۱
سالن متعلق به یک کلیسایِ کوچکِ روستایی بود. اینجا را انتخاب کرده بودم و دوست داشتم، چون پیرامونِ آن پر از مزرعه و جنگل بود و در حاشیهی یک روستایِ نقلیِ تمیز در نزدیکیِ شهر واقع شده بود. در ضمن، کهنگی و سادگیِ آن به دلم نشسته بود. اما پنجره را که باز کردیم، بویِ کودِ حیوانی در سالن پیچید و ما که میزبان بودیم را به این صرافت انداخت که نکند این بو مهمانها را آزار دهد. در ضمن، کفپوش و میزها بویِ کهنگی میدادند و آدم نگران میشد که نکند میهمانها فکر کنند اتاق برایِ مجلسِ ختم، و نه جشن، مناسب است. با اینحال، ما، یعنی من و همسرم، بیاعتنا به این اضطرابهایِ طبیعیِ میزبانان به کارمان ادامه دادیم و سالن را برایِ ورودِ میهمانها آراستیم.
یک ساعت بعد، سلیقهی بانویِ من کارِ خودش را کرده بود. رومیزیهایِ سفید همراه با نوارهایِ پارچهای طلاییرنگ رویِ میزها پهن شده بود، گلدانهایی که ساعتی پیش از یک مغازهی دستِ دوم فروشی خریده بودیم در کنارِ پنجرهها جای گرفته بودند و گلهایِ درشتِ آفتابگردان در آنها لبخند میزدند، رویِ میزها شمعهایِ کوچکِ معطر روشن شده بودند، و جایِ نشستنِ مهمانها که از قبل دربارهشان فکر کرده بودیم با کارتهایِ کوچکی که رویِ هر میز قرار داشت مشخص شده بود. آشپزخانه نیز مهیا بود. نوشیدنیها در یخچال در حالِ خنک شدن بودند، قهوهجوش را آزمایش کرده بودیم و ظرفها و لیوانها را به تعداد و آمادهی استفاده چیده بودیم. دیگر محال بود بشود تصور کرد در این سالن قرار است اتفاقی غیر از یک جشنِ شادِ شلوغِ صمیمی رخ دهد. همینطور هم شد. دو ساعت بعد سالن پر از مهمان و همهمه بود و اثری از نگرانیهایِ میزبانیِ ما باقی نمانده بود. آخرِ شب، در حالی که مهمانها رفته بودند و داشتیم سالن را برایِ تحویل دادن جمع و جور میکردیم به این فکر میکردیم که همهی نگرانیهایمان بیمورد بوده. واقعاً چه اهمیتی داشت اگر در لحظاتی چند، قاشق تمام شده بود یا ماهی به همهی میهمانها نرسیده بود؟ مهم این بود که مجلس به شکلی گرم و به یادماندنی برگزار شده بود.
۲
شام تازه صرف شده بود و چند تا از همکارها و مهمانها، به رسمِ غربیها، سخنرانیهایِ کوتاهی دربارهی من (که سوژهی جشن بودم) کرده بودند. این سخنرانیها اغلب طنزآلود بودند و هر دو یا سه جملهشان با انفجارِ خندهی حاضرین همراه میشد. اما معمولاً مایهای از حقیقت هم در خود داشتند و اساساً طنزشان از اغراق یا تحریفِ همان نکتههایِ واقعی ناشی میشد. در کل، سخنرانیها بسته به سلیقهی گویندهها و میزانِ شناختشان از من، لحنی صمیمانهتر یا رسمیتر به خود میگرفتند. در میانِ میهمانها یکی از همکاران و استادانِ دانشگاه به نامِ «اس» نیز حضور داشت که چند ساعتِ قبل و در حینِ دفاعِ من، نقشِ مجریِ جلسه را به عهده گرفته بود. او قبلاً هم لطف کرده بود و در چند نوبت پیشنویسِ رسالهی من را خوانده بود و پیشنهادهایی برایِ بهتر شدنش کرده بود. با اینحال، او استادِ مستقیمِ من نبود. او مردی میانسال با ریشهایی بلند و نیمهسپید بود که گاه اندکی حواسپرت مینمود، و با اینحال گفتارش همیشه رسا، نافذ و متفکرانه بود. این خصوصیات، او را تا حدی به الگویی کلیشهای از استادانِ دانشگاه و آکادمیسینهایِ قدیمی شبیه میکرد. اما گوش دادن به او همیشه لذتبخش و جذاب بود، چرا که میتوانست هر موضوعِ پیشِ پاافتادهای را به شکلی فیالبداهه و غریزی به صورتِ امری هیجانانگیز و مهم جلوه دهد و چشم و گوشِ مخاطبان را مسحورِ خود سازد. خلاصه، چند سخنرانیِ اول که ایراد شدند و در حالی که شاید هیچکس—از جمله خودِ من—پیشبینیاش را نمیکرد، «اس» از جایش بلند شد. سخنرانیاش کوتاه و جالب بود، اگر چه به احتمالِ قوی بدونِ آمادگیِ قبلی ایراد شده بود.
«اس» صحبتهایش را با ستودنِ سنتِ جشن گرفتن به مناسبتِ اخذِ درجهی دکترا شروع کرد. به عقیدهی او این رسم و این گردهمآیی نه تنها هیجانی مطبوع به روزمرگیِ کسالتبارِ زندگیِ دانشگاهی میدهد، بلکه سنتی شایسته است چرا که جشنی است که به مناسبتِ نوعی «دستاوردِ معنوی» برگزار میشود. در ادامه او دورانِ تحصیل در مقطعِ دکترا را با شیوههایِ مختلفِ حمل و نقل مقایسه کرد. او دورهی دکترایِ برخی از دانشجویان را به حرکت قطار رویِ ریل شبیه دانست: سفری بیدستانداز و از پیش تعیین شده که میتوان آنرا مطابقِ برنامهی زمانیِ دقیق و با سرعتی بهینه طی کرد و البته اغلب نیز به نتایجِ پیشبینینشده یا هیجانانگیزی منتهی نمیشود. در ادامه، «اس» از نوعِ دیگری از دانشجویانِ دکترا یاد کرد. اینها با قایقِ بادبانی سفر میکنند و دل به اقیانوس میزنند، در حالی که ایدهیِ چندانی از مقصدشان ندارند و بسته به اقبالشان ممکن است در طوفان یا بیکرانِ اقیانوس گم شوند، اما محتملاً سر از ساحلی نامکشوف و هیجانانگیز در خواهند آورد. اما به عقیدهی «اس»، دکترایِ من به مسیرِ پیادهای سرگشته میماند که از این سو به آن سو میرود، از تپهها و رودها عبور میکند و اینجا یا آنجا گیاهی، قارچی، نشانهای مییابد و در کولهبارش قرار میدهد. او معتقد بود که بیشترِ سرگشتگان به اندازهی من خوش اقبال نیستند و در بیابانهایِ مه آلود گم میشوند و نمیتوانند به قلهی هیچ کوهی برسند، اما اگر نظیرِ من موفق به چنین کاری شوند، شیرینی و هیجانِ آن دو چندان است.
۳
آن شب «پ» نیز در جمعِ مهمانها بود. جایش را گذاشته بودم نزدیکِ خودمان، رویِ میزی که استادهایم و داوران نیز نشسته بودند. سابقهی آشناییِ من و «پ» به چند سالِ قبل و زمانی که هنوز همکار بودیم باز میگشت. اتاقش با اتاقِ من فاصله داشت و در یک راهرویِ دیگر بود، اما معمولاً هر روز با هم گپ میزدیم و خیلی وقتها هم ناهار را با هم صرف میکردیم. گفتگوهایمان متنوع و جذاب بود و دامنهاش تجربههایِ زندگی، روندِ تحولاتِ جوامعِ صنعتی و بسیاری موضوعهایِ دیگر را در بر میگرفت. خیلی زود صمیمی شده بودیم و تفاوتهایِ معمولاً مهمِ سِنی، فرهنگی و زبانیمان به حاشیه رفته بودند—به قولی، فرکانسهایمان با هم جور بود. فکر میکنم حدود دو سالِ پیش بود. چند ماه قبل از اینکه به خاطرِ شرایطِ نامناسبِ جسمانیاش دانشگاه را ترک کند. آنروزها من غرق در یکی از چالشهایِ دورانِ دکترایم بودم و احتمالاً از مشکلاتم در محیطِ کار گفته بودم. او هم رشتهی بحث را گرفت و از تجربههایِ خودش در سالهایِ دور گفت و اینکه چقدر در جوانی پرکار، باانرژی و باهدف بوده. گفت که بعد از گذشتِ حدودِ سه دهه از آن دوران به این نتیجه رسیده که آن همه تلاشش برایِ رسیدن به این یا آن هدفِ مشخص را بیفایده میداند. نه اینکه موفق نبوده باشد و به هدفهایِ موردِ نظرش نرسیده باشد. اتفاقاً موفق بوده و به اغلبِ هدفهایش رسیده بوده. مثلاً میخواسته محققِ موفقی شود که شده، استادِ موفقی باشد که شده، کسب و کارِ شخصیاش را داشته باشد که داشته و …. اما آن هدفمندیِ مجدّانهاش او را از لذت بردن از مسیرِ زندگی و حتی همان تحقیق یا تدریس یا کاری که انجام میداده غافل کرده. بحثِ جالبی بود و وقتی حرف میزد صدایش را اندکی پایین آورده بود، تو گویی در حالِ روایتِ رازی است. به نظرم رسید در حالِ نوعی اعترافِ صمیمانه است که هر گوش یا قلبی شایستهی شنیدنش نیست. حرفهایش در وجودم نشست. احساس کردم بیش از پیش دوستش دارم. به خاطرِ صداقتش و به خاطرِ دوستی و اعتمادی که به من کرده بود. به من گفت پیشنهاد میکنم هیچوقت خودت را به دامِ هدفمند زندگی کردن نیاندازی، به خصوص در این دورانِ دکترا. اخذِ دکترا را به هدفی تبدیل میکنی و برایش جان میکنی و بعد روزی میرسد که میبینی به این هدف رسیدهای و احساسِ خلاء و پوچی میکنی، و آن وقت باید هدفِ دیگری، کمی دورتر، کمی سختتر برایِ خودت تعریف کنی تا بتوانی از این پوچیِ ترسناک فرار کنی. و به این کار معتاد میشوی و بعد روزی میرسد که میبینی جسم و روحت فرسوده است و از مسیر هم بهرهای نبردهای، چون مدام در حالِ رسیدن به این هدف و تعریف کردنِ هدفِ بعدیات بودهای. دیگر پیش نیامده که دربارهی آن موضوع حرف بزنیم، یا چیزی بگوید که مجبور باشد موقعِ گفتنش صدایش را پایین بیاورد، با اینحال حرفهایش هنوز تویِ گوشم زنگ میزند.
۴
«م» همیشه به من میگفت باید به هر چیزی به اندازهی خودش وزن داد. فکر میکنم به قانونِ عرفیِ کهنی اشاره میکرد که در سوئد به آن میگویند «لاگوم»[۱]Lagom و در ایران به آن میگوییم «تعادل» یا پرهیز از افراط و تفریط. میگفت در دورانِ دکترایِ خودش معمولاً ساعتِ پنجِ عصر کار را تعطیل میکرده و اجازه نمیداده هیجاناتِ کار، توازنِ زندگیِ شخصیاش را به هم بزند. در ضمن همیشه به من گوشزد میکرد که اگر میتوانم امسال، به جایِ سالِ دیگر، رسالهام را بنویسم و دورهی دکترایم را تمام کنم، حتماً چنین کنم. از نظرِ او اخذِ مدرکِ دکترا بخشی از یک فرایندِ انتهاباز بود که در روزِ دفاع پایان نمییافت و به همین دلیل هم نمیبایست برایِ پایانِ آن دوره بیش از حدِ کفایت وقت و انرژی صرف کرد. مثالِ موردِ علاقهاش دریافتِ گواهینامهی رانندگی بود. میگفت برایِ اینکه اجازهی راندن در جادهها را به تو بدهند باید گواهینامه داشته باشی، اما به هیچوجه اهمیتی ندارد که در روزِ امتحانِ رانندگی چقدر عالی بودهای. همینکه به اندازهی کافی خوب بوده باشی که بتوانی قبول شوی و گواهینامهات را بگیری کافی است. حالا تو گواهینامه داری و میتوانی هر جا که خواستی برانی. درجهی دکترا هم همین است. چندان اهمیتی ندارد چقدر عالی باشی، فقط به اندازهی کافی خوب باش و وقتِ بیشتری صرفِ این دوره نکن. بعد که دکترایت را گرفتی میتوانی به هر سمت که خواستی بروی. اعتراف میکنم که مدتِ نسبتاً زیادی طول کشید تا حکمتِ این اندرزش را، که در واقعِ روایتِ دیگری از هنرِ تقریباً فراموش شدهی «متوازن زیستن» است، درک کنم.
۵
به دنبالِ معنایِ تاریخیِ «دکتر» جستجوی کوچکی انجام میدهم. در فرهنگهایِ لغتِ غربیِ تحتِ وب، ریشهی واژهی دکترا عموماً به زبانِ لاتین نسبت داده میشود. دکتر در لاتین به معنایِ «معلم» است و کاربردِ آن به این معنا به قرنها پیش از تأسیسِ دانشگاهها و اعطایِ مدارکِ رسمیِ علمی باز میگردد. در آن روزگاران لفظِ دکتر در توصیفِ کسی به کار میرفت که معلومات یا مهارتهایش او را شایستهی تدریس در حوزهای معین میکرد. منابعِ فارسیِ تحتِ وب بیشتر از ریشهی فرانسویِ آن یاد میکنند که احتمالاً به ورودِ متأخرِ این واژه به زبانِ فارسی اشاره میکند. علاوه بر این، فرهنگِ معین «دکتر» را کسی میداند که بالاترین مراحلِ علمی را طی کرده و در رشتهای به درجهی اجتهاد رسیده باشد. این تعریف از این نظر جالب است که معادلی غیرِرسمی، ولی آشنا (مجتهد) برایِ «دکتر» در نظر میگیرد. اما نگاهِ دهخدا (نسخهی تحتِ وب) هم جالب است. او معتقد است که ریشهی کلمهی دکتر به آیینِ زرتشتی و واژهی «دستور» به معنایِ رئیس و پیشوا باز میگردد: «کلمهی دستور تا امروز به معنی رئیسِ دینیِ زرتشتی باشد و نیز علمای بزرگ را، حتی در دورهی اسلام، دستور مینامیدند و این کلمه به معنیِ دکترِ اروپایی معمول بوده است. چنانکه حکیم عمرِ بن ابراهیمِ نیشابوری را به همانگونه که حجهالحق می گفتند «دستور» نیز میخواندند: ابوالحسنِ بیهقی (قرن ششم هجری قمری) در کتابِ خود موسوم به حکماءِ الاسلام، در ترجمهی حکیم خیامِ نیشابوری گوید: الدستور الفیلسوف حجه الحق عمربن ابراهیم الخیام. و این کلمه به توسط مسیحیانِ ایرانی در اول داخل کلیسا شده و سپس از آنجا تعمیم یافته و به دیگرتشکیلات علمی و ادبی راه یافته است. و از جمله دستورهایِ مسیحی یکی یوحنا الدمشقی است که در قرنِ هشتمِ مسیحی میزیسته است.»
اما از میانِ این مفاهیم کدام به حسِ اکنونِ من نزدیکتر است؟ معلم، مجتهد، یا دستور؟ ترسم از این است که کاغذِ مُهر شدهای که دیشب با پست به دستم رسید مرا به هیچکدام از این مقامها نزدیکتر نکرده باشد.
من در حوزهٔ مدیریت و مهندسی محیطی تحقیق و تدریس میکنم: چطور میتوان کارآیی سیستمهای شهری و صنعتی را از طریق مطالعهٔ سیستمی، ایجاد پیوندهای موثر بین آنها و مدیریت بهتر پسماندها افزایش داد و ظرفیتها و امکانهای مختلف را ارزیابی نمود؟ در این حوزه سعی میکنم یک عملگرا و ارائهدهندهٔ راهحل باشم. در پسزمینهٔ مطالعاتیام علاقمند به تاریخ، مدرنیت، و شناخت و نقد قطعیتها و اسطورههای معاصر هستم. در این حوزه سعی میکنم ارائهدهندهٔ پرسشهای رادیکال و دشوار باشم. پیش از این، حدود هشت سال در صنایع بینالمللی نفت و گاز در ایران و برخی کشورهای حاشیهٔ خلیجفارس کار کرده بودم.
Lagom ↩
در مرور دوباره ی متن صمیمی ی بالا (مراسم شخصی جشن دکترا) نوشتید که:
__________________________
دو ساعت بعد سالن پر از مهمان و همهمه بود و اثری از نگرانیهایِ میزبانیِ ما باقی نمانده بود. آخرِ شب، در حالی که مهمانها رفته بودند و داشتیم سالن را برایِ تحویل دادن جمع و جور میکردیم به این فکر میکردیم که همهی نگرانیهایمان بیمورد بوده. واقعاً چه اهمیتی داشت اگر در لحظاتی چند، قاشق تمام شده بود یا ماهی به همهی میهمانها نرسیده بود؟ مهم این بود که مجلس به شکلی گرم و به یادماندنی برگزار شده بود.
__________________
عین این که ثورو داره از بی خیال بودن اش نسبت به۴۰ تامهمون اش حرف می زنه.
که اومده اند تووی کلوپ اش (کلبه اش در کنار برکه ی والدن) و نصفه شب, بعد از گفتگوهایی بسیار گرم و دلپذیر بین خودشون, گرسنه دارن برمی گردند خونه؛ درست عین خود میزبان. و می دونند که میزبان هم تا اوون وقت چیزی نخورده.
ثورو در این مورد بی خیال بوده. و مواقعی پیش میومده که همین طور می شده , یعنی مهموناش عملا اصلا دنبال خوردن یه چیز حداقلی هم نبودند ، و لذت همکلامی همه رو در خودش غرق می کرده.