«بینهایت» که اغلب آنرا با علامتِ ∞ نشان میدهند یکی از شگفتانگیزترین مفاهیمی است که در ریاضی به کار برده میشود. اما آیا رابطهای میانِ بینهایتبودگی و انقلابیگری وجود دارد؟ در این نوشته دست به یک تجربهٔ فکری میزنم و نشان میدهم که پذیرفتن اینکه بزرگی پیچیدگیهای جهان از جنسِ بینهایت است، به نتایجی عمیقاً انقلابی منتهی میشود.
بینهایت، یعنی فاقدِ نهایت، بدونِ انتها. هر وقت در آن دقیق میشوم، جلوهٔ اسرارآمیز و مهیبش دستهایم را میلرزاند و عرق سرد بر تنم مینشاند. این یک مفهومِ عادی نیست و لازم است که با احترام و دقتی ویژه به آن نزدیک شوم. واضح است که بینهایت صرفاً یک عدد خیلی بزرگ نیست. بینهایت، بی-نهایت است و این خصوصیتی آنچنان متمایز کننده است که با هیچ مفهومِ دیگری نمیتوان توصیفش کرد. تنها روشی که میتوانیم به کمکِ آن بینهایت را توصیف کنیم این است که دست به دامن بینهایت شویم. هیچ عدد معینی نمیتواند به اندازهٔ سر سوزنی آنرا تقریب بزند. اینطور نیست که اعداد در مقایسه با بینهایت کوچک باشند؛ آنها در مقابلش هیچ هستند. مطلقاً هیچ. «یک» در برابرش همانقدر هیچ است که «هزار» که «میلیارد» که «کوآدریلیون». این در حالی است که «یک» و «هزار» و «میلیارد» و «کوآدریلیون» اعدادی کاملاً متمایز هستند و با هم فرق میکنند، و با اینحال در هیچ بودنشان در مقابلِ بینهایت صد در صد مشابهاند. یک عدد دلخواه انتخاب کنید و آنرا کنار بینهایت قرار دهید: فوراً به هیچ تبدیل میشود. بینهایت—بنا به تعریف—چنان دور است که فاصلهاش از هر عددِ معینی به یک اندازه زیاد است. خوب به این نکته دقت کنید. فاصلهٔ بینهایت از «یک» همانقدر است که از «صد» که از «میلیارد». تا وقتی صحبت از بینهایت نیست، «صد» میتواند به «یک» فخر بفروشد و «میلیارد» میتواند پادشاهی کند. اما همینکه بینهایت وارد میشود همهٔ اعداد، ضمنِ حفظِ خصوصیتهای متمایزشان، هیچ میشوند. هر عددی میخواهی باش، در کنار بینهایت هیچ هستی.
تقریباً همزمان با آشنایی با مفهومِ ریاضی بینهایت، فهمیدم که مفهومِ بینهایت در فیزیک هم به کار برده میشود؛ به آن میگفتند «بینهایتِ فیزیکی». بینهایتِ فیزیکی به آن معنایِ ریاضی و نظری بیانتها و بزرگ نیست، بلکه با نگاهی نسبی، عملگرایانه و کاربردی بینهایت است. وقتی صحبت از یک عدسیِ طبیِ معمولی است، اشیایی که در فاصلهٔ دورتر از صد متر قرار دارند عملاً در بینهایتِ فیزیکی هستند. در قیاس با بینهایت ریاضی، بینهایت فیزیکی را بهتر میفهمیدم. بینهایت فیزیکی و مصداقهایش در اغلبِ موارد قابل درک و ملموس بودند. با اینحال برخی بینهایتهای فیزیکی اسرارآمیز و شگفت بودند و رویارویی من با آنها توأم با حسِ حیرت بود. مثلاً بینهایتهای فیزیکی مرتبط با مقیاسهای کیهانی که بسیار شگفتانگیز و غیرقابلِ درک به نظر میرسند و ترس و احترام انسان را بر میانگیزند. اما آنچه ذهنم را به خود مشغول میکند هیچ بینهایتِ فیزیکیِ معینی نیست. بلکه مجموعهٔ همهٔ بینهایتهای فیزیکی است که اسمش را میگذارم «همهٔ پیچیدگیهای جهانِ پیرامون»—یا بخوانید «همهٔ اسرار جهان»، یا «همهٔ بازیهای جهان» یا «همهٔ محدودیتها و مشکلاتِ ما در رویارویی با جهان». شکی نیست که پیچیدگیهای جهان متکثر و عظیم هستند و برخی از آنها در حوزهٔ «بینهایتهای فیزیکی» قرار میگیرند—صرفنظر از اینکه کدام معیار کاربردی یا عملگرایانه را در نظر بگیریم. اما—و این اما بسیار کلیدی است—اگر همهٔ پیچیدگیهای جهانِ پیرامون آنقدر بزرگ باشد که هر نوع پیچیدگیِ معینی را که میشناسیم به هیچ تبدیل کند چطور؟ درست همانطور که «یک» و «میلیارد» به یک اندازه در مقابلِ «بینهایت» هیچ هستند؛ آیا ممکن است بینهایتِ فیزیکیِ توصیفکنندهٔ همهٔ پیچیدگیهای جهان آنقدر بزرگ باشد که هر نوع پیچیدگیِ قابلِ شناخت برایِ ما در مقابلش هیچ باشد؟
اجازه دهید به عنوانِ یک تجربهٔ فکری این گزاره را درست فرض کنیم: بینهایتِ فیزیکیِ توصیف کنندهٔ «همهٔ پیچیدگیهای جهان» آنقدر بزرگ است که هر پیچیدگیِ قابلِ شناختِ دیگری را به هیچ تبدیل میکند. نتایج و عواقب درست بودن چنین فرضی بسیار تکاندهنده خواهند بود.
اگر همهٔ پیچیدگیهای جهان بینهایت بزرگ باشد، در اینصورت اینکه ما—گونهٔ انسان—چه مقدار از آنرا میشناسیم، پیشبینی یا مهار میکنیم اهمیتِ بنیادی ندارد: همهٔ دستاوردهای ما در مقابلِ بینهایتبودگیِ پیچیدگیهایِ جهان هیچ خواهد بود. تفاوت بین یک جماعتِ بیاباننشینِ سادهزیست و یک جامعهٔ مدرنِ شهری، یا بینِ فردی که به کمکِ خرافه به تجربههایش در زندگی معنا میبخشد و آنکس که دست به دامنِ خرد و علم میشود، به فرقِ میانِ «یک و صد» یا «صد و یک» میماند (بسته به اینکه کدام را یک بدانید و کدام را صد). تا وقتی سخن از بینهایت در میان نباشد، «صد» از «یک» بزرگتر، با شکوهتر یا نیرومندتر است. اما هر دو در مقابل بینهایت به یک اندازه هیچ هستند. درست است که هنوز یک با صد فرق میکند و حتی ممکن است صد را به یک (یا یک را به صد) ترجیح دهیم، اما هیچ بودگیشان در مقابل بینهایت چنان پررنگ میشود که این تفاوتها اهمیتِ بنیادیشان را از دست میدهند و کماهمیت یا بیربط میشوند.
انسانِ مدرن گمان دارد که میتواند—یا روزی خواهد توانست—جهان را بشناسد و تجربهٔ حضورِ خود در آن را مدیریت کند. اسطورهٔ مبناییِ او این است که او به تدریج و طی فرایندی صعودی قادر است به کمکِ هوش و خلاقیت، روش و کشفِ علمی، فن و ابزارها، نهادهایِ اجتماعی و جملهٔ تأثیراتِ همهٔ اینها، بر همهٔ محدودیتها و مشکلات غلبه کند و سرنوشتی مطلوب برای خود رقم زند. او خود را همزمان خداوند، پیامبر و بنده میداند: خداگونه قدرت کشف و خلاقیتش را برای غلبه بر هر محدودیت یا مانعی کافی میداند؛ پیامبرگونه برای خود رسالتِ نجات و رستگاری گونهٔ انسان—و اخیراً همهٔ گونههای حیات و حتی کرهٔ زمین!—را قائل میشود؛ و بندهوار خود را سوژهٔ اعمالِ قدرت و رسالتِ خویش میداند. شاید بگویید با توجه به دستاوردهای رنگارنگِ مدرنیت و خیزِ عظیمی که انسانِ مدرن طی چند قرن اخیر برداشته، این تصورِ دور از ذهنی نیست. اما اگر مجموعهٔ پیچیدگیهایِ جهانِ پیرامونِ انسان نامحدود باشد چطور؟ در اینصورت همهٔ دستاوردهای به ظاهر باشکوهِ انسانِ مدرن هیچ هستند و انسانِ مدرن، حتی وقتی در اوجِ قدرت و موفقیت قرار دارد در مقابلِ بینهایتِ پیچیدگیهای جهان همانقدر حقیر است که ضعیفترین و گمنامترین انسانهایِ کهن. دستاوردهایِ انسانِ مدرن او را از انسانهایِ کهن متمایز میسازد، اما هیچ بودنشان در برابر بینهایت بودگی همهٔ پیچیدگیهایِ جهانْ اهمیتِ بنیادی این تمایز را—با همهٔ تلخیها و شیرینیهایش—زایل میکند.
چه خواهد شد اگر تمامیِ دستاوردهای انسانِ مدرن چیزی جز بالا رفتن از یک درخت برای رسیدن به ماه نباشد؟ او که شیفتهٔ قدم گذاشتن بر ماه است از درخت بالا میرود و به آنهایی که پایین ایستادهاند فخر میفروشد و بشارت میدهد که رسیدن به ماه نزدیک است. اما کسی که میداند فاصلهٔ ماه تا زمین بینهایت دورتر است، به این فخر فروشی و تلاش مذبوهانه خواهد خندید. کسی که بالای درخت است همانقدر از ماه دور است که آنها که روی زمین ایستادهاند.
در نگاه اول شاید بینهایتبودگیِ همهٔ پیچیدگیهایِ جهان موضوعی غمانگیز به نظر برسد. اما لزوماً چنین نیست. بینهایتبودگیِ همهٔ پیچیدگیهایِ جهان—اگر حقیقت داشته باشد—واقعیتی رهاییبخش است؛ چرا که توهم، مسئولیت، و نیتِ خدا بودن را از رویِ دوشِ ما بر میدارد. اگر ما در مقابلِ جهان هیچ باشیم، باید با خودبزرگانگاری، نخوت، و اعتماد به معرفتها، ابزارها و جملهٔ داشتههایمان خداحافظی کنیم و سلام بگوییم به این حقیقت که هیچکدام هیچ نیستیم، هرگز هیچ نبودهایم، و هرگز هیچ نخواهیم بود، پناه ببریم به فروتنی و فقر، به دستها و آغوشهای یکدیگر، و دست بیاویزیم به رشتهٔ ایمان که تنها روزنهٔ امید در این هیچستان است.
بینهایتبودگیِ همهٔ پیچیدگیهایِ جهان مفهومی عمیقاً برابرکننده و دموکراتیک است. برابرکننده است، چون همه را به یک نسبت ضعیف و هیچ میداند و به این ترتیب مفهومِ نابرابری را بیربط و بیاهمیت میسازد، همانطور که بینهایت، نابرابری بینِ «یک» و «صد» را بیربط و بیاهمیت میسازد. دموکراتیک است، چون همهٔ افراد و مراجع را به یک اندازه هیچ میداند و در نتیجه به نظر و خواست همه به یک اندازه بها میدهد؛ هیچ مرجع، نهاد، ابزار، مکتب، دولت، نظریه، قانون یا تمدنی نمیتواند به عنوان مستمسکی برای اعمالِ قدرت یا سلطه پذیرفته شود. بینهایتبودگیِ همهٔ پیچیدگیهایِ جهان، به واسطهٔ این دو عامل—یعنی ذاتِ برابرکننده و دموکراتیکِ آن—به حقیقتی رادیکال و انقلابی تبدیل میشود. با توجه به اینکه این رادیکالیسم قدرتش را از بینهایتبودگیِ همهٔ پیچیدگیهایِ جهان میگیرد، انقلابی بودنش نیز بینهایت رادیکال است: هر حرکتِ انقلابیِ دیگری در مقابلِ آن حقیر و هیچ است. به این ترتیب است که اگر بپذیریم که همهٔ پیچیدگیهایِ جهان بینهایت است، به سرچشمهٔ لایزال و بینهایت نیرومند انقلابیگری دست انداختهایم.
من در حوزهٔ مدیریت و مهندسی محیطی تحقیق و تدریس میکنم: چطور میتوان کارآیی سیستمهای شهری و صنعتی را از طریق مطالعهٔ سیستمی، ایجاد پیوندهای موثر بین آنها و مدیریت بهتر پسماندها افزایش داد و ظرفیتها و امکانهای مختلف را ارزیابی نمود؟ در این حوزه سعی میکنم یک عملگرا و ارائهدهندهٔ راهحل باشم. در پسزمینهٔ مطالعاتیام علاقمند به تاریخ، مدرنیت، و شناخت و نقد قطعیتها و اسطورههای معاصر هستم. در این حوزه سعی میکنم ارائهدهندهٔ پرسشهای رادیکال و دشوار باشم. پیش از این، حدود هشت سال در صنایع بینالمللی نفت و گاز در ایران و برخی کشورهای حاشیهٔ خلیجفارس کار کرده بودم.