رواقیونِ یونان معتقد بودند که فضیلتِ فرد در کسبِ آرامشِ درونی و تواناییاش در قضاوت کردن است. آنها دشمنِ عواطف نبودند، بلکه میگفتند عاطفه را باید به کمکِ ریاضت و پرهیزگاری متحول ساخت. و پرهیزگاری به گمانِ ایشان نوعی انضباطِ شخصی بود که فقط به کمکِ تمرکز، منطق و تعمق حاصل میشد. بنیادِ باورِ آنها بر این بود که آنچه خوب است را باید در طبیعتِ فرد و در خویشتنداری و معرفتِ او جستجو کرد. فردِ نیرومند کسی است که بتواند از دُورِ پوچِ واکنشِ منفعلانه به محرکهایِ پیرامونی خارج شود و مهارِ خودش را در دست بگیرد و به خودمختاری دست یابد. در سنتهایِ متکثرِ خاورِ میانه و همچنین آموزههایِ ابراهیمی نیز پارسایی فضیلتی ارزشمند و روشی نیکو دانسته میشود که گاه به معنیِ ریاضت (در آیینِ مسیحیت)، گاه به معنیِ پرهیز از گناه و وسوسه (در اسلام)، و گاه به معنیِ زُدودنِ نَفس از بدیها معرفی میشود. دورترها، در شرق، آموزههایِ کنفوسیوس بر ایثار تأکید میکنند، چرا که به باورِ او همبستگیِ اجتماعی بدونِ ایثار ناممکن است. کنفوسیوس متعقد بود فقط کسانی که نظمِ شخصیشان را یاد گرفتهاند قادر به ایثار کردن هستند. نظمِ شخصی در فلسفهی او به معنایِ عنانِ خود را در دست داشتن و شایسته زیستن است. به کمکِ چنین نظمِ شخصییی است که فرد میتواند مُرشدانش را احترام کند و نقشاش را در جامعه چنان ایفا کند که خود نیز شایستهی تحسین و احترام گردد. به گمانِ کنفوسیوس، هر آنچه فرد میگوید یا انجام میدهد باید در چارچوبِ این نوع نظمِ شخصیِ پرهیزگارانهی شایسته قرار بگیرد. آنچه در آموزههایِ رواقیون، ادیانِ ابراهیمی و کنفوسیوس مشترک است اهمیتِ انضباطِ شخصی، ولو با هدفهایِ مختلف است. آموزهای دیرین که در تاریخها و جغرافیاهایِ متعدد بر آن مکرراً تأکید شده است. اما نظمِ شخصی را نمیتوان از کسی آموخت یا به کسی دیکته کرد. آموختنِ نظمِ شخصی، همانطور که از نامش پیدا است، فرایندی شخصی و درونی است؛ نوعی شکوفاییِ خودانگیخته که فرد در آن معلم، ناظم و شاگردِ خویش است.
اما بسیاری از ما همهی این آموزههایِ حکیمانه و دینی و سنتی که طیِ سالها و دههها از کانالهایِ رسمی و غیررسمی به گوشمان میرسد را نادیده میگیریم و انضباطِ شخصی را امری قابلِ اعتنا قلمداد نمیکنیم. دلیلِ اصلیاش هم شاید این باشد که عمدتاً، و به گمانِ من به نادرستی، نظمِ شخصی را در تقابل با خصوصیتی که برایمان ارزشی ویژه دارد قرار میدهیم: رفتارِ فیالبداهه، یعنی رفتاری که به صورتِ طبیعی و بدونِ برنامهریزیِ قبلی از انسان سر بزند. ثمرهی شومِ این اشتباه این است که چون برایِ رفتارِ فیالبداهه، ارزشِ ویژهای قائل هستیم، تصور میکنیم با بیاهمیت شمردنِ نظمِ شخصی میتوانیم از آن پاسداری کنیم.
این درست که افرادی که نمیتوانند از زیباییِ بیتصمیمی، یا تصمیمگرفتن در لحظه و پذیرایِ غافلگیر شدن، لذت ببرند، حفرهای بزرگ در زندگیشان دارند که هیچچیز نمیتواند آنرا پر کند. شاید هم فکر کنید افرادی که دارایِ نظمِ شخصی هستند حتماً به شکلِ نامطلوبیِ قابلِ پیشبینی و کسلکنندهاند. اینها دوست ندارند غافلگیر شوند یا فیالبداهه رفتار کنند. به همین دلیل شاید داشتنِ نظمِ شخصی در نظرتان یک خصوصیتِ اگر نه منفی، که دستِ کم عادی و پیشِ پا بیاید و اینکه هر روز در ساعتِ معینی از خواب بیدار شوی، لباسهایِ معینی بپوشی، یا کارهایِ معینی انجام دهی، به تلاشهایی مذبوحانه برایِ در چارچوب قرار دادنِ زندگیِ طبیعی شبیه باشد.
اما داشتنِ قابلیتِ رفتارِ فیالبداهه به هیچ عنوان با نظم و انظباطِ شخصی در تعارض نیست. کاملاً برعکس، بدونِ داشتنِ نظم و انضباطِ شخصی، نمیتوان رفتارِ فیالبداهه را به شکلِ عمیقِ آن یاد گرفت و تجربه کرد. کسی که هر کاری را در هر لحظهای ممکن است انجام دهد، از هر غذایی در هر لحظه استقبال کند، و همیشه برایِ این یا آن تفریح یا فعالیت آماده باشد در واقع آمادهی غافلگیر شدن نیست، بلکه اصولاً مفهومِ غافلگیر شدن را در خود کشته است. کسی که هر وقت هوسِ هر نوع غذایی کرد، بلافاصله آنرا میل میکند، دیگر نمیتواند لذتِ عمیقِ یک تصمیمِ فیالبداهه برایِ صرفِ یک غذایِ ویژه را درک کند. چرا که طبع و توجهِ او ظرافتِ لازم را از دست داده، یا دقیقتر بگوییم، هرگز به دست نیاورده است. به عبارتِ دیگر، کسی میتواند فیالبداهه رفتار کند و از رفتارِ فیالبداهه عمیقاً لذت ببرد که تصمیمهایِ به ظاهر آنیاش را بر بستری محکم و معنادار از نظمی تاریخمند و زیسته بنا کرده باشد. کسی میتواند قاعدهشکنی کند که در درجهی اول قاعدههایِ معتبرِ خود را وضع کرده باشد. وگرنه قاعدهشکنیِ آنکس که بیقاعده و بیسامان میزید چیزی بیش از یک شوخی نیست. اگر در شمارِ کسانی باشید که سالها با فرار از نظمِ شخصی زندگی کردهاید تغییرِ رویهای تا به این حد مبنایی فقط میتواند به تدریج و با گذشتِ زمان ایجاد شود، ولی به هر حال شدنی است. میتوانید خیلی زود به فردی تبدیل شوید که نظمِ شخصی را در شمارِ یک فضیلتِ ارزشمند قلمداد میکند و چنین میاندیشد که انسانی که نظمِ شخصی ندارد، نوعی زندگیِ خمیری و بیشکل را تجربه میکند، وضعیتی فاقدِ حجم و عمق.
نظمِ شخصی به انسان کمک میکند که به آدابِ زندگی و ضربآهنگِ طبیعیِ روزمرهاش آگاه و مسلط شود. فردی که در این مسیر حرکت میکند به تدریج قادر خواهد شد نیازهایش را خود تعریف کند و از وابستگیِ ذهنی و عملیاش به افراد و نهادهایی که رسالتشان تعریف و برآوردهکردنِ نیازهایِ انسانهایِ نیازمند است بکاهد. در این سیر و سلوک او میآموزد که رویِ پاهایش بایستد و خود را از قید و بندِ تحمیلها و تلقینها رها کند. او چنانچه بخواهد، میتواند بنا به اختیار و ارادهی خود، نظمِ خودانگیخته و واقعیاش را در نقطههایی معین در فضا یا زمان بشکند. به این ترتیب او نه تنها بر فرایندِ فعلِ دلبخواهی مسلط میشود، بلکه آنرا تعریف، مجسم و اجرا میکند. درنگی بعد، همچون ببری که بعد از شکار سرخوشانه به کُنامش باز میگردد، او به دلخواهِ خویش به نظمِ خودساختهی پیشیناش باز میگردد. او صبور و با حوصله است. چرا که تابعیتِ یک نظمِ خودساخته و تکرارِ یک روالِ خودانگیخته باعث شده که افقِ توجهاش به چیزی فراتر از کسالتِ تکرارها متمایل شود. مثلِ رانندهای که دستها و پاهایش را رها میکند تا نظمِ ساعتوارِ کلاچها و ترمزها را رعایت کنند، اما چشمهایش منظرههایِ دوردستِ جاده را میجوید. او پسِ پشتِ این تکرارها و رویهها نکتههای عمیقتر و ارزشمندتری را میجوید که تلفیقی از اراده و پیشرفتِ جزئی در امری است که رویه بر فرازِ آن حادث میشود. درست مانندِ کسی که هر روز یک ساعتِ به خصوص را به تمرینِ موسیقی اختصاص میدهد و به تدریج و با حوصله از بسط و تعمیقِ مهارتهایِ جسمی و ذهنیاش آگاه میشود، از آن لذت میبرد و با نیرویی مضاعف به آن ادامه میدهد. به واقعِ او از سطحِ تکراریِ نظم عبور میکند و به چیزی مهمتر که در پسِ آن قرار دارد دست مییابد. او دیگر تلاش نمیکند از قالبِ نظمِ شخصیاش خارج شود. او حتی در تلاش برای تفوق بر این نظمِ ظاهری هم نیست. بلکه، او به سادگی از آن نظم عبور کرده است. نظم، همچون ستونِ فقراتِ یک انسانِ رشید او را توانمند ساخته تا به افقهایی که در ماوراءِ نظم قرار دارند سفر کند. نظمِ شخصی، او را نسبت به پیشرفتهایِ اندکاندک، ولی مستمر، بینا و شکیبا کرده است. فقط به کمکِ تسلط بر نظمِ شخصی است که او میتواند از دامِ جاهطلبیهایِ واهی در امان ماند و به یک سالِک تبدیل شود.
همانطور که پیش میرود، صداهایی از پشتش به گوش میرسند:
تو صرفاً یک شهروند هستی. مگر خارج از مدرسه و دانشگاه و شهر هم میتوان معلمی یافت؟ از گذشتگان مگر میتوان چیزی آموخت؟ گذشتگان یا نادان بودهاند یا چیزی برایِ آموختن به ما ندارند. روزگاری که هنوز شبهایِ بشر به نورِ نفت و علم و ماشین و نهاد روشن نشده بود قناعت و ریاضت نیکو بود. اما حالا چطور؟ امروز باید جاهطلب بود و جاهطلبی را حدی نیست. باید در فکر و ذهن و عمل جاهطلب باشی. به این فکر کن که هیچ حوزهای در طبیعت نیست که «تو» نتوانی بر آن مسلط شوی و تغییرش دهی. خواه این طبیعت در اقیانوس و زمین و آسمان باشد، خواه در جسمِ و روح و جامعهات. حد و مرزی وجود ندارد، اگر هم هست باید آنرا به کمکِ نفت و علم و ماشین و نهاد در هم شکست. اگر طبیعت محدودمان میکند، ذهن و نهادهایمان را چنان تغییر میدهیم که با جاهطلبیِ سیریناپذیرِ نوین هماهنگ شوند….
اما او پیاده و فروتن و شکیبا، مطیعِ طبیعت و قانونِ انسان و آفتاب، به راهِ خود ادامه میدهد و خیلی زود از همهی یاوهها و هذیانها فاصله میگیرد تا به نقطهای در دوردست تبدیل شود.
من در حوزهٔ مدیریت و مهندسی محیطی تحقیق و تدریس میکنم: چطور میتوان کارآیی سیستمهای شهری و صنعتی را از طریق مطالعهٔ سیستمی، ایجاد پیوندهای موثر بین آنها و مدیریت بهتر پسماندها افزایش داد و ظرفیتها و امکانهای مختلف را ارزیابی نمود؟ در این حوزه سعی میکنم یک عملگرا و ارائهدهندهٔ راهحل باشم. در پسزمینهٔ مطالعاتیام علاقمند به تاریخ، مدرنیت، و شناخت و نقد قطعیتها و اسطورههای معاصر هستم. در این حوزه سعی میکنم ارائهدهندهٔ پرسشهای رادیکال و دشوار باشم. پیش از این، حدود هشت سال در صنایع بینالمللی نفت و گاز در ایران و برخی کشورهای حاشیهٔ خلیجفارس کار کرده بودم.
هم اکنون دخترم در حال تمرین پیانو است و من دارم نوشته شما را می خوانم. ناگهان به ذهنم رسید هیچ چیز به اندازه موسیقی از نظم درونی محکم و استوار برخوردار نیست. اگر کسی میخواهد بتواند، به خوبی سازی را بنوازد نه فقط میبایست به تمام معنی نظم درونی آواهای موسیقایی را یاد بگیرد و بشناسد، بلکه باید این نظم در وجودش نهادینه شود و بر جسم و روحش بنشیند به طوریکه حتی در عالم خواب، مستی و بیهوشی هم از او جدا نشود. حالا او نه فقط میتواند تمام تجربیات دیگران را به خوبی بنوازد و یا چیزی به گنجینه میراث سلف خود بیفزاید بلکه میتواند به دنیای جدیدی پای بگذارد که قبلا” برایش ناشناخته، گنگ و غبار آلود بوده است. دنیای بداهه نوازی؛ نغماتی که در بر پایه یک حس عاطفی زاینده، طوفنده و زنجیر وار ، بر بستر نظمی شناخته و پذیرفته در لحظات حرکت انگشتان بر روی دگمه های ساز تولید می شود و بالبداهه موجب خلق نغمات موسیقایی می شود. او حالا می تواند احساسات و عواطفش را از طریق انگشتانش بیان کند و به دیگران منتقل سازد. این نغمات منحصر به فرد است، یونیک است، او اگر بخواهد یک بار دیگر آن را بنوازد، حتما” به گونه دیگری می نوازد. هر بار که بنوازد با دفعات قبلش متفاوت است، اما همواره بدیع و گوش نواز است. او حالا به ماوراء نظم سفر کرده است. او حالا می تواند بداهه نوازی کند قطعاتی را بنوازد که اگر نظم ظاهری هم ندارند، ولی نظم درونی دارند. همین کافی است تا بداهه نوازی او مورد پسند دیگران قرار گیرد. البته نه هر دیگرانی بلکه آنانی که بتوانند بر بستر نظم درونی خود، نظم درونی آن بداهه نوازی را بشناسند و ان را بنیوشند. “تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی” این مختصر را نوشتم تا تمثیلی باشد برای درک بهتر آنچه که شما نوشته اید.