در نوشتهی قبلی دربارهی سرگشتگیِ عمیقِ انسانِ معاصر نوشتم. انسانی که دیگر به تجربهها و قضاوتهایِ بیواسطهی خود باور ندارد و در عوض اراده و ظرفیتِ داوریِ خود را به عهدهی رسانههایِ رسمی گذاشته است. او در دریایی از نُمودها غرق شده است، نُمودهایی پر زرق و برق و هیجانانگیز که با سرعت و بیوقفه به سویِ او سرازیر میشوند و تجربههایِ شخصیِ او را حقیر و بیارزش جلوه میدهند. این نُمودها نمایندهی پدیدهها هستند—میتوانیم آنها را نُمود-پدیده بخوانیم—و ظاهراً ارتباطی با هم ندارند و به زنجیرهای تصادفی از رویدادها میمانند. فرد در ناتوانیاش در تفسیر و ایجادِ معنا از این نُمودهایِ متکثرِ رنگارنگِ دوردست، دست به دامنِ نوعِ دیگری از نُمودها میشود: اسطورهیِ روشنگر. اسطورهی روشنگر—نُمود-اسطوره—به او کمک میکند تا به شکلی کاذب و سطحی نُمود-پدیدهها را به هم متصل کند و به آنها معنا بخشد. اینکار به او آرامشی افیونی میدهد که صرفِ افزایشِ کارآییِ نظامِ تولید و مصرفِ صنعتی و ترویجِ مصرفگرایی میشود. چنین است که انسانِ معاصر در وضعیتی نظیرِ رویا زندگی میکند؛ رویایی که واقعی مینماید و از به هم چسباندنِ هزاران نُمود مختلف تشکیل شده است. تنها راهِ خروجِ او از این رویا خودکُشیِ فکری و طردِ جامعه است. اما حتی این خودتخریبی نیز به بیداریش منتهی نمیشود، بلکه او را به سمتِ توهمی دیگر هدایت میکند. جهانِ مدرن چنان فراگیر است که نمیتوان خارج از تأثیر و فعلِ آن زندگی کرد—مگر در رویا.
اما این توصیفی عمومی است و وضعیتِ تودهها—آنها که قادر به تشخیصِ اسطورهها نیستند—را نشان میدهد. اما وضعیتِ اقلیتِ روشنفکر چگونه است؟ آنها که تواناییِ تشخیصِ اسطورههایِ روشنگر را دارند، قادر به انکارِ آنها هستند و میتوانند نُمود-پدیدهها را خارج از چارچوبِ این اسطورهها دریافت کنند. این تواناییِ مهمی است که روشنفکر را از تودهها متمایز میکند، اما وضعیتِ او را چندان بهبود نمیبخشد.
روشنفکر اسطورههایِ روشنگر را تشخیص میدهد و طرد میکند، اما قادر به رویارویی با حجمِ عظیمِ نُمود-پدیدههایی که از طریقِ نظامهایِ تولید و نشرِ معرفتِ رسمی از همه سو به سمتِ او هجوم میآورند نیست. او میتواند اسطورهی روشنگر را به چالش بکشد، اما راهی به سویِ درکِ واقعیتِ پدیدهها ندارد. نظامِ معرفتیِ معاصر به استوانهای میماند که حولِ محوری که به دو رأسِ مختلف—از جنسِ دو نوع نُمودِ مختلف—متصل است میچرخد: پدیدهها و اسطورههایِ روشنگر. مادامی که این استوانه به این دو رأسِ وصل باشد، به خوبی حولِ محورش میچرخد. این وضعیتِ ذهنیِ تودههاست که در رویایی واقعنما، ولی پایدار، به سر میبرند. اما روشنفکر که نمیتواند استوانهی ذهنیاش را به اسطورههایِ روشنگر وصل کند دچارِ عدمِ تعادلِ ذهنی میشود. نُمود-پدیدهها واردِ ذهنِ او میشوند، اما او هیچ کنترلی بر آنها ندارد و در عینِ حال امکانِ انسجامبخشیِ آنها از طریقِ اسطورههایِ روشنگر را نیز ندارد. نظامِ فکریِ او بیقوام و آشفته است؛ به مثابهِ فردِ کشتیشکستهای که بر تختهپارهای در دریایِ طوفانی شناور است و از سویی به سوی دیگر میرود بیآنکه اراده یا ظرفیتی برایِ تعیین یا حتی دانستنِ هدف و مسیرِ خود داشته باشد. خلاصه اینکه روشنفکر علاوه بر اینکه قادر به طردِ اسطورههایِ روشنگر است، میفهمد که پدیدههایی که به سویِ او هجوم میآورند صرفاً نُمود—و نه فَکتهایی راستین—هستند. با اینحال او نیز همچون تودهها قادر به درکِ واقعیت نیست.
پس روشنفکران چه میکنند؟ برخی اقدام به خودکُشیِ فکری میکنند. آنها چشمهایشان را به رویِ بینشِ خود میبندند و اسطورههایِ روشنگری را که موردِ قبولِ تودههاست میپذیرند. با اینکار دستِ کم قادر خواهند بود ارتباطشان با تودهها را حفظ کنند و با آنها حرف بزنند. آنها چنین با خود میگویند که «درست است که پدیدهها و اسطورهها هر دو نُمود هستند و ربطی به واقعیت ندارند، اما از آنجا که مردم به آنها اعتقاد دارند، پس این نُمودها نیز به واقعیت تبدیل میشوند و این واقعیتی است که من باید با آن سر کنم.» اما این پارادوکسِ بزرگی است. این گروه از روشنفکران از یکسو معتقدند که از طریقِ منطق و عقلانیت میتوان واقعیت را مطالعه کرد ولی از سویِ دیگر مجبورند اهمیتِ ساختِ عاطفی و غیرِمنطقیِ واقعیت را بپذیرند. پذیرفتنِ این تضاد به معنایِ خودکشیِ روشناندیشی و آگاهیِ اجتماعیِ آنهاست. آنها اغلب خودکشیِ فکریشان را در پردهای فریبکارانه پنهان میکنند و اسطورههایی که به جبر پذیرفتهاند را با عنوانهایی نظیرِ «دیالکتیکِ تاریخی» یا «جاودانگیِ انسان» معرفی میکنند.
برخی دیگر از روشنفکران به روشِ دیگری خودکُشیِ فکری میکنند. آنها فهمیدهاند که هجومِ فراگیرِ نُمود-پدیدهها، ایجادِ تصویری دقیق از واقعیتِ سیاسی، اجتماعی و انسانی معاصر را ناممکن میسازد. در نتیجه این روشنفکران به این باور رسیدهاند که هیچ واقعیتی پشتِ این نُمود-پدیدهها وجود ندارد؛ و اگر هم وجود داشته باشد دستیابی به آن غیرِممکن است و حاویِ هیچ معنایِ انسانفهمی نیست. وقتی روشنفکری به این نقطه برسد، هرگونه تلاش برایِ شرح و انسجامبخشی جهانِ پیرامون را بیفایده و عبث خواهد دانست. به باورِ او ما گمگشتگانی هستیم که در میانِ سایهها از این سو به آن سو میرویم. علاوه بر این، از آنجا که هر آنچه در معرضِ ذهنِ ما قرار میگیرد از جنسِ نُمود است و از پیش توسطِ عاملی ورایِ فرد تفسیر شده است، این دسته از روشنفکران هیچ فکتی را معتبر و مطمئن نمیدانند، چرا که میدانند قادر به تأییدِ واقعیتِ آن نیستند. در نتیجه به تدریج آگاهی و هوشیاریِ آنها نسبت به جهان رنگ میبازد و به شکلهایِ گوناگونی نظیرِ تظاهراتِ سورئالیستی یا قهرمانبازیهایِ نومیدانه تجلی مییابد. در هر صورت، خودکُشیِ فکریِ روشنفکران ناشی از استیصالِ آنها از وضعیتشان در جهان است.
به این ترتیب خودکُشیِ فکری مسیرِ مرسومِ روشنفکرانِ معاصر است. اما برخلافِ سایرِ کارورزان در جامعه که فعالیتشان بیشتر به حوزههایِ عینی و شرایطِ مادیِ جامعه متصل است، کارِ اصلیِ روشنفکر اندیشهورزیدن برایِ درک و شرحِ واقعیت است. بنابراین خودکُشیِ فکریِ او به معنایِ تبدیل شدنِ عملیِ او به موجودی کمارزش و انگلوار در جامعه خواهد بود. اینگونه است که روشنفکرِ گریزان از زندگیِ انگلی، جذبِ حوزههایِ فَنمحور میشود. او نیز مانندِ تودهها خدمتگزارِ نظامِ فنیِ معاصر میشود و به فنسالاری حرفهای تبدیل میشود که پیشهاش افزایشِ کارآییِ انواعِ فنهایِ مکانیکی، سازمانی، نهادی و اجتماعی است و آینده و ارتقاءِ شغلیاش به آن وابسته است. او از اندیشهورزی برایِ درکِ واقعیتِ جهان دست شُسته است و در عوض به افزایشِ کارآییِ نظامی که آیندهی شغلیاش را در آن میجوید میاندیشد. به این ترتیب است که او به مستخدمِ حرفهای کارخانهها، دولتها، ارتشها، بیمارستانها، مدارس، دانشگاهها، بنگاههایِ مالی، سازمانهایِ خبری و انواعِ نهادهایِ فنمحورِ دیگر تبدیل میشود. نظامِ فنمحورِ معاصر تشنهی نیروهایِ تحصیلکرده و فنسالار است و مشتاقِ جذبِ روشنفکرانِ ناامید و اندیشهورزانی بیچاره که از اندیشهورزیدن دست شُستهاند. با اینحال آنچه روشنفکریِ معاصر را تهدید میکند خطراتِ بیرونی نیست، بلکه ناتوانی و سترونیِ درونیِ آن است. عجیب نخواهد بود اگر وضعیتِ روشنفکریِ امروز را حتی از وضعیتِ تودهها نیز رقتانگیزتر بدانیم.
اما این نکته ما را به موضوعِ اساسیتری هدایت میکند.
تا پیش از دورانِ مدرن، شیوههایِ متکثر و گوناگونی برایِ ابرازِ اندیشه و تأثیرگذاری بر مردم و جهانِ پیرامون وجود داشت. در دورانِ معاصر اما، اندیشه به شیوهای ویژه برایِ ابرازِ خود دست یافته که متناسب با تمدنِ ماست. این شیوه «فَن» یا «تکنیک»[۱]technique نام دارد. فَن که حاکم بر تمامیِ حوزههایِ فعالیتِ جامعهی مدرن است، در قلمرویِ اندیشه نیز حاکم شده است. البته در اینجا منظور از «فَن» فقط فنِ ماشینی نیست، بلکه مفهومی به مراتب گستردهتر است که خصوصیتهایِ آنرا میتوان در ادبیات، جامعهشناسی، حقوق، تاریخ و علم جستجو کرد. هدفِ فَن افزایشِ کارآیی است و ماشین نمونهی ایدهآل کاربردِ فن است. اما فن مایل است در همهی حوزههایِ دیگرِ جامعه نیز کارآیی خیرهکنندهی ماشین را ایجاد کند. فن در هر حوزهای که به کار گرفته شود با خود دقت، سرعت، امنیت، پیشرفت و جهانشمولی به ارمغان میآورد، خصوصیتهایی که معمولاً به عنوانِ زیر مجموعههایِ کارآیی ستوده میشوند. فرضِ بنیادینِ جامعهی معاصر این است که برایِ هر نوع اندیشیدنی—هر نوع فعالیتی—مسیری فنی وجود دارد که از مسیرهایِ دیگر سریعتر، موثرتر و عملیتر است. در نتیجه اندیشهورزِ معاصر ناگزیر باید آن مسیر را جستجو کند و از آن بهره جوید: هر چه باشد انتخابِ مسیرِناکارآمدتر عقلانی نیست. در نتیجه دیگر انتخابی در کار نیست: روشهایِ دقیقِ فنی تنها انتخاب هستند؛ نه فقط در کارخانهها و در رابطه با ماشینها، بلکه در دانشگاهها، بنگاههایِ خبری و دولتها نیز. تحقیقِ مجهز به فن، کارآمدتر از تحقیقِ فاقدِ فن است؛ همانطور که پروپاگاندایِ مجهز به فن، کارآمدتر از پروپاگاندایِ فاقدِ فن است. هر کس از بهرهگرفتن از فنهایِ دقیقِ موجود پرهیز کند، آماتور، ناشی، یا نادان جلوه خواهد کرد. فن در دنیایِ معاصر به تنها مسیرِ ابرازِ اندیشه تبدیل شده است. فنورز (تکنیسین) میتواند از همهی حوزههایِ اندیشه بهره جوید، ولی اندیشهی مدرن فقط میتواند خود را به شیوهی فنی ابراز کند. فن ضدِ اندیشه نیست؛ بلکه دقیقاً بر عکس، اندیشه به فن تبدیل شده است. این واقعیتِ دنیایِ معاصر است. واقعیتی که نکوهشِ آن بیفایده است، اما درکِ آن اهمیتی بیاندازه دارد.
این دو نکته، یعنی (۱) خودکُشیِ فکری و انصراف از آگاهی و (۲) تسلیم شدنِ اندیشه به فن، ترسناکترین وضعیتِ قابلِ تصور را برایِ روشنفکر ایجاد کردهاند. این وضعیت «فقدانِ کاملِ ارتباطِ راستین» نام دارد.
مردمِ امروز قادر به درکِ یکدیگر نیستند. این نکته به خودیِ خود جدید نیست چرا که مردمانِ همهی اعصارِ تاریخ در درکِ یکدیگر مشکل داشتهاند. اما در دورانِ غیرِمدرن، ارتباطِ میانِ مردم تا حدی توسطِ خدا برقرار میشد. اما این پُل در دورانِ معاصر ویران شده است. انسانها همدیگر را نمیفهمند. این ناتوانی در درکِ دیگری برایِ تودهها کمتر محسوس یا مشکلساز است، اما برایِ روشنفکران فاجعهبار است، چرا که همانطور که قبلاً گفتم تنها خاصیتِ روشنفکر در تلاشِ او برایِ درکِ جهان و برقراری ارتباط با دیگران است. امروز این ارتباط عملاً ناممکن شده است. برایِ اینکه مردم بتوانند هم را درک کنند به حداقلی از باورها، پیشداوریها و ارزشهایِ مشترک نیاز است. اما گسترشِ مکانیکیِ اطلاعات این ذخیرهی مشترک را تخریب میکند. این درست که در دنیایِ معاصر باورها، پیشداوریها و ارزشهایِ مشترکِ نوینی خلق میشود، اما آنها خصوصیتی متفاوت دارند: به جایِ اینکه از دلِ درونیترین و اصیلترین شیوههایِ بیانِ یک تمدنِ مشخص برآمده باشند، اسطورهها و ایدههایی مصنوعی هستند که توسطِ پروپاگاندا ساخته شدهاند. به این ترتیب، فرد دیگر قادر به رویارویی با فردِ دیگر و در چارچوبِ مسیرِ یک تمدنِ مشخص نیست، بلکه در دیگری فقط اسطورههایی که خود باور دارد را جستجو میکند؛ اسطورههایی که خود نُمودهایی مصنوعی هستند که مانع از سقوطِ مردمِ معاصر به درهی جنون میشوند.
علاوه بر این، حسِ عینیِ واقعیت به تدریج از بین میرود و آدمهایی که با آنها مواجه میشویم نیز دیگر این حسِ عینیِ واقعی را به ما نمیدهند. ما شاهدِ گسترشِ روزافزونِ انتزاع هستیم؛ انتزاعِ بیشتر در رابطه با فکتها و سایرِ انسانها. ما ناتوان از برقراری ارتباط با دیگران هستیم چرا که همسایهی ما دیگر یک موجودِ عینیِ واقعی برایِ ما نیست. روشنفکرانِ معاصر دیگر اعتقادی به اینکه میتوانند با دیگران متحد شوند ندارند. آنها یا در خلاء و برهوت سخن میگویند، یا خطاب به موجوداتی انتزاعی نظیرِ پرولتاریا، فاشیستها، روشنفکرها و غیره. در هیچ لحظهای از تاریخ مردم این همه دربارهی انسانیت حرف نزدهاند و در عینِ حال هرگز اینقدر از صحبت کردن با دیگران ناامید نبودهاند. دلیلِ این ناامیدی آگاهیِ آنها از بیفایده بودنِ صحبت کردن است. شرایطِ معاصر به گونهای است که فرد به کلی ناپدید شده است. آنچه باقی مانده مصرفکننده، کارگر، شهروند، مخاطب، بیننده، شنونده، کاربر، سیاستمدارِ حزبی، تولید کننده و طبقهی متوسط است. فرد، غایبِ اصلیِ همهی اینهاست و با اینحال تنها کسی است که میتوانیم گفتگویی راستین با او داشته باشیم.
در تحلیلِ نهایی علتِ ناتوانیِ ما در ارتباط با دیگری این است که فن به تنها روشِ ابرازِ فکری تبدیل شده است. این واقعیت—یعنی دنبالهرویِ مطلقِ اندیشه از فن—ما را به سمتِ تخریبِ روابطِ فردی رهنمون ساخته است؛ چرا که برقراریِ ارتباطِ واقعی بینِ دو فرد از طریقِ فن ناممکن است. ارتباط ورایِ فن است، چرا که فقط وقتی رخ میدهد که دو سمتِ آن درگیرِ گفتگویی واقعی باشند. اما این دقیقاً چیزی است که فنِ مدرنِ اندیشیدن از آن پرهیز میکند.
* این نوشته را با الهام از افکارِ «ژاک الول»[۲]Jacques Ellul نوشتهام. نقاشیِ انتخابیِ اثرِ لئون زرنیتسکی[۳]Leon Zernitsky هنرمندِ روس است.
من در حوزهٔ مدیریت و مهندسی محیطی تحقیق و تدریس میکنم: چطور میتوان کارآیی سیستمهای شهری و صنعتی را از طریق مطالعهٔ سیستمی، ایجاد پیوندهای موثر بین آنها و مدیریت بهتر پسماندها افزایش داد و ظرفیتها و امکانهای مختلف را ارزیابی نمود؟ در این حوزه سعی میکنم یک عملگرا و ارائهدهندهٔ راهحل باشم. در پسزمینهٔ مطالعاتیام علاقمند به تاریخ، مدرنیت، و شناخت و نقد قطعیتها و اسطورههای معاصر هستم. در این حوزه سعی میکنم ارائهدهندهٔ پرسشهای رادیکال و دشوار باشم. پیش از این، حدود هشت سال در صنایع بینالمللی نفت و گاز در ایران و برخی کشورهای حاشیهٔ خلیجفارس کار کرده بودم.
باسلام و خسته نباشید
آقای دکتر روزبه فیض، برخودم لازم و ضروری دانستم تا به خاطر نوشته ها، تحلیل ها و تقسیم بندی های خوبتان همراه با مثال های مناسبی که ارائه داده اید از شما تشکر کرده و برای شما موفقیت و بالندگی را در زندگیان آرزومند باشم
در اینجا نسبت به دو نوشته شما که مورد نیاز من بودند و عبارتند از ۱٫ سرگشتگیِ عمیقِ انسانِ معاصر و ۲٫ ناتوانی بنیادین روشن فکران معاصر تشکر ویژه ای دارم.
سپاس
با سلام و عرض ادب. از خواندن کامنتتان و اینکه برخی نوشتههای این حقیر را قابلِ مطالعه یافتهاید خوشحال هستم و از اینکه لطف کردید و توجهتان را با من مطرح کردید نیز تشکر میکنم. بازخوردهایی چنین، حتماً مایهٔ دلگرمیِ این حقیر خواهند بود.
من هم برایِ شما آرزوی موفقیت میکنم.