افراد معمولاً برایِ کسی که مخصلانه برای دفاع از آرمانهایِ یک جامعه مبارزه میکند و در این راه از جان و مال و آبرویش میگذرد احترامِ زیادی قایل هستند. اما همین مبارز، چنانچه به آن آرمانها خیانت کند از چشمِ همگان میافتد و سرزنش و طرد میشود. اما چطور ممکن است یک مبارزِ مخلص، کسی که تا دیروز حاضر بود جان و آبرویش را برایِ رسیدن به آرمانها به جامعه تقدیم کند، ناگهان به یک خیانتکار تبدیل شود؟
مبارزی که پاک و صادق باشد به این سادگیها فریب نمیخورد و در برابرِ وسوسهٔ قدرت و ثروت ایمن است. پس علتِ خیانتِ او را باید در چیزِ دیگری جستجو کرد: خیانتِ او معمولاً به شکلی پنهانی و موذیانه رخ میدهد؛ او خیانت میکند در حالی که صادقانه و بی ریا تا آخرین لحظه به آرمانهایش وفادار مانده است. خیانتِ او وقتی رخ میدهد که نمیتواند تغییر کند و بر مسیرِ قبلی پافشاری میکند: شرایطی که در آن محیطِ پیرامون تغییرِ اساسی کرده و لازمهٔ آرمانگرا باقی ماندن انعطافپذیری و تغییرِ رویه است، اما مبارزِ بااخلاصی که منعطف نیست و نمیتواند این تغییراتِ اساسیِ را درک کند یا بپذیرد، تغییرِ جهت نمیدهد و در نتیجه به یک ضدآرمانگرا تبدیل میشود. او خودش را کاملاً ثابت قدم میبیند و از اینکه جامعه ناگهان به او پشت کرده تعجب میکند و میرنجد، در حالی که این خودِ اوست که با تغییر نکردنش به آرمانهایش خیانت کرده است. ثابت قدمِ بودنِ یک مبارز فقط تا وقتی خوب است که در شرایطِ عادی مبارزه قرار گرفته باشد؛ اما چنانچه جامعه از نقطهٔ عطف عبور کند و شرایطِ عادیِ دیروز—عادی از لحاظِ واضح بودنِ مسیرِ مبارزه—به شرایطِ خارقالعادهٔ امروز تبدیل شوند، تعریفِ مبارزهٔ آرمانگرایانه نیز عوض میشود. مبارزی که متوجه این تغییر نشود، لطفش به جور، و خدمتش به خیانت تبدیل میشود. او ناگهان از جبههٔ «حق» به جبههٔ «باطل» پرتاب میگردد، در حالی که باورها و رفتارش هنوز همان است که پیشتر بود.
در این رابطه، فیلمِ سینماییِ «بادی که کشتزارِ جو را تکان میدهد»[۱]The Wind That Shakes the Barley ساختهٔ کِن لوچ[۲]Ken Loach جالب است. فیلم نمایی از جنبشِ استقلالِ ایرلند است که در اوایلِ دههٔ ۱۹۲۰ به ثمر نشست. حکایتِ دو برادر که هر دو عضوِ ارتشِ جمهوریِ ایرلند بودند؛ به واقعِ شبهنظامیانی که با نیروهای بریتانیا، که در آن روزگارْ آفتاب در سرزمینهایش غروب نمیکرد، میجنگیدند. مبارزان لابهلایِ مردم پنهان میشدند، روستاییان به آنها غذا و پناهگاه میدادند؛ از جنسِ مردم و از رنگِ آنها بودند. نتیجهٔ نبرد قابلِ پیشبینی بود: در یک سو مردمانی با انگیزه و استقلالطلب و در سویِ دیگر امپراطوری قدرتمند، اما پیر و خسته.
یک روز گروهِ شبهنظامیان، شاملِ دو برادرِ قهرمانِ فیلم، به شکلی موفقیتآمیز به چند نفربرِ نظامی انگلیسی حمله کردند و همهٔ سربازانِ آنرا کشتند. این اتفاق اوج موفقیت و همبستگیشان بود. وقتی به روستا بازگشتند پیامی به دستشان رسید مبنی بر اینکه توافقی حاصل شده و جنگ بینِ نیروهایِ بریتانیایی و ایرلندی باید متوقف شود. اختلاف و دودستگی از اینجا آغاز شد. «ملیگرایان» که شاملِ یکی از برادرها نیز میشدند نظرشان این بود که این توافق دستاوردی بزرگ است و به حُرمتِ خونِ همهٔ مبارزانی که کشته شدهاند و همینطور خواستِ اکثریتِ مردمِ ایرلند باید آنرا پاس داشت. اما گروهِ دیگر، موسوم به «جمهوریخواهان» معتقد بودند که این توافقنامه، علیرغمِ اینکه تشکیلِ دولتِ مستقلِ ایرلندی را به رسمیت میشناخت، اما از آنجا که از سرانِ سیاسیِ ایرلند خواسته بود که سوگندِ وفاداری به پادشاهِ بریتانیا را بخورند، چیزی نیست که بشود آنرا پیروزی نامید. آنها میگفتند پیروزی نزدیک است و باید به مبارزه ادامه داد تا استقلال و آزادیِ کامل در سراسرِ ایرلند حاصل شود؛ به خصوص اینکه این معاعده بخشی از ایرلند—که بعدها تبدیل به ایرلندِ شمالی شد—را مستثنی ساخته بود و هنوز زیرمجموعهٔ بریتانیا در نظر میگرفت. برادرِ کوچکتر عضوِ این دسته بود.
این آغازِ جنگِ داخلیِ ایرلند بینِ جمهوریخواهان و ملیگرایان بود که حدودِ ده ماه طول کشید و منجر به کشته شدنِ بسیاری گردید و زخمِ آن تا مدتها بر جانِ جامعهٔ ایرلند باقی ماند. جنگِ داخلی در فیلم نیز، که رویِ زندگیِ این دو برادر متمرکز بود، نُمودی ویژه یافت. برادرِ ملیگرای طرفدارِ آتشبس از برادرِ جمهوریخواهِ خواستارِ ادامهٔ مبارزات خواهش کرد که دست به کارِ اشتباهی نزند و معاهدهٔ صلح و خواستِ اکثریت را بپذیرد. از آن طرف، برادرِ مبارز، برادرِ صلحجویش را متهم به عافیتاندیشی و کوتاهآمدن در مقابلِ ثروتمندان و قدرتمندان کرد. جنگِ داخلی اوج گرفت. جمهوریخواهان اسلحههایشان را زمین نگذاشتند و با نیروهایِ جمهوریِ تازه تأسیسِ ایرلند جنگیدند. ایرلندیها به جانِ هم افتادند. مبارزانِ آزادیخواهِ دیروز، به کسانی تبدیل شدند که علیهِ جوانانِ ایرلندی اسلحه میکشیدند. جایی یک زنِ روستایی خطاب به یکی از آنها گفت: خجالت نمیکشید؟ با ما که اینهمه به شما غذا و پناه دادیم چنین رفتار میکنید؟
قصدِ فیلم این نیست که یکی از این دو گروه را مقصر نشان دهد. با دیدنِ فیلم میتوان با هر دو گروه، و هر دو برادر ارتباط برقرار کرد و با آنها همذاتپنداری کرد. اما آنچه برایِ من به ویژه جالب بود وضعیتِ برادرِ جمهوریخواه بود: او هم مثلِ برادرِ ملیگرایش برایِ آرمانِ استقلالِ ایرلند جنگیده بود، اما ناگهان در شرایطی قرار گرفته بود که بسیاری از مردم، حتی برادرش را، در برابرِ خود مییافت.
اگر به خودم اجازه دهم و خوانشِ خودم را از داستانِ فیلم ارائه دهم، باید بگویم که اینجا کلیدیترین وجهِ داستانِ فیلم نهفته است. شرایط عمیقاً تغییر کرده بود، اما برادرِ کوچکتر نمیتوانست رفتارش را به شکلی متناسب تغییر دهد، چرا که این تغییر را خلافِ آرمانهایش تصور میکرد و خیانتآمیز میخواند؛ اما به چشمِ دیگران، پافشاری و سرسختیِ او عینِ خیانت بود: او و همفکرانش آنقدر در آرمانشان که استقلالِ کاملِ سراسرِ ایرلند بود مصر بودند که حاضر شدند رویِ مردمِ خود سلاح بکشند. از دیدِ منتقدان، آنها برایِ اینکه بتوانند به آرمانهایشان وفادار بمانند میبایست، در آن برههٔ خاص از زمان، صد و هشتاد درجه تغییرِ مسیر میدادند؛ یعنی سلاح بر زمین میگذاشتند، معاهده با بریتانیا را میپذیرفتند و از فازِ نظامی خارج میشدند و به فعالیتهایِ مدنی و سیاسی رو میآوردند. اما آنها نمیتوانستند چنین انعطافی را بپذیرند؛ معاهده را صرفاً ترفندی در خدمتِ ثروتمندان و نخبگانِ سیاسیِ ایرلند میدانستند، در حالی که آنها پیروزیِ کاملِ مردم را میخواستند. چنین شد که سلاحهایشان را زمین نگذاشتند و به جنگیدن ادامه دادند.
این پدیده چندان هم نادر نیست. احتمالاً خیلی از افرادِ مبارز و آرمانگرا دچارِ چنین آزمونِ دشواری میشوند و برخی از آنها در این آزمون شکست میخورند. از نظرِ آنها تغییراتِ محیطی، هر چقدر هم که ظفرمندانه به نظر برسند، نمیتوانند جایِ پیروزیِ نهایی و تحققِ آرمانها را بگیرند. مبارزی که روش و مسیرش را تغییر دهد سازشکار و خیانتکار است و سازش و خیانت بزرگترین گناه در مبارزه است؛ مبارز میتواند سکوت کند، اسیر شود، کشته شود، اما نمیتواند تغییرِ مسیر دهد و سازش کند. در شرایطِ عادی، این نگاه عینِ آرمانگرایی است؛ مبارزِ حقجو خستگیناپذیر و بیچشمداشت تا آخرین نفس میجنگد. اما اگر جامعه، بدونِ اینکه مبارزِ آرمانگرا را باخبر کند، از نقطهٔ عطفی کلیدی عبور کند و واردِ وضعیتِ خارقالعادهٔ جدید شود چطور؟ اگر آرمانی که رزمندهٔ ما برایش میجنگد سویه عوض کرد، جایِ ظالم و مظلومش عوض شد یا شکلِ و ماهیتِ رابطهشان به گونهای تغییر کرد که دیگر نمیشد آندو را از یکدیگر تفکیک کرد چطور؟ آیا مبارزِ آرمانگرا نباید بتواند تغییرِ شرایط از عادی به خارقالعاده را تشخیص دهد و در رویهٔ خود تجدیدِ نظر کند؟ قطعاً چرا. او باید چنین کاری انجام دهد. اما درکِ این تغییر و تمییز دادنِ آن از سازشکاری و خیانت ساده نیست. آرمانگرایی که پیش از موعد، یعنی در شرایطِ عادیِ مبارزه سازش میکند به آرمانِ خود خیانت کرده است؛ اما آرمانگرایی که علیرغم پایان یافتنِ شرایطِ عادی و عبورِ جامعه به سپهری دیگر از مناسبتها، هنوز بر همان شیوهٔ پیشین پافشاری میکند نیز به همان اندازه به آرمانش خیانت کرده است. او وفاداری به آرمانِ خود را در ادامهٔ رزم میبیند؛ غافل از اینکه گاهی لباسِ رزم از تن در آوردن و سلاح بر زمین گذاشتن درستترین راهِ وفادار ماندن به همان آرمانی است که تا دیروز لازمهٔ پاسداری کردن از آن پوشیدنِ لباسِ رزم و جنگیدن بود.
برای کسانی که این بصیرت را دارند که تاریخِ یک جامعه را کمی دورتر از هیجاناتِ تندِ روز تماشا کنند، ملاحظهٔ آرمانگرایانی که تا دیروز مبارزانی مخلص و شجاع و پاک بودند ولی امروز، در حالی که همانقدر مخلص و شجاع و پاک هستند، به دشمنانِ خشنِ مردم و خائنانِ به جامعه تبدیل شدهاند بسیار دردناک است. شاید این سرنوشت، از سرنوشتِ مبارزانی که فریبِ وسوسهٔ پول و قدرت را میخورند و آرمانهایشان را میفروشند و نقد میکنند تلختر باشد.
من در حوزهٔ مدیریت و مهندسی محیطی تحقیق و تدریس میکنم: چطور میتوان کارآیی سیستمهای شهری و صنعتی را از طریق مطالعهٔ سیستمی، ایجاد پیوندهای موثر بین آنها و مدیریت بهتر پسماندها افزایش داد و ظرفیتها و امکانهای مختلف را ارزیابی نمود؟ در این حوزه سعی میکنم یک عملگرا و ارائهدهندهٔ راهحل باشم. در پسزمینهٔ مطالعاتیام علاقمند به تاریخ، مدرنیت، و شناخت و نقد قطعیتها و اسطورههای معاصر هستم. در این حوزه سعی میکنم ارائهدهندهٔ پرسشهای رادیکال و دشوار باشم. پیش از این، حدود هشت سال در صنایع بینالمللی نفت و گاز در ایران و برخی کشورهای حاشیهٔ خلیجفارس کار کرده بودم.