این روزها مشغولِ نوشتن و نهایی کردنِ رسالهام هستم؛ فرایندی ذاتاً شیرین که با نزدیک شدنِ مهلتهایِ از پیش تعیین شده کمی هم رنگِ تنِش به خود گرفته است. دیروز طرفهایِ غروب به پیشنهادِ همسرم برایِ پیادهروی و دویدن از خانه خارج شدیم. بعد از مدتها که مشغلههایِ مختلف اجازهی ورزشِ دو نفره را به ما نداده بود، دیروز فرصتی دست داد که چنین کنیم.
یکی از آن روزهایِ طولانی، آفتابی و نسبتاً گرمِ تابستانِ سوئد بود و ما نیز طبعاً سرِ حال بودیم. این بود که تصمیم گرفتیم مسیرِ جدیدی را انتخاب کنیم که به پارکی که در نزدیکیِ خانهمان بود و تا آن روز فقط یک بار با ماشین به آنجا رفته بودیم ختم میشد. طیِ مسیر از کنارِ قطعه زمینی رد شدیم که به حالِ خود رها شده بود و در آن انبوهی از گیاهان و درختان به صورتِ خودرو و بینظم کنارِ هم روئیده بودند. به خودمان گفتیم که در بازگشت حتماً سری هم به آنجا خواهیم زد. یک ساعتی در پارک دویدیم و نرمش کردیم. در مسیرِ بازگشت، همانطور که از قبل تصمیم گرفته بودیم، به آن بهشتِ متروک رفتیم. آنچه اول از همه توجهمان را به خود جلب کرد چند درختِ سیب بود که در حاشیهای قرار داشتند و شاخههایشان زیرِ وزنِ سیبهایِ کوچک و تُرش خم شده بود.
قبل از اینکه همسرم فرصت داشته باشد جلویِ من را بگیرد، تمایلی که همیشه در وجودِ هر پسربچهیِ ایرانی وجود دارد بر من غلبه کرد و با توجه به انحنایِ تنهی درخت که کارم را راحت میکرد، از گردهاش بالا رفتم و خیلی زود خودم را بر فرازِ شاخههای باشکوه و پرثمرِ آن یافتم. اینجا میوهها، برخلافِ شاخههایِ پایینتر، آفتابِ بیشتری خورده بودند و پوستِ سبزهشان به گونههایی سُرخ مزین بود. چندتا شاهسیب چیدم و برایِ همسرم که با کنجکاوی و اندکی نگرانی هیجانِ من را در بالایِ درخت نظاره میکرد انداختم. خیلی زود منطقِ فیالبداههمان به این نتیجه رسید که بهتر است با این سیبهایِ ترش و لذیذ ترشی و مربا درست کنیم. نه چادری همراهمان بود و نه سبدی. همسرم گوشهی لباس ورزشیاش را تا زد و خیلی زود آنرا پر از سیب کردیم.
چند لحظه بعد، سرخوش، و در حالی که یک دامن سیب بغل کرده بودیم در راهِ خانه بودیم. ناگهان چشممان به یک دانه تمشکِ سیاهِ درشت افتاد که از شاخهای آویزان بود. بعد دومیاش را دیدیم. بعد سومی و چهارمی و … خدایِ من. اینجا نه کوه بود و نه کوهپایه، اما یک بوتهی عظیمِ تمشک پیشِ رویمان قرار داشت. نزدیک شدن به شاخههایِ تمشک چندان ساده نیست، اما برایِ اینکه مشتهایم را پر از تمشک کنم فقط به چند دقیقه احتیاج داشتم. همانطور که تمشک میخوردیم به خانه آمدیم و از اینکه چنین گنجینهای را در نزدیکی خانهمان یافتهایم شاد بودیم و مدام به خودمان نوید میدادیم که خیلی زود دوباره به آن درختهایِ سیب و بوتهی تمشک سر خواهیم زد.
سیبها خیلی سریع به یک ظرفِ بزرگِ ترشی و چندین ظرفِ کوچکِ مربا تبدیل شدند. اما این همه مربا را که نمیتوانستیم خودمان تنهایی بخوریم. این بود که تصمیم گرفتیم مقداری از آنرا به چند تا از دوستانمان بدهیم. آخرِ شب من و همسرم نگاهی به هم انداختیم و به آشپزخانهای که تبدیل به کارگاهِ ترشیاندازی و مرباپزی شده بود. هر دو موافق بودیم که آن راهپیماییِ یک ساعتهی عصر خیلی با برکت بوده است. نه تنها بعد از مدتها با هم ورزش کرده بودیم، بلکه بعد از دهها سال از درخت بالا رفته بودم، سیب چیده بودیم، تمشکِ حسابی خورده بودیم و از ثمرهی آن ترشی انداخته بودیم، مربا پخته بودیم و تازه قرار بود فردا با دستی پر از مربایِ سیب به دوستانمان سلام کنیم.
من در حوزهٔ مدیریت و مهندسی محیطی تحقیق و تدریس میکنم: چطور میتوان کارآیی سیستمهای شهری و صنعتی را از طریق مطالعهٔ سیستمی، ایجاد پیوندهای موثر بین آنها و مدیریت بهتر پسماندها افزایش داد و ظرفیتها و امکانهای مختلف را ارزیابی نمود؟ در این حوزه سعی میکنم یک عملگرا و ارائهدهندهٔ راهحل باشم. در پسزمینهٔ مطالعاتیام علاقمند به تاریخ، مدرنیت، و شناخت و نقد قطعیتها و اسطورههای معاصر هستم. در این حوزه سعی میکنم ارائهدهندهٔ پرسشهای رادیکال و دشوار باشم. پیش از این، حدود هشت سال در صنایع بینالمللی نفت و گاز در ایران و برخی کشورهای حاشیهٔ خلیجفارس کار کرده بودم.
نوش جان تان.
هیچ چیز بهتر از این نیست که شیرهی طبیعی ی طبیعت را ، آن وقت که خودش را می خواهد بیندازد به زمین، از او بگیری و همان جا خودت را از آن سیراب کنی.
من خودم تنها موقعی که میوه را «خووب» می فهمم، در همین زمان است. در هر بار به دهان گذاشتن، می فهمم که این طبیعت است که به من دارد می بخشد.
هنری دیوید ثورو، خدای این نوع ولگردی و بطالت است!
در والدناش، در نافرمانی مدنی اش، در همه ی نوشتههایش، حتما سری به این نوع بطالت ( و از نظر درست او، «زندگی») می زند و البته که خیلی هم به تفصیل و خووب و با افتخار، مثل شما از آن می نویسد.
این را زندگی می داند و نه معیشت.
چون مثل خوردن لوبیای پخته در خانه نیست. مثل خوردن نان در خانه نیست.
بلکه تو در «لحظه» داری از رایگان بخشیِ طبیعت بهره مند میشوی. در واقع او با تو در حال گفت است و شاید تو هم آن قدر خوش ذوق باشی که گفت او را پاسخی بدهی و همکلاماش باشی.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اما، به نظر این کمترین:
آنهایی را که فوراً و بعدا در خانه خوردید، بهترین نوع مصرف این بخشش بود، اما:
چه حیف! که فوری به فکر کنسانتره سازی و ذخیره سازی دامنی از سیب افتادید تا این لحظه و مزه را کش بدهید و دیگران را هم شریک کنید. شاید می شد تازه تازه ی آن ها را به دستشان رساند.
یعنی سیب تازه ای را که بی پرورنده ای ، خود را تازه ی تازه ، به عابری هدیه کرده بود (یعنی بهترین نوع سیب در عالم)، تبدیل اش کردید به چیزی کهنه شونده و البته ناسالم (کنسانتره طبعا اکسیداسیون را به دنبال دارد و طبعا خطر این را همه می دانیم.).
بشر به محض برخورد با طبیعت می رود دنبال کنسانتره کردن و ابدی کردن برخورداریِ تصادفی یا برنامه ریزی شده اش از طبیعت.
می خواهد تا آخرعمر از همان «چیز» بی نیاز شود.
اما شاید بهتر باشد که هم خودمان و هم دوستان مان، باز هم فرصت ایجاد کنیم و با احتیاط به درخت بخشنده نزدیک شویم و اگر می خواست چیزی بدهد، همان جا بخوریم و برگردیم.
من در روستای فشند (پشند) هشتگرد، این تجربه را بارها با تک درخت شاتوتی که امسال نصف تنه اش هم خشک شده بود داشته ام. (شاتوت کندن خیلی از مردم (و نه من)، همیشه به آسیب به شاخه ها منجر میشود.)
تجربه ای که نظیر ندارد.
نوش جانتان!
با تشکر از توجه شما و عرضِ پوزش از اینکه کامنتِ شما را دیر دیدم و دیر پاسخ میدهم.
نگاهِ شما به طبیعت و هدیههایِ آن زیباست و قطعاً هیچ مربا یا ترشی یا کنسروی نمیتواند تجربهی نابِ چیدن و خوردنِ از درخت را تکرار کند یا حتی به آن نزدیک شود.