یارانی را تجسم کنید که در شبی تاریک دورِ آتشی سرخ و گرم نشستهاند و گُل میگویند و گُل میشنوند. برای اغلبِ ما این تصویری خواستنی است؛ جذابیتی که ریشههایِ آنرا احتمالاً باید در اولیهترین و کهنترین نیازهایِ انسانی جستجو کرد. در لایههایِ عمیقِ ذهنمان، ما هنوز آن انسانِ غارنشینی هستیم که آرامش را بر گردِ آتش، در حصارِ امنِ غار و در کنارِ دوستان و خویشانش مییافت. ما نیازمندِ چنین لحظههایی هستیم؛ نیازمندِ توجهها، بازخوردها و تأییدهایی که از چشمها و دستها و لبخندها و نفسهایِ آشنا بر میخیزند و به سوی ما جاری میشوند. علتِ جذابیتِ تصویرهایی نظیرِ محفلِ شبانهٔ گردِ آتش همین است. بدونِ محفلِ انس، چشمهایِ ما آواره میشوند. گاه آنچه را که در نزدیکیهایِ روشن و آشنا نمییابند، در دوردستهای تاریک و بیگانه جستجو میکنند. اما رفتن به تاریکیها به مثابهِ ورود به قلمرویی دیگر از تجربهٔ انسانی است؛ قلمروی رویارویی با ناشناختهها، همراه با همهٔ وحشتها، اضطرابها، گریزها، خشونتها و مرگهایش. اما ما نمیتوانیم همیشه در این قلمرو بمانیم، بلکه نیازی بنیادی داریم که بازگردیم به آنچه نزدیک و آشناست، به ساحتِ مألوف، به کنارِ آتش، به محفلِ یاران.
معاشرانْ گره از زُلفِ یار باز کنید
شبی خوش است، بدین قصهاش دراز کنید
حضورِ خلوتِ اُنس است و دوستان جمعند
و اِن یکاد بخوانید و در، فَراز کنید[آ]از حافظ؛ هر چند واقعاً نیازی به گفتنِ این نکته نیست. غزلِ کامل را میتوانید اینجا بخوانید.
با ورود به عصرِ ارتباطات، ظاهراً نوعِ دیگری از «نزدیک و آشنا» جلوهگر شد: صفحهٔ نمایش. صفحهٔ نمایش که به شکلی فریبا آشنا و نزدیک به نظر میرسید و چشمها و دلها را مفتونِ خود ساخت. رقابتی چند جانبه شکل گرفت: در یکسو «فرد» قرار داشت و صفحهٔ نمایشی که با سایرِ آشنایانِ او رقابت میکرد و آنها را یکییکی به کناری میراند، و از سویِ دیگر عرضهکنندگانی که برای جلبِ نگاههایِ مخاطبان با هم رقابت میکردند. محفلِ دیرینسالِ قدیمیِ دوستان به حاشیه رفت و محفلی سایبرنتیک، حولِ محورِ صفحهٔ نمایش و سیگنالهای دیجیتال شکل گرفت.
* * *
به ظاهر چیزی تغییر نکرده و اگر هم تغییری کرده در جهتِ بهتر شدن بوده است. مگر نه اینکه آدمها همان آدمها هستند و محفل هم بزرگتر و پیوستهتر شده است؟ مگر نه اینکه آدمهای بیشتری میتوانند از نقاطِ بیشتری در محفل حاضر شوند و چیزهایِ متنوعتری را با سرعتِ بیشتری با یکدیگر به اشتراک بگذارند؟ اینها درست است، اما به واقع چیزی اساسی تغییر کرده است.
محفلهایِ دیجیتال به معیارِ جدیدی تبدیل شدهاند و پس از فرونشستنِ هیجانِ اولیه ما ماندهایم و این حس که خوشنودتر از پیش نیستیم. محفلهایمان پر از نوفهها و آلودگیها هستند. دیگر نمیشود «در را فراز کرد» و در «حضورِ خلوتِ انس» با امن و یکدلیِ یاران خوش بود؛ نامحرمان حضور دارند. اما این همهٔ ماجرا نیست. حتی اگر بشود به لطفِ این یا آن فنِ رمزگذاری، نامحرمان را بیرون راند، محفلِ انس برقرار نمیشود؛ چرا که محفل از افراد تشکیل شده و افراد دیگر چنگی به دل نمیزنند: اشیاءِ مجازی جالبترند! اشیاءِ مجازی، همان کالاهایِ تصویری، از جنسِ عکس-فیلم-تیتر، که با فشردنِ چند دگمه برای دهها و صدها و هزاران نفر فرستاده میشوند و رویِ صفحههای نمایشْ توجههایشان را میخکوب میکنند. چه جایِ حرف زدن با آدمها، که هر چه بگوییم در مقابلِ تصویرهایِ این شهرِ فرنگِ مجازیْ بیرنگ و کسل کننده است! اینگونه است که «گفتوشنید» رنگ میبازد و جایِ خود را به «فرستندهها و گیرندههایِ مخابراتی» میدهد؛ «ذهن» جایِ خود را به «پردازشگرها» میدهد؛ پردهها میافتند و صفحهٔ نمایشْ خلوتترین گوشهٔ خانهها را تسخیر میکند. استعارههایِ زبانی نیز تغییر میکنند: ما دیگر با هم «حرف» نمیزنیم، بلکه به لطفِ علمِ ارتباطات «پیام»هایمان را ارسال مینماییم و مثلِ گیرندهها و فرستندههایِ رادیویی با هم «ارتباط برقرار میکنیم»؛ دیگر دربارهٔ تجربهها و ایدههای مختلف «نمیاندیشیم»، بلکه «اطلاعاتِ دریافت شده را پردازش میکنیم». میدانِ بازی نیز متحول میشود: ما دیگر گردِ هم و در کنارِ یاران نمینشینیم، بلکه درونِ قلمرویی مجازی محاط هستیم؛ دیگر نه با «حریفانِ» آشنایِ نزدیک، که با «رقیبانی» دور و بیگانه سروکار داریم؛ آنها که کیفیتِ حضورشان را با «مگابیتدرثانیه» و «پیکسلدراینچ» میتوان سنجید؛ کمیتهایی که هر چه فربهتر و گرانتر میشوند به کیفیتِ مطلوب نمیرسند.
اما مگر نه این است که آدمها هنوز هستند؟ آیا نمیشود گیرشان آورد و با آنها حرف زد؟ بله، آدمها هنوز هستند، اما گفتگو به شیوهٔ کهن دیگر ساده نیست. گفتگو مکان و مقام، «جا»، میخواهد، اما قلمرویِ دیجیتال آنچنان تمامیتخواه است که «جایی» را بر نمیتابد؛ گفتگو گوش و چشم میخواهد، اما چه کنیم که گوشها و چشمها مشحونِ صفحههایِ نمایشند؛ گفتگو آدم میخواهد، اما آدم پشتِ فرستندهها، گیرندهها، پردازشگرها و آواتارها پنهان شده است. و تازه، اگر جایی گوشی و چشمی یافتیم، این خودآگاهیِ آزاردهنده در ما هست که با فتانهای بیمانند رقابت میکنیم: باید طوری حرف بزنیم و رفتار کنیم—نمایش اجرا کنیم—که از آنچه در صفحهٔ نمایشِ تلفنِ او میگذرد جذابتر باشیم؛ باید ماهیِ لغزندهٔ توجهش را ماهرانه در دستهایمان نگاه داریم… برای لحظاتی شاید، و بعد با حسرت علائم کسالت را در چهرهاش تشخیص دهیم و بدانیم که ذهنش به صفحهٔ نمایشاش میاندیشد.
اما صفحهٔ نمایش به دزدیدنِ حریفانمان بسنده نمیکند، بلکه حتی خودمان را نیز از خودمان میگیرد! دیگر با خودمان حرف نمیزنیم، چون صفحهٔ نمایش جالبتر است. اگر این فکرِ عجیب به ذهنِ اشباعشدهمان برسد که به شیوهٔ مألوفِ قدیمی با خودمان دقیقهای خلوت کنیم هم نمیشود، چون حوصلهمان فوراً سر میرود: درونِ ما به اندازهٔ کافی هیجانانگیز نیست، در حالی که در صفحهٔ نمایش معجزههایی رخ میدهد که به مراتب از تازهترین و تکاندهندهترین افکار و احساساتی که قادر به ارائهشان هستیم جذابترند! این است که خودمان را خاموش میکنیم تا صفحهٔ نمایش روشن بماند. روزگاری میگفتند خداوند از رگِ گردن به انسان نزدیکتر است؛ رگِ گردن تمثیلِ نزدیکترین و آشناترین چیزها بود. امروز صفحهٔ نمایش جایِ خدا را گرفته است؛ از رگِ گردن هم به ما نزدیکتر است. خدا هم به صفحهٔ نمایش باخته است.
اما این واقعیتها به تن و جانِ ما خیانت میکنند. ما نمیتوانیم با سرعت و چابکیِ امواجِ رادیویی، فیبرهای نوری، کامپیوترها و روباتها رقابت کنیم؛ همانطور که ذهنِ ما نمیتواند پیوستگی و انبوهگیِ بینهایتِ صفحهٔ نمایش را هضم کند. تن و جانِ ما در چارچوبِ واقعیتهایِ زیستیاش عمل میکند. میتوان او را با هزاران بستهٔ هیجانانگیزِ سرگرمکننده، هیجانانگیز، مفید، جالب و تحریککننده بمباران کرد، اما او فقط بخشِ کوچکی از آنها را به شکلِ معناداری درک خواهد کرد و باقی را به بدلی اشباعشده و نیمهجان از خود خواهد سپرد. علاوه بر این، تنوجانِ ما نیازی بنیادی دارد که به نزدیک و آشنا، به محفلِ یاران، بازگردد. روزگاری شوق این را داشتیم که سیبرنتیک قادر خواهد بود دور و بیگانه را نزدیک و آشنا کند؛ اما در واقع نزدیک و آشنایمان را هم دور و بیگانه کرد. دوردستها را آوردیم پشتِ صفحهٔ نمایش، اما سرانگشتانمان دیگر چیزی را احساس نمیکنند. روزها در قلمرویی دیجیتال به وسعتِ همهٔ جهانِ شکار و تفرج میکنیم؛ اما شباهنگام جایی نزدیک و آشنا نداریم که به آن بازگردیم و چشمهایمان را سکنی دهیم. دنبال این بودیم که رویاهایمان را واقعیت بخشیم، واقعیتمان هم خوابگونه شد.
از تنوجانمان که نمیتوانیم بگذریم؛ مگر اینکه آنرا هم به دستِ فن بسپاریم و یکسره مجازی شویم. پس چاره چیست؟ مسلماً در این نیست که اصرار کنیم صفحهٔ نمایش جالب نیست، چرا که واقعاً جالب و سرگرمکننده است. مادامی که رو به این قبله نماز میخوانیم، باید تسلیمِ خدایش نیز باشیم: هیجانانگیزترین و سرگرمکنندهترین چیزها در دوردستهای نزدیک، در صفحهٔ نمایش، یافت میشوند. اما چاره در پشت کردن به این قبله و خداوندگارش است. به جایِ گشتنِ بیپایانِ بیحاصلْ پیِ هیجانِ بیشتر، خود را یکسره از چنگالِ آن گسستن. خروجِ ارادی از پارادایمِ جذابیت، رویارو شدنِ شجاعانه با کسالت و افسردگی، امساک در مصرفِ تصویرهای دوردست و تحریکهایِ آنی، روزهٔ سرگرمی گرفتن. به جایِ فرارِ مذبوحانهٔ دائمی از کسالت، دل به دریایِ بیحوصلگی زدن، شنا کردن تا ساحلِ دیگرش، و در ساحتِ خودبسندهٔ نشاط از نو متولد شدن.
- تصویر انتخابی اثرِ استیو کاتس[۱]Steve Cutts است.
من در حوزهٔ مدیریت و مهندسی محیطی تحقیق و تدریس میکنم: چطور میتوان کارآیی سیستمهای شهری و صنعتی را از طریق مطالعهٔ سیستمی، ایجاد پیوندهای موثر بین آنها و مدیریت بهتر پسماندها افزایش داد و ظرفیتها و امکانهای مختلف را ارزیابی نمود؟ در این حوزه سعی میکنم یک عملگرا و ارائهدهندهٔ راهحل باشم. در پسزمینهٔ مطالعاتیام علاقمند به تاریخ، مدرنیت، و شناخت و نقد قطعیتها و اسطورههای معاصر هستم. در این حوزه سعی میکنم ارائهدهندهٔ پرسشهای رادیکال و دشوار باشم. پیش از این، حدود هشت سال در صنایع بینالمللی نفت و گاز در ایران و برخی کشورهای حاشیهٔ خلیجفارس کار کرده بودم.
Steve Cutts ↩