائهدهندهٔ پرسشهای رادیکال و دشوار باشم. پیش از این، حدود هشت سال در صنایع بینالمللی نفت و گاز در ایران و برخی کشورهای حاشیهٔ خلیجفارس کار کرده بودم.