دو تمایلِ کلیدی و ذاتی در هر جامعهای وجود دارد: تمایل به «حفظِ آنچه هست» و «تمایل به ایجادِ تغییر». این دو تمایل به نوبهی خود به اشکالِ مختلفِ «محافظهکاری» و «تحولخواهی» ترجمه میشوند.[آ]توجه کنید که اینجا منظورم از محافظهکاری یا تحولخواهی دقیقاً همان معنایِ لغویِ آنهاست و به گرایشهایِ سیاسی یا تاریخیِ خاصی اشاره نمیکنم. در شرایطِ عادی، توازنی پویا بینِ این دو تمایل برقرار است. محافظهکاران نقشِ خود را که حفظِ پیوستگیِ تاریخی و انسجامِ اجتماعی است به خوبی انجام میدهند و تحولخواهان هم ظرفیت و استعدادِ جامعه را برایِ تغییراتِ خودانگیخته و کنترل شده افزایش میدهند. اگر این توازن به هم بریزد جامعه دچارِ شرایطِ غیرِعادی میشود. شرایطِ غیرِعادی لزوماً بحرانی یا فاجعهآمیز نیست، اما به صورتِ بالقوه آبستنِ تغییراتِ ناگهانی و خطرناک است. جامعهای که بیش از حد محافظهکار باشد استعداد و ظرفیتِ خود را نسبت به تغییراتِ محیطیِ خود از دست میدهد و با از دست دادنِ انعطافپذیریِ طبیعیاش خطرِ گسست یا فروپاشی را به جان میخرد؛ و جامعهای که بیش از حد تحولخواه باشد ممکن است قوام و پیوستگیِ تاریخی خود را از دست دهد که باز هم به معنایِ افزایشِ خطرِ گسست یا فروپاشی است.
اما کدام تمایل مهمتر یا خوبتر است؟ یک فردِ مسئول، آگاه و پیشرو کدام جریان را باید تقویت کند؟ این سوال پاسخِ ماندگار یا جهانشمولی ندارد: محافظهکاری یا تحولخواهی هیچکدام فینفسه خوب یا بد نیست؛ این دو گرایشهایی مکمل هستند که چنانچه در جامعهای خاص، در بُرههای از زمان و در عرصهای معین، توازنِ بینِ آنها به هم بخورد، فرد میتواند هویتِ سیاسی-اجتماعیِ خود را به طورِ متناسب انتخاب کند: اگر جامعه بیش از حد ساکن و جامد شده باشد او میتواند به جریانِ تحولخواهی بپیوندد؛ و اگر جامعه بیش از حد پرتلاطم و بیثبات باشد به جریانِ محافظهکاری. به این وسیله هویتِ سیاسی-اجتماعیِ یک فردِ آگاه را نمیتوان در محافظهکاری یا تحولخواهی خلاصه کرد، چرا که او به طورِ پیوسته بینِ این دو گرایش در نوسان است. امروز و اینجا محافظهکار است، فردا و آنجا تحولخواه. اما عاملی که همیشه در او ثابت است را میتوان در خصوصیت، توانایی و ارادهی او در ناهمرنگی[۱]nonconformist دانست. او، گریزان از دنبالهروی و همرنگی[۲]conformism، مدام در جستجویِ رنگِ غالبِ محیط است تا یکنواختیِ آنرا به هم بزند و وصلهای ناجور بر آن باشد.
***
فردِ ناهمرنگ نوعی ناهنجاری[۳]anomaly و موجودی پرت[۴]outlier است. تجربهای است که دانشمند به دقت از تودهی دادههایی که به زیبایی در یک نظریهی مطلوب جا گرفتهاند جدا میکند. نطقهای است که آمارگر را وسوسه میکند که آنرا با نمونهای نزدیکتر و کمدردسر تعویض کند. نوجوانی است که پدرها و مادرها فرزندانشان را از دوستی با او برحذر میدارند.
با اینحال، ناهمرنگی پیششرطِ اولیهی خلاقیتِ هنری و خوشاندیشی و رشد و بالندگیِ افراد در یک جامعه است. فردِ ناهمرنگ بذرهایِ منحصر به فردِ دگرگونی را در جامعه پخش میکند و همزمان به مثابهِ کاتالیزوری برایِ تکوینِ اجتماعی عمل میکند. او آبستنِ رویدادی است که میتواند قاعدههایِ اقتصاددان، روانشناس، جامعهشناس و منتقد را به هم بریزد. بدونِ حضورِ او، که تجربهگری نیمیجسور-نیمیدیوانه و یک شورشیِ بیسازمان است، حیاتِ اجتماعی یکنواخت و فرسوده میشود. داوران و منتقدان فردِ ناهمرنگ را با تکیه بر آثار و نُرمهایِ گذشته نقد میکنند، اما او پدیدهای متمایز از گذشته است و برایِ نقدش باید پیامبروار به آینده مراجعه کرد.
***
فردِ همرنگ، بنا به تعریف، مسیر و هویتِ کلی یک جامعه را تعیین میکند. حضورِ او، به شکلی غریزی، از جنسِ حجم و موج و توده است. او با خاطری آسوده با جریانهای بزرگ همراه است و اجازه میدهد اندیشه، رفتار و حضورش مویدِ روحِ زمانه و شرایطِ پیرامونی باشد، آنرا تقویت کند و امتدادش را تضمین کند. او چنانچه مقیمِ جامعهای باشد که داشتههایِ فرهنگی و تاریخیاش را به ازایِ دریافتِ مشتی اسباببازیِ پر زرق و برق به حراج گذاشته میگوید «اینجا همه از دور ریختنِ ارزشهایِ سنتی سخن میگویند؛ من نیز چنین کنم» و به یک تحولخواهِ مرتجع تبدیل میشود که در جستجویِ هیچ تحولی جز ورشکستگی و فروپاشی نیست! اما اگر جامعهیِ او روانگسیخته و نسبت به مدرنیت پارنوئید باشد میگوید «اینجا همه از طردِ مدرنیت سخن میگویند؛ من نیز چنین کنم» و به یک محافظهکارِ مرتجع تبدیل میشود که از هیچچیز جز سکون و پوسیدگی حفاظت نمیکند.
اما اگر همرنگی را به مثابهِ پیشفرضی برایِ قوام و امتدادِ جامعه در نظر بگیریم، ناهمرنگی به معنایِ امکانِ بروزِ فردیت جلوهگر میشود. فردِ ناهمرنگ، با خدشهدار کردنِ وفاقِ غالب و خروج از مسیرهایِ از پیشتعیین شده، تجسمِ شخصیت و ارادهی فردی در مقابلِ امواجِ تودههاست. طبیعی است که جماعتِ همرنگان به دقت سعی میکنند با نُرمها، عادتها، ساختارها و باورهایِ غالب در جامعه هماهنگ باشند و مراقبند وفاقِ گروهیشان با حضورِ ناسازگاران و ناهمرنگان به مخاطره نیفتد. با اینحال ناهمرنگان، گاه و بیگاه، با رفتار یا حضورشان، آسودگیِ مردابگونِ جمع را به هم میزنند: در یک میهمانیِ رسمی با کفشهایِ عجیب و پیراهنِ راحتی وارد میشوند، در رعایتِ آدابِ نزاکت انتخابی و لاقیدانه عمل میکنند، یا در لحظهای جنونآمیز گوشِ خود را میبرند و به مخاطبِ حیرتزدهشان تقدیم میکنند!
همهی اشکالِ ناهمرنگی نیازمندِ نارضایتیِ خودانگیخته از وضعِ موجود یا ناهماهنگی با الگوهایِ غالبی که از سویِ آن تجویز میشود هستند. ناهمرنگی به مثابهِ لکهای که بر انحصارِ محافظهکاری یا تحولخواهیِ تودهای مینشیند، اغلب با اقدامی روشن همراه است؛ مثلِ فردی که برخلافِ منطقِ عمومی از مصرفِ کالاها و خدمات دوری میجوید یا مبارزی که مال و آبرویش را به خاطرِ مخالفت با نظمِ موجود به خطر میاندازد. اما ناهمرنگی همیشه از جنسِ اقدام نیست، بلکه میتواند از جنسِ حضور باشد. گاه حضورِ یک فرد شورشگرانه و قاعده بر هم زن است، مثلِ قویی سیاه که در میان صدها قویِ سفید ایستاده است: نفسِ حضورِ او از جنسِ آشوب است.
***
هنر و به خصوص هنرمند رابطهی تنگاتنگی با ناهمرنگی دارند. هنرمند اگر چه برایِ تأمینِ معیشتِ خود به جامعه نیازمند است، اما چندان توجهی به تلاشهایِ معمول برایِ کسبِ موقعیتِ اجتماعی یا برتریِ اقتصادی ندارد. ورایِ برخی ملاحظاتِ حرفهای، او منافعِ چندانی در وضعِ موجود ندارد. رابطهی بینِ هنرمند و جامعهای که در آن تنفس میکند منحصر به فرد و تناقضآمیز است. او از جامعه جدا و همزمان عمیقاً به آن مبتلاست. جداست، چرا که به مثابهِ یک هنرمند قادر است میانِ خود و پدیدهها فاصلهای ایجاد کند که عرصهی خلاقیتش را شکل میدهد. شکلها و رنگها و آدمها و روابط و خاطرهها در ذهنش منعکس و منقلب و متحول و در هم تنیده میشوند، تضادهایِ زندگی مدام پیشِ چشمانش رژه میروند، همچنانکه تنشهایِ میانِ امورِ شاد و غمگین، بینِ سوژههای اندیشه و عشق، و بینِ آنچه میتوان لمس کرد و فهمید و آنچه ورایِ حس و فهم است. هنرمند برایِ مشاهده و تجسمِ اینها نیاز به فاصله گرفتن دارد. اما در عینِ این فاصله، او عمیقاً به آنها، آدمهایِ جامعهاش و تجربههایشان مبتلاست. چرا که این ابتلا سرچشمهی همهی شهودهایِ او نسبت به کارش است. احساسش، که نمیتواند به امری کلی و جامع تبدیل شود، نیازمندِ واژههایی خاص است که فقط با تجربه کردنِ بیواسطه ساخته میشوند.
شاید به همین دلیل است که شکوهِ تاریخِ هنر اغلب در تضادی آشکار با تجربهی زیستهی هنرمند قرار میگیرد. طبعاً، بخشهایِ همگونِ جامعه معمولاً با درجهای از تردید و اضطراب به هنرمند نگاه میکنند. بسیاری از افرادِ جامعه از تصورِ اینکه فرزندِ جوانشان به یک فردِ ناهمگون تبدیل شود پریشان میشوند. آنها شاید مایل باشند آثارِ ونگوگ را تماشا کنند، به موسیقیِ بتهوون یا ترانههای نامجو گوش دهند یا اشعارِ فروغ را بخوانند. اما تصورِ حضورِ ناجورِ ونگوگ، بتهوون، نامجو یا فروغ در اتاقِ پذیرایی و به عنوانِ عضوی از معاشرتهایِ روزمرهشان، طبعِ عافیتطلبشان را مشوّش میکند.
***
مردی از کوچهای میگذشت و سه کارگر را دید که هر یک فرغونی پر از ملات را به سویی میبرند. از آنها پرسید «مشغولِ چه کاری هستید؟» اولی پاسخ داد: «از طلوع تا غروبِ آفتاب کار میکنم و عرق میریزم و روزی یک سکه مزد میگیرم.» دومی گفت: «از این کار راضی هستم، چرا که ماهها بیکار بودم و باید خانوادهام را نان دهم.» سومی گفت: «در کارِ احداثِ مسجدِ جامعِ شهر هستم.»
هیچکس در اهمیتِ کارِ کارگری که به ازایِ سکهای یا قطعهای نان عرق میریزد تردید نمیکند. بنابراین و به ناچار، آن کس که در کارِ ساختِ مسجدِ جامعِ شهر است به موضوعِ نقد و شکاکیت داوران و منتقدان تبدیل میشود. او نامزدی مطلوب برایِ رسوایی است:
گر روغن و نان خواهی، هم کاسهی ملت شو
خواهی نشوی رسوا، همرنگِ جماعت شو
* نقاشیِ انتخابی از لسلی الداکر[۵]Lesley Oldaker است.
من در حوزهٔ مدیریت و مهندسی محیطی تحقیق و تدریس میکنم: چطور میتوان کارآیی سیستمهای شهری و صنعتی را از طریق مطالعهٔ سیستمی، ایجاد پیوندهای موثر بین آنها و مدیریت بهتر پسماندها افزایش داد و ظرفیتها و امکانهای مختلف را ارزیابی نمود؟ در این حوزه سعی میکنم یک عملگرا و ارائهدهندهٔ راهحل باشم. در پسزمینهٔ مطالعاتیام علاقمند به تاریخ، مدرنیت، و شناخت و نقد قطعیتها و اسطورههای معاصر هستم. در این حوزه سعی میکنم ارائهدهندهٔ پرسشهای رادیکال و دشوار باشم. پیش از این، حدود هشت سال در صنایع بینالمللی نفت و گاز در ایران و برخی کشورهای حاشیهٔ خلیجفارس کار کرده بودم.
آ) توجه کنید که اینجا منظورم از محافظهکاری یا تحولخواهی دقیقاً همان معنایِ لغویِ آنهاست و به گرایشهایِ سیاسی یا تاریخیِ خاصی اشاره نمیکنم. ↩