در یادداشتِ قبل دربارهی معضلِ بزرگِ فمینیسم نوشتم و به سه جریانِ مهمِ اجتماعی-تاریخی اشاره کردم که اغلب به درستی تشخیص داده نمیشوند یا با یکدیگر خلط میگردند. این موضوع به سردرگمی میانجامد و در نتیجه مخاطب اغلب نمیداند چه موضعی را باید در قبال این یا آن جریان فمینیستی پیشه کند. در ارتباط با این سه جریان، چند نوع فمینیسم میتوان تشخیص داد که هر کدام به نوعی سعی در ایجادِ برابری بینِ زن و مرد و مبارزه با تبعیضهایِ موجود بینِ آنها دارند، اما در فعل و تأثیر با هم فرق دارند.
مهمترین گرایشِ فمینیسم که خاستگاهِ تاریخیِ آن نیز هست، جنبشی است که در کشورهایِ صنعتیِ غربی شکل گرفت و هدفِ آن مبارزه با تبعیضهای موجود یا در حالِ شکلگیری علیهِ زنانِ این جوامع بود. این فمینیسم را «فمینیسمِ صنعتی» مینامم. این فمینیسم از یک سو علیهِ بقایایِ «تبعیض به واسطهی پدرسالاری» در جوامعِ صنعتیشدهی غربی میشورد، تبعیضی که در بسیاری از جوامعِ سنتی زن را در موقعیتِ تحتالحمایهی مرد قرار میدهد و افقِ سیاسی و اجتماعی محدودتر و نازلتری برایش قائل میشود، و از سویِ دیگر با مصادیقِ تبعیضِ مدرن علیهِ زنان (و سایرِ گروههایِ ضعیف یا به حاشیهرانده شده در جامعه).
فراموش نکنیم که نکتهی مهم در جوامعِ پیشمدرن این است که در این جوامع تمایزِ طبیعیِ بینِ زن و مرد و انعکاسِ فرهنگی آن (جنسیت) پذیرفته میشود: آنچه زن میگوید، اماکنی که در آن حضور مییابد، زبانی که به آن تکلم میکند، ابزارهایی که به آن دست میزند و یا حتی استعارههایی که با آن میاندیشد با آنچه مرد میگوید، اماکنی که در آن حضور مییابد، زبانی که به آن تکلم میکند، ابزارهایی که به آن دست میزند و استعارههایی که با آن میاندیشد تفاوت دارد و این دو مجموعه به شکلی غیرِقابلِ مقایسه همدیگر را تکمیل میکنند. نکتهی مهمِ دیگر دیگر این است که نباید جوامعِ سنتی را با جوامعِ درحالِ توسعه به معنایِ امروزی اشتباه بگیریم. جوامعِ سنتی، به معنایِ پیشمدرن، جوامعی هستند که مولفههایِ اصلیِ مدرنیت در آنها حضور ندارد، بلکه نظامِ معیشتی وجهِ غالب دارد. نظامِ معیشتی نظامی است که در آن تولید و مصرف از هم تفکیک نشده است و اگر چه در آن پول، مبادلاتِ اقتصادی و بازار وجود دارند، اما نقشِ آنها کوچک و حاشیهای است. امروزه در بسیاری از نقاطِ جهان، حتی در کشورهایِ موسوم به در حالِ توسعه، یافتنِ چنین جوامعی ساده نیست، چون بخشِ روزافزونی از جوامعِ جهان عمیقاً تحتِ تأثیرِ مدرنیت و اقتصادِ مدرن تحول یافتهاند.
در اروپا نخستین نشانههایِ بارزِ فروپاشیِ نظامِ سنتی و ظهور عصرِ مدرن را باید در حدودِ قرنِ دوازدهم جستجو کرد که به تدریج همراه با اوجگیریِ مدرنیت تقریباً سراسرِ جهان را تحتِ تأثیرِ خود قرار داد—به واسطهی فرایندهایِ استعماری در چند قرنِ اخیر و فرایندِ توسعه در نیمهی دومِ قرنِ بیستم. در همین راستاست که «گرایشی از فمینیسمِ صنعتی» به مسیری خشن روی میآورد (که با آرمانِ قاعدتاً مهربانِ فمینیسم در تضاد است) و در هماهنگی و در امتداد جریانِ تاریخیِ «غربِ مسیحی» قرار میگیرد که به کمکِ میسیونرها، تجار و سربازانش میخواست دنیا را هدایت کند—بخوانید، زیرِ حوزهی فرهنگیِ غرب درآورد—و در اکثرِ نقاطِ جهان نیز کم و بیش موفق بود. درونمایهی این جریان این بود که آنچه غرب ارائه میدهد برتر و پیشرفته است، و آنچه ملتهایِ دیگر دارند فروتر و پسرفته است و باید به طرق مختلفِ نرم یا سخت از بین رفته و به شیوهی خوبِ غربی ارتقا یابد. این نوع فمینیسم، که آنرا «فمینیسمِ میسیونری» مینامم، به آرمانهایِ تولید شده در غرب به شکلِ ایدههایی انتزاعی و جهانشمول و قابلِ تعمیم و تحمیل به سراسرِ جهان وفادار میماند. نتیجه، تضعیف و به حاشیهرفتنِ فعالیتِ «فمینیستهای بومی» است که در جوامعِ خودشان به شکلی خودبسنده، مردمنهاد و در چارچوبِ مناسبتها، نُرمها و خصوصیتهایِ فرهنگی-تاریخی-جغرافیاییِ جامعههایشان با تبعیضهایِ سنتی و مدرنساخته علیهِ زنان مبارزه میکنند. هدفِ فمینیسمِ میسیونری، برخلافِ فمینیسمِ بومی، تخریب و یکسانسازیِ فرهنگهایِ متکثر، بومی و سنتیِ جهان است.
اما آیا تبعیض علیهِ زنان به فرایندهایِ سنتی و پدرسالار ختم میشود؟ آیا مدرنیت نوعِ دیگری از تبعیض را ایجاد نمیکند؟ اشتباهی که بسیاری از جریاناتِ پیشرو و فمینیستهایِ مخالفِ تبعیضهایِ پدرسالارانه در جوامعِ سنتی میکنند این است که رفعِ تبعیض را با انکارِ تفاوتهای طبیعی یکی میگیرند. انکارِ تفاوتِ طبیعیِ بین زن و مرد نه تنها به تغییراتِ ماندگارِ و مطلوبِ اجتماعی ختم نمیشود و خطر افتادن از «چاله به چاه» را به همراه دارد، بلکه میتواند به جریانِ دیگرِ تبعیضآمیزی کمک کند که محصولِ مدرنیت است: «اپیدمیِ سکسیسم» که در یادداشتِ قبل آنرا جریانِ دومِ تبعیض (اغلبِ علیه زن) نامیدم. با ورودِ مدرنیت و تخریبِ تدریجیِ نظامِ سنتیِ معیشتی، مرد و زن به نیرویِ کارِ صنعتی و قابلِ مقایسه با یکدیگر تبدیل میشوند، منتها این موقعیت بیشتر در اختیارِ مرد قرار میگیرد و اقتصادِ مدرن (معمولاً) زن را به نیرویِ کارِ ارزان و دستِ دوم تبدیل میکند: مرد شاغل میشود و زن در خانه میماند. در واقع مردِ شاغل و زنِ خانهدار هر دو به یک میزان، محصولِ مدرنیت هستند. مردِ شاغل به صورتِ مستقیم در نظامِ تولید و مصرفِ صنعتی درگیر میشود و به مثابهِ نیرویی درآمدزا و «مولّد» شناخته میشود، در حالی که زن به کارِ سایه—که با کارِ غیرِرسمی که به هر حال نوعی کارِ درآمدزاست فرق میکند—میپردازد. به تدریج و با گسترشِ نظامِ صنعتی، زنِ خانهدار نیز به نیرویِ شاغلِ ارزان تبدیل میشود که او را به شکلِ دیگری در موقعیتِ ضعف قرار میدهد. حالا او نه تنها باید سهمِ بیشتری از کارِ سایه را به دوش بکشد، بلکه باید در عرصهی اقتصادِ متعارف نیز با مرد رقابتی پایاپای داشته باشد. به این ترتیب زن باز هم به نیرویِ کارِ کمبهاتری تبدیل میشود. اینبار تبعیضی که علیهِ او انجام میگیرد ماهیتی سکسیستی دارد، چرا که علیرغمِ فرضِ یکسان بودنِ طبیعی زن و مرد، صرفاً به واسطهی خصوصیتهایِ بیولوژیکی و زیستی علیهِ او اعمال میشود—در واقع تبعیضِ اقتصادیِ مدرن مبنایِ طبیعی ندارد (نمیتواند داشته باشد، چون در آن صورت مقایسهی اقتصادییی در کار نمیبود) بلکه مبنایِ آن زیستی و جنسی است—که بنا به تعریف همان سکسیسم است. در اینجا شاید لازم باشد تعریفِ دقیقتری از طبیعتِ انسانی و آنچه طبیعی است ارائه دهم. مفهومِ طبیعتِ انسان برای قرنها موضوعِ فلسفه بوده است، اما به صورتِ کلی میتوان آن دسته از رفتارهایِ انسانی را که تحتِ تأثیرِ موضوعاتِ فرهنگی نیست را طبیعی بدانیم. مثلاً شکلِ لباس یا نوعِ غذا و مسکن، یا نوعِ زبانِ مادری در جوامعِ مختلفِ انسانی فرق میکند و در حوزهی فرهنگ قرار میگیرد، اما نفسِ پوشش، نفسِ تهیهی غذا، نفسِ ساختنِ مسکن و نفسِ تکلم به زبانِ مادری در همهی جوامعِ انسانی مشترک است و در نتیجه میتوان آنها را در شمارِ پدیدههایِ «طبیعی» به شمار آورد. به همین ترتیب، اگر چه مسئولیتها و نقشها و جزییات بینِ آنچه در جوامعِ سنتیِ مختلف «مردانه» یا «زنانه» تلقی میشود با هم فرق دارد، اما نفسِ تعریفِ حوزههایی غیرِهمپوشان به نامِ «مردانه» یا «زنانه» در همهی جوامع یکسان است و به این ترتیب میتوان گفت نفسِ جنسیت یک پدیدهی طبیعی، و نه فرهنگی است، اگر چه مصداقهایِ مختلفِ آن در جوامعِ مختلف تحتِ تأثیرِ فرهنگ شکل میگیرند.
جریانِ فمینیسمِ صنعتی که همراه با اوجگیریِ تمدنِ صنعتی در اروپا شکل گرفت علیهِ این نوع تبعیض عصیان کرد. منتها عمدتاً نقدِ خود را متوجهِ نظامِ سنتیِ پدرسالار کرد و این فرضِ بنیادی را پیشه ساخت که مدرنیت به معنایِ نابِ آن تبعیضآمیز نیست، بلکه هر گاه تبعیضی علیهِ زن به چشم میخورد، حتماً باید به واسطهی بقایایِ پدرسالاری باشد. به این ترتیب فمینیسم دچارِ سردرگمی شد، چرا که عمدتاً نمیتوانست وجودِ سکسیسم و تبعیضِ گسترده و ماندگار علیهِ زنان را حتی در جوامعِ مدرن توضیح دهد (نمودارهایِ زیر را ببینید) و در پاسخِ اینکه چرا در جوامعِ مدرن و حتی فوقِ مدرنِ صنعتی هنوز در عرصهی اقتصادی تبعیضِ گستردهای علیهِ زنها وجود دارد، تنها جوابش این بود: بقایایِ پدرسالاری. به تدریج و به شکلی روزافزون فمینیستها دست به دامانِ دولتها شدند. آنها معتقد بودند که دولت باید با وضعِ قوانینِ حمایتی از زنها در عرصهی کار و امورِ اجتماعی تبعیضهایِ پایا علیهِ زنان (که به زعمشان به کلی ناشی از بقایایِ پدرسالاری بودند) را «مهار» یا «اصلاح» کند. اما به جز نمونههایی معدود (مثلاً در کشورهایِ شمالِ اروپا) دخالتهایِ دولت با موفقیتهایِ محدود و متناقض همراه بوده و ثانیاً این دخالتها منجر به افزایشِ وابستگیِ فرهنگیِ افرادِ جامعه به نظامهایِ مدیریتی و دیوانسالاری شده است؛ روندی که به نوبهی خود به شکلگیریِ اقلیتهایِ برخوردار و ذینفع از تشدیدِ گستردهی نفوذِ دیوانسالاری انجامیده است. علاوه بر این، این سیاستها، در بسیاری از موارد و به شکلی روزافزون به صورتِ گزینشی عمل میکنند و وضعیتِ اقتصادیِ اقلیتی از زنان، مثلاً زنانِ دارای تحصیلاتِ بیشتر، زنانِ شاغل، یا عموماً زنانِ طبقهی متوسطِ جامعه، را بهبود میبخشند. به تدریج که این نوع فمینیسم به ناتوانیِ خود در رفعِ تبعیضهایِ مدرن علیهِ همهی زنانِ جامعه پی میبرد، دست به دامانِ روشهایِ دیگری میشود که با هدفِ اصلیِ آن در تضاد هستند. اولین روش ترویجِ اسطورهی مدرنِ «پیشرفت» است که بر اساسِ آن مدرنیت پیکانی است رو به جلو که به واسطهی آن وضعیتِ رفاه و اخلاق در جامعه روز به روز بهتر میشود. این اسطورهی نیرومندی است که به افرادِ جامعه کمک میکند به اقلیتهایِ برخوردار نگاه کنند و به این بیاندیشند که روزی نه چندان دور در آینده، خود نیز به چنان وضعیتِ مطلوبی دست خواهند یافت. علاوه بر این واقعیت که تمدنهایِ صنعتی به واسطهی بهرهگیری از استعمارِ جغرافیا (مردمان و منابعِ دوردست) و تاریخ (ذخایرِ فسیلیِ دیرین در دلِ زمین) در چند سدهی اخیر پیشرفتِ انکارناپذیر (ولی ناپایی) داشتهاند، اسطورهی پیشرفت به کمکِ انواعِ روشهایِ «کارشناسی» و «علمی» نیز تقویت میشود. مثلاً با تأکید بر روشهایِ کمّی (که فقط آنچه مناسب و قابلِ اندازهگیری دانسته میشود را میسنجند) و تأکید بر شاخصهایی که نشاندهندهی میزانِ واقعیِ برابریِ اقتصادیِ زن و مرد در جوامعِ مدرن نیستند و آنرا کمرنگتر نشان میدهند. به عنوانِ نمونه به جایِ تأکید بر شاخصهایِ واقعگرایانهای نظیرِ «میانهی درآمدِ سرانهی ناخالصِ زنها و مردهای بالغ در سال» (نمودارِ ۱) رویِ شاخصهایِ صنفی نظیرِ «میانهی درآمدِ زنها و مردهایِ شاغل» (نمودارِ ۲ و نمودارِ ۳) تأکید میشود. شاخصهایی نظیرِ دومی به واسطهی ماهیتشان میزانِ موفقیتِ دخالتهایِ دیوانسالارانهی دولتی را در سطحِ جامعه اندازهگیری میکنند (اگر زنی شاغل باشد، حتماً باید طبقِ فلان و بهمان قانون به او دستمزد پرداخت شود) و آن دسته از زنانی را که به واسطهی تبعیضِ مدرن خانهدار هستند یا شغل ندارند، یا شغلهایِ پارهوقت یا فاقدِ امنیتِ کافی هستند را دربر نمیگیرد. به این ترتیب، نوعی «فمینیسمِ صنفی» شکل میگیرد که عملاً رسالتِ خود را در دفاع از اقلیتی برخوردار از زنان، مثلاً زنانِ سفیدپوستِ تحصیلکرده و دارایِ شغلِ مناسب، تبدیل کرده و آرمانِ اصلیِ فمینیسم را فراموش میکند. در واقعِ نادیده گرفتنِ آرمانِ تاریخیِ فمینیسم و تمرکز بر اقلیتهایی ویژه و برخوردار از زنان دومین روشِ فمینیسمِ جریانِ اصلی برایِ پرهیز از رویارویی با واقعیتِ «تبعیضِ گستردهی مدرن علیهِ زنان» است.
به طورِ خلاصه، انواعِ مختلفِ فمینیسم—به معنایِ عامِ آنرا—را باید از هم تفکیک کنیم:
۱) فمینیسمِ صنعتی: جریانی تاریخی که در دلِ جوامعِ صنعتی در غرب شکل گرفت و هدفِ آن رفعِ تبعیضهای ایجاد شده در اثرِ فرایندِ صنعتیشدن علیهِ زنان بود. این جریان علیرغمِ دستاوردهایِ زیادی که در جوامعِ صنعتیِ غربی داشته، عمدتاً نسبت به سکسیسمِ مدرن نابیناست و هر نوع تبعیضِ ماندگار و سیستماتیک علیهِ زنان را ناشی از بقایایِ نظامِ سنتی میداند. نتیجه این است که این جریان در بسیاری از زمینهها به بنبست رسیده و نه قادر به توضیحِ مناسبِ علتِ امتدادِ تبعیضهایِ مدرن علیهِ زنان است و نه میتواند به شکلی رضایتبخش آنها را از میان ببرد.
۲) فمینیسمِ صنفی: نوعی از فمینیسمِ صنعتی است که به دنبالِ به بنبست رسیدنِ فمینیسمِ صنعتی (نابینایی نسبت به تبعیضِ مدرن علیهِ زنان و ناتوانی در حذفِ جامعهگسترِ تبعیضها) به ناچار به سمتِ حمایت از منافعِ یک اقلیتِ برخوردار از زنان (مثلاً زنانِ تحصیلکردهیِ سفیدپوستِ دارایِ مشاغلِ دائمی) منحرف شده است و نه تنها نمایندهی آرمانِ فمینیسم نیست، بلکه در عمل علیهِ جریانهایِ پیشرویِ فمینیسمِ صنعتی و بومی گام بر میدارد.
۳) فمینیسمِ میسیونری: نوعی از فمینیسمِ صنعتی است که تمرکزِ خود را از رفعِ تبعیض در جوامعِ صنعتی برداشته و رویِ جوامعِ غیرصنعتی یا نیمهصنعتی متمرکز شده است. این فمینیسم در امتدادِ چند قرن میراثِ اشاعه و تحمیلِ فرهنگِ مسیحی-صنعتیِ غرب در جهان عمل میکند و عملاً کارکردی جز تخریبِ فرهنگهایِ بومی و کمک به تقویتِ مکانیسمهایِ سلطهی فرهنگی-اقتصادی-سیاسیِ غرب بر جوامعِ مختلفِ جنوب ندارد.
۴) فمینیسمِ بومی: این نوع فمینیسم در جوامعِ سنتی یا در حالِ گذار شکل میگیرد و با الهام از آرمانِ عمومیِ فمینیسم، به معنایِ مبارزه با تبعیضهای سنتی و مدرن علیهِ زنان و سایرِ گروههایِ آسیبپذیرِ اجتماعی، شکل گرفته و سعی دارد با شیوههایی که با تاریخ، جغرافیا و فرهنگِ هر جامعه هماهنگ هستند هدفِ خود را پیش گیرد. در عمل، گاه از لفظِ «فمینیسم» برایِ توصیفِ این نوع فمینیسم استفاده نمیشود، چرا که در بسیاری موارد چندان ارتباطی با خاستگاهِ اصلی فمینیسم (فمینیسمِ صنعتی در غرب) ندارد یا نمیخواهد داشته باشد.
از چهار گرایشِ فوق، تنها دو گرایش، در تحلیلِ نهایی، قابلِ دفاع هستند: فمینیسمِ صنعتی به شرطِ آنکه در یک جامعهی غربیِ صنعتی دنبال شود، و فمینیسمِ بومی که به همان رنگارنگییی است که زبانهای بومیِ جهان. هر دو فمینیسم «باید» نسبت به مکانیسمهایِ تولیدِ تبعیضِ مدرن علیهِ زنان «بینا» شوند.
نمودارهایِ ضمیمه:
نمودارهایِ زیر را از اینجا گردآوری کردهام. همهی نمودارها بر اساسِ دادههایِ خامِ اصلی و توسطِ اینجانب تولید شده است. این نمودارها نشان میدهند که چطور با تکیه بر شاخصهایِ مطلوب، میتوان واقعیتِ تبعیضِ مدرن علیهِ زنان را «کمرنگتر» جلوه داد. در این نمودارها به منحنیهایِ «تیره-مربع» نگاه کنید که نسبتِ درآمدِ زنان به مردان (را با در نظر گرفتنِ شاخصهایِ مختلف) نشان میدهد. واقعیترین نمودار (نمودار ۱) این نسبت را چیزی بینِ ۴۵ تا ۶۰ درصد نشان میدهد، در حالیکه مطلوبترین نمودار که عمدتاً توسطِ فمینیستهایِ صنفی مطرح میشود (نمودار ۳) این نسبت را چیزی بین ۶۵ تا ۸۰ درصد نشان میدهد. برایِ مقایسهی شاخصها در کنارِ یکدیگر، نمودارِ ۴ را ببینید.
من در حوزهٔ مدیریت و مهندسی محیطی تحقیق و تدریس میکنم: چطور میتوان کارآیی سیستمهای شهری و صنعتی را از طریق مطالعهٔ سیستمی، ایجاد پیوندهای موثر بین آنها و مدیریت بهتر پسماندها افزایش داد و ظرفیتها و امکانهای مختلف را ارزیابی نمود؟ در این حوزه سعی میکنم یک عملگرا و ارائهدهندهٔ راهحل باشم. در پسزمینهٔ مطالعاتیام علاقمند به تاریخ، مدرنیت، و شناخت و نقد قطعیتها و اسطورههای معاصر هستم. در این حوزه سعی میکنم ارائهدهندهٔ پرسشهای رادیکال و دشوار باشم. پیش از این، حدود هشت سال در صنایع بینالمللی نفت و گاز در ایران و برخی کشورهای حاشیهٔ خلیجفارس کار کرده بودم.
سلام .
استفاده کردم.
تشکر می کنم از بابت تولید این محتوای آموزشی و کاربردی.
در مورد فمینیسم بومی، باید این هشیاری را هم داشت که به ورطهی پذیرش اصالت نسبیت فرهنگی و نتیجه گیریهای در پی آن نیفتد، نتیجه هایی که میتوانند به پذیرش و تسلیم دوباره به الگوهای پدرسالارانه و مرد سالارانهی جاری پایان بگیرند. یعنی این نوع فمینیسم باید همیشه حواساش باشد که پیشرویِ گام به گام در بستری واقعی و عینی، و با توجه به شرایط موجود بومی، به معنای انحراف از اهداف اصلیِ این جنبش (رفع تبعیض سنتی و مدرن بر علیه زنان) تبدیل نشود.
ممنون از توجه شما و پوزش از اینکه کامنت شما را دیر دیدم و دیر تأیید کردم. دقیقاً همینطور است که میفرمایید. جنبشِ فمینیسمِ بومی نیازمند نوعی هوشیاری دوجانبه و تاریخی و بومی است.