محمدرضا شجریان

در به سوی دانایی توسط

به لطف سلیقهٔ پدر و مادرم، آشنایی من با موسیقی ایرانی از همان دوران کودکی با محمدرضا شجریان آغاز شد. اگر چه امروز بعد از سپری شدن حدود چهار دهه از نخستین سال‌هایی که موسیقی ایرانی را تجربه کردم، درک و دایرهٔ شناختم از آن اندکی عمیق‌تر و قدری وسیع‌تر شده است، اما هنوز تجربهٔ من از موسیقی ایرانی عملاً مساوی با محمدرضا شجریان است. دیگران هم بوده‌اند و هستند؛ ولی دست کم برای من با فاصلهٔ زیاد در حاشیه قرار داشته‌اند. این را باید بگویم که سلیقهٔ موسیقایی من نسبتاً متنوع است. هم از ترانه‌های پاپ ایرانی بهره می‌برم، هم از آثار پاپ، راک، جاز و انواع ژانرهای موسیقی مدرن غربی، و هم البته از موسیقی کلاسیک که دنیایی وسیع و شگفت‌انگیز است. اما—و این اما بسیار مهم است—تقریباً هیچ‌‌کدام از تجربه‌های موسیقایی من به آن‌چه محمدرضا شجریان (و همکارانش) به من هدیه داده‌اند نزدیک نمی‌شوند. این یک ارزیابی «فنی» نیست. من آن قدر فنِ موسیقی نمی‌دانم که بخواهم چنین سنجشی را انجام دهم. ارزیابی من صرفاً حکایت‌گرِ تجربهٔ وجودی من از رویارویی با انواع موسیقی است. شاید—فقط شاید—برخی آثار کلاسیک، می‌توانند شبیه آن احساس عمیق، لطیف، زیبا، نامکرر، عبادی، معنوی و عملاً بی‌نظیری را که برخی آوازهای استاد شجریان در روحم ایجاد می‌کنند را ایجاد کنند. برای منِ ایرانی درکِ کاملِ موسیقیِ باخ و بتهوون مشکل است و همیشه موانعی بزرگ در راه هستند. اما وقتی غزلی از حافظ، مولوی یا سعدی، یا یک دوبیتی از باباطاهر، یا شعری معاصر که تا حدی نشان از همان آثار کهن دارد، با آواز عجیب محمدرضا شجریان جان و جلوه می‌گیرد مرا به ناکجاهایی می‌برد که شبیهش را در کمتر تجربهٔ هنری دیگری می‌توانم بیابم.

تجربه‌های هنری از این دست را باید نوعی تجربهٔ دینی نیز دانست. این‌ها شبیهِ تجربهٔ انسان نمازگزاری هستند که در محضر حقیقت و خوبی مطلق سر به تسلیم و رضا فرود آورده و در حالت شیرین و غنای بی‌مانندی غوطه‌ور است. برای همین است که برخی آثار آوازی محمدرضا شجریان را نمی‌توانم همین‌طوری و در هر موقعیتی گوش دهم و با خانم فاطمهٔ واعظی (پریسا) کاملاً موافقم که گفته‌اند «موسیقى سنتى، حالت و کیفیتى دارد که شما در تمام لحظات نمى‌توانید از آن بهره ببرید، مگر این‌که از آن مایه بگیرید و کارهایى براى لحظات مختلف روز و حالات گوناگونى که انسان دارد بسازید. چون این موسیقى، سنگین، عبادى و عرفانى است و واقعاً نیاز به آرامش‏، تفکر و خلوت دارد. بنابراین انسان در تمام لحظات زندگى نمى‌تواند موسیقى سنتى گوش‏ کند.» شاید تصنیف و ترانه را بشود در موقعیت‌های مختلفی خوب گوش داد، اما وقتی کار به برخی آثار آوازی می‌رسد داستان به کلی عوض می‌شود. محتوای حرف خانم پریسا درست است، اما دربارهٔ همهٔ انواع موسیقی سنتی صادق نیست. فقط برخی از آن‌ها دارای کیفیت عبادی و عرفانی هستند و برای یافتن عالی‌ترین نمونه‌هایِ آن‌ها کافی است به آثار آوازی محمدرضا شجریان، به ویژه آن‌ها که در دهه‌های ۱۳۶۰ و ۱۳۷۰ تولید کرده مراجعه کنید.

روزی بالاترین مقام جمهوری اسلامی دربارهٔ «ربّنای» شجریان گفتند که «یک کار هنرى است؛ یک کار حالى نیست؛ مناسب نیست که بعد از اذان، کسى بخواهد آن‌طور چیزى را بگذارد.» این نکتهٔ درستی است که «ربّنا» اگر چه تلاوت قرآن است، اما اثری صرفاً دینی نیست و جنبهٔ هنری-موسیقایی در آن بسیار پررنگ است. این هم می‌تواند قابل بحث باشد که آیا پخش عمومی و مکررِ اثری که هم عمیقاً دینی است و هم کاملاً هنری و شنیدن آن آمادگی روحی و توجهِ معنوی ویژه‌ای لازم دارد درست است یا خیر. اما نباید فراموش کنیم که این اشتراک دین و هنر محدود به آثاری نظیر «ربّنا» نمی‌شود. مگر نه این است که همهٔ تلاوت‌های خوب قرآن، اذان‌های خوب و نوحه‌های خوب چنینند؛ یعنی همزمان آثاری دینی و هنری هستند؟ بهره بردن از این‌ها هم آمادگی و توجه می‌خواهد. به علاوه، قرابت امر هنری و امر دینی در آثار شجریان به «ربّنا» که دعایی مبتنی بر آیه‌های قرآن است محدود نمی‌شود. برخی از آوازهای خوب ایشان ترجمهٔ مستقیمِ اسلامیتِ عرفانی-ایرانی به زبان موسیقی هستند و به وضوح وجهِ دینی نیز دارند. همان‌قدر که نمی‌توانیم وجهِ هنری تلاوت‌هایی نظیر ربّنا را نادیده بگیریم، نمی‌توانیم و نباید وجهِ دینی آوازهای مبتنی بر غزلیات عرفانی و اسلامی را نادیده بگیریم. یکی از خصوصیت‌هایی که محمدرضا شجریان را ویژه می‌کند تلفیق استادانهٔ همین دو وجهِ هنری و دینی است؛ آن هم به شیوه‌ای که منعکس کنندهٔ هزاران احساس ریز و درشتی است که در تاریخ زندگی فردی و اجتماعی مردمان این سرزمین وجود داشته و هر کدام‌شان برای گوش‌های ایرانی آشناست و بر جانِ آن‌ها می‌نشیند. پس نه تنها باید متوجه این نکته باشیم که «ربّنا» یک اثر هنری است، بلکه باید دقت کنیم که تقریباً همهٔ کارهای آوازی خوب شجریان دینی هستند. نوع آواز ایشان از جنسِ ربّنا است؛ حتی وقتی قرآن تلاوت نمی‌کنند.

همان‌طور که خیلی‌ها نماز می‌خوانند اما عبادت نمی‌کنند؛ در جامعهٔ امروز خیلی‌ها هستند که نماز نمی‌خوانند اما اهلِ عبادت هستند. خیلی از انسان‌های خوب نوعی از عبادت را در زندگی‌شان تجربه و تمرین می‌کنند، حتی اگر به صورت مشخصی خود را دین‌مدار یا مؤمن ندانند. داشتنِ تجربهٔ دینی وسیع‌تر از داشتنِ باورهای دینی است؛ همان‌طور که داشتنِ باورهای دینی لزوماً به معنای برخورداری از تجربهٔ دینی نیست. شگفتی آثار آوازی موسیقی سنتی ایرانی در این است که درست مثل آثار حافظ و مولوی، فرصت تجربه‌ای هنری-دینی را برای ایرانیان فراهم می‌آورند. این وجهِ عبادی که می‌گویم نیز اشاره به همین نکته دارد. برخی از افراد مؤمن و اهلِ عبادت راه‌هایی شریعت‌مدارانه برای کسبِ تجربهٔ دینی دارند و آن را در جای دیگری جستجو نمی‌کنند. اما جامعه متکثر است و بسیاری از افراد، حتی آن‌ها که دین‌مدار یا خداباور نیستند، نیز نیازهای روحی و دینی دارند. عرفان ایرانی، ادبیات کلاسیک ایران و هنر آوازی متبلور شده در آثار امثال محمدرضا شجریان عرصه‌هایی هستند که به صورت مستقیم و غیرمستقیم امکانِ تجربهٔ دینی و عبادی را در دسترس همهٔ کسانی که قادر به درک آن‌ها هستند، از هر نوع سلیقه و قوم و باوری، قرار می‌دهند.

یادم هست که در ایام کودکی و نوجوانی تقریباً هر جمعه صبح فضای خانهٔ ما با صدای محمدرضا شجریان، اشعار حافظ و مولوی و سعدی و باباطاهر، و ساز مشکاتیان، لطفی، موسوی و سایر همراهان معطر می‌شد. شجریان با زندگی ما گره خورده بود و همان‌طور که قد می‌کشیدم صدای آواز او، همچون نوازش و لالایی در گوشم طنین داشت. کم‌کم، این صدا که در زمینهٔ بازیگوشی‌های کودکانهٔ من حضور داشت به آن‌چه فعالانه به آن گوش می‌سپردم تبدیل شد. به خاطر نوع سلیقهٔ پدر و مادرم، در خانهٔ ما تقریباً هیچ‌نوع موسیقی دیگری به جز موسیقی سنتی ایرانی و موسیقی کلاسیک شنیده نمی‌شد. سال‌ها بعد بود که به تدریج با آمدن ویدئو و آن هم در خانهٔ دوستان و اقوام کم‌کم با انواع دیگر موسیقی که در آن روزها به موسیقی لس‌آنجلسی مشهور بودند آشنا شدم. موسیقی غربی حتی از این هم دیرتر وارد زندگی من شد. من با اشتیاق زیاد به استقبال بسیاری از این تازه‌واردان رفتم ولی با گذشت زمان مشخص شد که هیچ‌کدام برایم شور و شیرینی موسیقی سنتی ایرانی، به خصوص، آثار محمدرضا شجریان را نداشتند. جالب بودند، اما در بیشتر موارد زود از گوش‌دادن‌شان خسته می‌شدم و شنیدن‌های بعدی مکاشفهٔ جدیدی برایم نداشتند. مثل فیلمی داستانی که در همان تماشای اول همهٔ رموز خود را عیان می‌کند.

نام محمدرضا شجریان و نوعی از هنر و موسیقی که او و یارانش حامل و مولدش بودند با نوعی تنش اجتماعی مواجه بود که نشانه‌هایی از آن در خانهٔ ما نیز احساس می‌شد. در تلویزیون ساز نمایش داده نمی‌شد؛ نکته‌ای که پدرم با لبخندی تلخ همیشه به ما یادآوری می‌کرد «توجه کنید. آواز را پخش می‌کنند، اما خبری از ساز نیست. این‌ها هنوز تکلیف‌شان با موسیقی روشن نیست.» تنش بعدی وسیع‌تر بود و به تضاد بین موسیقی فاخر و بسیار پرداختهٔ امثال بنان و شجریان و موسیقی‌های کمتر پرداختهٔ پاپ که در آن روزها عمدتاً در لس‌آنجلس تولید می‌شدند مربوط می‌شد. این طور به نظر می‌رسید که در سطح جامعهٔ‌ پیرامون ما، به جز آن‌ها که به دلایل مذهبی کمتر سراغ موسیقی می‌رفتند، سلیقهٔ اکثریت یا با موسیقی لس‌آنجلسی بود یا دستِ کم فاقد حساسیت لازم می‌بود و ضعیف‌ترین آثار موسیقی در کنار بهترین آثار موسیقی قرار می‌گرفتند به گونه‌ای که انگار فاصلهٔ عظیم کیفی بینِ آن‌ها مهم نیست. من همیشه در مقایسهٔ خودم با سایر آشنایان سلیقهٔ موسیقایی حاکم بر خانه‌مان را در اقلیت می‌یافتم. با بازتر شدن فضای موسیقی در داخل ایران بخشی از این تضاد عجیب کمرنگ‌تر شد: هم موسیقی‌های سنتی ضعیف‌تری تولید شدند و هم موسیقی‌های پاپ بهتری. من مسأله را این‌طور برای خودم حل کردم که هر نوع سبک موسیقی می‌تواند عالی باشد، به شرطی که در آن به اندازهٔ کافی به کیفیت ساخت و اجرا و فُرم و محتوا و ضبط توجه شده باشد. (بگذریم که هنوز هم نمی‌دانم چطور ممکن است کسی تمایزی بین آثار با کیفیت و بی‌کیفیت قائل نشود و در عین حال مدعی باشد که موسیقی با کیفیت را درک می‌کند.) با این حال بسیار به ندرت اثری پیدا می‌کردم که بتواند به کیفیت و عمق موسیقی از آن دست که شجریان و یارانش تولید می‌کردند نزدیک شود. تنش سوم اما به زمینهٔ سیاسی و اجتماعی سال‌های جنگ و نوع نگاه حاکم بر فرهنگ و سیاست در جمهوری اسلامی مربوط می‌شد که در سال‌های بعد از جنگ نیز کم‌و‌بیش ادامه یافت و تا امروز نیز ادامه یافته است. فضا به گونه‌ای بود که بزرگ‌ترها که در شرایط عادی آدم‌های صادق و صمیمی‌ای بودند به بچه‌ها تأکید می‌کردند که بیرون از خانه، مثلاً در مدرسه یا کوچه و برزن، دربارهٔ برخی اتفاقاتی که در داخل خانه رخ می‌دهد صحبتی نکنند و یکی از این موارد این بود: نیازی نیست همه جا بگویید پدر و مادر شما در خانه موسیقی گوش می‌دهند؛ یا چه نوعی از آن را گوش می‌دهند. شاید باور کردنش برای کسانی که آن دوران را تجربه نکرده‌اند مشکل باشد، اما در سال‌های دههٔ ۱۳۶۰ و تا حدی هم دههٔ ۱۳۷۰ تصور خانواده‌هایی نظیر خانوادهٔ من این بود که اگر فرزندشان قرار باشد در یک مدرسهٔ نمونهٔ خوب درس بخواند و در مصاحبهٔ گزینش ورودی بگوید پدر و مادرش در خانه شجریان گوش می‌دهند به احتمال زیاد باید قید آن مدرسه را بزند. فکر نمی‌کنم این تصور عموماً نادرستی بود.

شکی نیست که محمدرضا شجریان هنرمند محبوبی است و آثارش در قلوب بسیاری از خاص و عام جای دارد. اما من همیشه این طور احساس کرده‌ام که در مقایسه با گونه‌های دیگری موسیقی، موسیقی سنتی و به ویژه موسیقی آوازی (و نه تصنیف و ترانه) مخاطب نسبتاً محدودی دارد. ریتم تند فنی و اقتصادی زندگی‌های جدید دیگر نه فرصت و نه حوصله و نه شوقِ لازم برای گوش دادنِ قطعه‌های آوازی بیست دقیقه‌ای را به خیلی‌ها نمی‌دهد. طبع و سلیقهٔ موسیقایی بیشتر امروزی‌ها به گونهٔ دیگری شکل گرفته است که در آن نه جایی برای آن نوع موسیقی «عبادی» که گفتم هست و نه اصولاً نیازی به‌ آن احساس می‌شود. افراد زیادی هستند که ممکن است این نوع موسیقی را متعالی یا ارزشمند بدانند، اما خیلی از آن‌ها در عمل به آن گوش نمی‌دهند و در زندگی‌شان نقش اندکی بازی می‌کند. شاید در سطح فردی این موضوع اهمیت چندانی نداشته باشد و صرفاً به اختلاف سلیقهٔ افراد مربوط باشد. اما بی‌توجهی به آثار هنرمندانی مانند محمدرضا شجریان در سطح اجتماعی می‌تواند معنای عمیق‌تر و نگران‌کننده‌تری نیز داشته باشد و حکایت‌گر ترک‌خوردن مفهوم ایرانیت و هویت ایرانی باشد. در ادامه این موضوع را بسط می‌دهم.

وقتی می‌گوییم «ایران» و «ایرانی» دقیقاً از چه چیزی حرف می‌زنیم؟ چه چیزی باعث می‌شود کسی احساس کند ایرانی است یا ایرانی نیست؟ آیا متولد شدن در سرزمینی که امروز به عنوان ایران معرفی می‌شود برای این منظور کافی است؟ به نظر من خیر؛ حتی اگر به درستی مفهوم ایران را به حوزهٔ تاریخی-جغرافیایی بزرگ‌تری تعمیم دهیم. بر عکس، آیا کسی که در سرزمین دیگری به دنیا آمده و بزرگ شده می‌تواند احساس ایرانی بودن داشته باشد؟ به نظر من بله.

بدون این که اهمیت تاریخی، سیاسی-اجتماعی، جغرافیایی و قومی هویت ایرانی را نادیده بگیرم، به نظرم بخش مهم‌تری از احساس ایرانی بودن مبتنی بر برخی باورها، روایت‌ها، خُلق‌و‌خوها، ذهنیت‌ها و اسطوره‌هاست که اگر چه همهٔ آن‌ها به صورت دقیق و جامعی قابل تعریف نیستند، اما مجموعه‌شان امری واقعی است که تمایز بین ایرانی بودن یا ایرانی نبودن را با تقریب بسیار خوبی نشان می‌دهد. مسلمان بودن—مذاهبِ ایرانی اسلامی—بخشی از این مجموعهٔ هویت‌ساز است، اگر چه نمی‌تواند همهٔ آن باشد، به این دلیل ساده که می‌توان ایرانی غیرمسلمان نیز بود یا مسلمانِ غیرایرانی بود؛ اما مجموعهٔ ادیان ایرانی تقریب به مراتب بهتری هستند. زبان فارسی نیز بخشی مهم از این مجموعهٔ هویت‌ساز است، اگر چه بدون بودن در کنار سایر زبان‌های ایرانی تقریبِ کاملی از هویتِ ایرانی نیست. اسطوره‌ها و روایت‌های کهن که انعکاس‌ آن‌ها در شاهنامهٔ فردوسی و برخی باورها و مناسک مذهبی زنده نگاه داشته شده نیز بخش دیگری از این هویت است. اما همان‌طور که داریوش شایگان نیز شرح داده است، الفت با ادبیات کلاسیک فارسی از آن دست که ایرانیان خیام، مولوی، سعدی، حافظ و فردوسی را زنده نگاه می‌دارند بخش بسیار مهمی از احساس ایرانی بودن است. آثار این شاعران تبلور کُهن‌الگوهایی هستند که الفت با همه یا برخی از آن‌ها شخص را ایرانی می‌کند و بیگانگی با همهٔ آن‌ها او را غیرایرانی می‌سازد. از این منظر تردید ندارم که یکی از دلایل بزرگی محمدرضا شجریان این است که حامل و بازتولیدکنندهٔ خلاق و امروزی همین کهن‌الگوهاست و با رساترین و زیباترین صدا آن‌ها را به گوش ایرانیان معاصر می‌رساند. محمدرضا شجریان عمیقاً و به شکلی جامع ایرانی است و بدون امثالِ او ایرانی بودن کمرنگ و بی‌معنا می‌شود؛ یا به چیز دیگری تبدیل می‌شود.

بیشتر کسانی که محمدرضا شجریان را درک نمی‌کنند، علاقه و ارادت چندانی به این وجهِ کهن‌الگویی ایرانی بودن ندارند. البته ایرانی بودن (به آن معنایی که تا دوران امروز امتداد یافته) برتر از ایرانی نبودن نیست و بیشتر ایرانی بودن هم برتر از کمتر ایرانی بودن نیست. اما به هر حال ایرانیتِ امروز به مفهومی متکثر و درهم‌شکسته تبدیل شده که دیگر به راحتی نمی‌توان آن را با مؤلفه‌ها و کهن‌الگوهای مبتنی بر «دین، اسطوره، زبان و شعر» تقریب زد.

محمدرضا شجریان در شمار معدود و شاید آخرین هنرمندانی بود که هنوز همهٔ این جنبه‌های کهنِ ایرانی بودن را در کنار هم دارند. به واقع بهترین تجسم و تبلورِ همهٔ آن‌‌ها در کنار هم بود؛ آن‌هم به صورت مدرن و امروزی. شجریان فرزند زمانه‌ای بود که در آن رادیو، تلویزیون، ضبط صدا، صفحه، نوار، سی‌دی و اینترنت حضوری فراگیر داشتند و او صدایش را با استفاده از همین فن‌آوری‌های امروزی در دسترس مخاطبان قرار می‌داد. هنرمندانی به این بزرگی و به این جامعیت در دهه‌ها و قرن‌های پیش هم بوده‌اند، اما در زمانهٔ معاصر که هویتِ کهنسالِ ایرانی ترک خورده و هزار پاره شده است رفتن محمدرضا شجریان معنایی سمبولیک نیز دارد و به معنای پذیرفتن این واقعیت ترسناک است که ما در دوران بحرانی و تاریکی به سر می‌بریم و حق داریم نگران آیندهٔ ایرانی بودن باشیم. آیا هویتِ ایرانی مجدداً انسجام و قوام خواهد یافت یا برای همیشه متلاشی می‌شود؟ آیا چنین هویتی—ولو اگر تحول یابد و تازه شود—می‌تواند بر چیزی غیر از کهن‌الگوهای هزاران سالهٔ ایرانی تکیه کند؟ و اگر قرار باشد هویت امروز و آیندهٔ ایرانی ترجمهٔ جدیدی از همان کهن‌الگوهای هزاران سالهٔ ایرانی باشد، آیا می‌تواند بدون تکیه کردن بر میراثِ امثالِ محمدرضا شجریان‌ شکل بگیرد؟ احتمالاً خیر.

همان‌طور که هویت ایرانی طی تاریخ پر فراز و نشیبِ خود برای این‌که بتواند ادامه یابد—در لحظه‌های پرثمرش شکوفا شود و در لحظه‌های بحرانی‌اش مقاوم و منعطف و امیدوار باقی بماند—نیازمند امثالِ فردوسی و خیام و سعدی و مولوی و حافظ بود—امروز نیز برای این‌که بتواند ادامه یابد نیازمندِ هنرمندان جامعی مانند محمدرضا شجریان است. آقای شفیعی کدکنی جایی گفته بودند «شجریان مثل حافظ می‌ماند. اگر حافظ نباشد ایران وجود ندارد.» این حرف، اگر به معنایِ آن توجه شود، اصلاً اغراق‌آمیز نیست. درگذشتِ استاد شجریان به معنای وجود نداشتن ایشان نیست؛ همان‌طور که درگذشتِ حافظ و فردوسی گرمای وجود آن‌ها را از هویتِ جمعی ایرانیان نگرفت. آیندهٔ هویتِ ایرانی در گرو موفقیت یا شکست ما در نگهداشتنِ خلاقانهٔ میراثِ امثالِ حافظ و امثالِ محمدرضا شجریان است.

من در زندگی شخصی‌ام این اقبال را داشته‌ام که با افرادی از نزدیک آشنا باشم که نه تنها از خوبان و دانایانِ روزگار هستند، بلکه الگویی جذاب از انسانِ ایرانی نیز باشند. دربارهٔ شخصیت‌های مشهور در عرصهٔ اجتماعی صحبت نمی‌کنم (که به جای خود الگوهایی بزرگی در میان آن‌ها می‌شناسم). منظورم نزدیکانم است. یکی از این افراد پدرم بود که یک‌سال پیش در همین روزها به عالم باقی شتافت. مقارنت زمانی اولین سالروز درگذشت ایشان و وفات محمدرضا شجریان برای من معنا و ارزشی ویژه دارد. ایشان در خُلق و خو لطیف، در طبع جمال‌گرا، در رفتار نجیب و مهربان و مسئول، و در تصمیم‌گیری مصلح و دوراندیش بودند و در عین حال هیچ‌وقت با ظلم و بدی از در سازش و تأیید در نمی‌آمدند. از این لحاظ واقعاً کم‌نظیر بودند. در عین حال درک و شناخت محدودی که از شعر و ادب فارسی (چه کلاسیک و چه نوین) دارم و حظ بی‌اندازه‌‌ای که از برخی کارهای آوازی موسیقی سنتی، به ویژه آثار محمدرضا شجریان و یاران نزدیکش می‌برم را در درجهٔ نخست مدیون ایشان هستم. برایم روشن است که اگر بخواهم انسان خوب و بهتری باشم باید بتوانم میراثِ معنوی پدرم و منش او را زنده نگاه دارم. این هم برایم روشن است که جامعهٔ ایران برای این‌که بتواند خوب باشد و بهتر شود باید بتواند میراثِ معنوی امثالِ محمدرضا شجریان را زنده نگاه دارد. در هر دو مورد امیدوارم چنین شود.

دیدگاهتان را بنویسید

Your email address will not be published.

*

بروید بالای صفحه