سرگشتگیِ انسانِ معاصر را حد و مرزی نیست. موضوعِ مهم، همهگیر و ناخودآگاهِ عصرِ حاضر را باید در ناتوانیِ عمومی در درکِ واقعیتهایی دانست که دنیا آشکار میکند. مردم از مشاهده و درکِ اجزایِ واقعیِ دنیایی که در آن زندگی میکنیم عاجز هستند. این ناتوانی به ویژه در حوزهی فکری و ذهنی محسوس است. تو گویی مکانیسمی نامرئی در کار است که مانع از آگاهی میشود و مردم را به طردِ ناخودآگاهِ واقعیت یا فرار به دنیایِ غیرِواقعی وادار میکند. یکی از خطرناکترین خصوصیتهایِ دورانِ معاصر این نکته است که مردم روز به روز از واقعیتها فاصله میگیرند و به چیزی جز «نُمودها»[۱]appearance توجه نمیکنند. آنچه میبینند نُمود است، آنچه میشنوند نُمود است، آنچه به آن باور دارند نُمود است. آنها در نُمودها و با نُمودها زندگی میکنند و به خاطرِ نُمودها میمیرند. واقعیت ناپدید شده است؛ واقعیتِ خودِ مردم و واقعیتِ چیزهایِ پیرامونشان.
مردمِ معاصر، برایِ اولین بار در تاریخ، بینِ دو قطبِ مختلف از نُمودها نوسان میکنند: «پدیده»[۲]phenomenon و «اسطورهی روشنگر»[۳]explanatory myth. اینها دو نُمودِ افراطی و متضاد هستند که امروزیان را از آنها گریزی نیست. منظور از پدیده، نُمودِ بیرونیِ یک «حقیقتِ عینی» یا «فَکت»[۴]fact است.[آ]معادلِ مناسبی برایِ واژهی fact در فارسی نمیشناسم. در فرهنگِ لغت آنرا مرادفِ «واقعیت»، «حقیقت»، «راستینه» و «امر مسلم» آوردهاند. واقعیت reality است و حقیقت هم truth. راستینه و امرِ مسلم در فارسیِ امروز به مراتب نامأنوستر از fact در انگلیسی هستند. تا اطلاعِ ثانوی ترجیح میدهم fact را به صورتِ «فَکت» بنویسم تا دستِ کم جایِ سوءتفاهم کمتر باشد. همعصرانِ ما فقط میتوانند بازنماییِ فکتها[۵]representation را که توسطِ مطبوعات، رادیو، تلویزیون، پروپاگاندا و تبلیغات به آنها ارائه میشود بینند. آنها دیگر به تجربههایِ عینی، قضاوت و اندیشهی خودشان ایمان ندارند، بلکه به آنچه در روزنامهها چاپ میشود و به اصوات و تصاویری که از دوردستها ارسال میشوند تکیه میکنند. نزدِ آنها یک فکت وقتی به حقیقت تبدیل میشود که روزنامهای یا وبسایتی دربارهاش مقالهای چاپ کرده باشد و اهمیتِ موضوع را نیز از رویِ اندازهی تیترِ مطلب میفهمند. هر چه تیتر درشتتر باشد، با فکتِ مهمتری سر و کار دارند! آنچه با چشمهایِ خود دیدهاند اهمیتی ندارد، مگر اینکه جایی، از طریقِ یک کانالِ «رسمی» منتشر شده باشد و تودهها به آن اعتبار بخشیده باشند. و البته این انکارِ قوهی تمییزِ فردی، این انفصال از اهمیتِ تجربههایِ مستقیم و قضاوتهایِ شخصی، و این سرسپردن به کانالهایِ رسمی، شالوده و تار و پودِ همهی اقسامِ پروپاگاندا است. فرض کنید با یک فکتِ نادرست مواجه هستیم. این فکت با تیراژ ده میلیون از طریقِ روزنامه و تلویزیون تکثیر و منتشر میشود. دههزار نفر میدانند که این فکتِ نادرستی است. اما نه میلیون و نهصد و نود هزار نفر دیگر آنرا به عنوانِ یک فکتِ درست میپذیرند. این همان «نُمود» ارائه شده به شکلِ «پدیده» است که مردمانِ مدرن به آن تکیه میکنند و تنها شیوهای است که از طریقِ آن چیزی را درک میکنند. اما چرا چنین است؟ چون تجربههایِ واقعیِ روزمرهی آنها بسیار اندک است و اغلبِ آنها هم در چارچوبِ عادت و تکرار انجام میشود و در نتیجه به چشم نمیآید. از آن طرف، آنها هر روز با هزاران قطعه خبر که در روزنامهها، تلویزیون، رادیو و اینترنت منتشر میشود رو به رو میشوند؛ خبرهایی که جملگی دربارهی موضوعها و رویدادهایِ مهم و هیجانانگیز هستند و چشمگیر و گوشگیر و ذهنگیر به نظر میرسند! چطور میتوان انتظار داشت که تجربههایِ روزمرهی مکررِ شخصیشان، آنهم دربارهی موضوعاتِ به غایت پیشِ پا افتاده، در چنین دریایی از توهمات غرق نشود؟ مگر چه چیزی در تجربههایِ شخصیشان دارند که بتواند به مثابهِ سدی دربرابرِ سیلابی از اخبارِ جنگها، انقلابها، سرنوشتِ کشورها و انواعِ تحولاتِ اجتماعی و هنری و ورزشی بایستد؟ اگر روزگاری باید چند سکه میدادند تا چند لحظه چشمشان به جعبهی شهرِفرنگ باز شود، امروز جهانِ پیرامونشان شهرِفرنگی جهانگستر و فراگیر است که هر لحظه با «آخرین خبرهایش» آنها را بمباران میکند. و با اینحال آنها هرگز به واقعیتِ فکتهایی که مثلِ بهمن بر سرشان فرو میریزد دست نمییابند.
چنین است که این نُمودها به زندگی و فکرِ آنها تبدیل میشوند. این نکته از لحاظِ عقلانی بسیار کلیدی است. مردمِ مدرن، در سیلابِ تصویرهایی که قادر به راستیآزماییشان نیستند و هیچ کنترلی رویِ آنها ندارند—چون این تصاویر دارایِ هیچ نوع هماهنگی نیستند—گرفتار آمدهاند. یک قطعهی خبری به دنبالِ قطعهی خبریِ بعدی میآید. بدونِ وقفه. این لحظه موضوعی مطرح میشود تا لحظهای دیگر ناپدید شود و جایِ خود را به موضوعی دیگر بدهد. همانطور که ستونِ روزنامهها، سطحِ نقرهای تلویزیون یا صفحهی نمایشِ کامپیوترها به شکلی بیوقفه با موضوعاتِ مختلف پر و خالی میشوند، مغز و ذهنِ مخاطب نیز چنین میشود. موضوعِ لحظهی پیش فراموش میشود و جایِ خود را به موضوعِ این لحظه میدهد. مردمانِ مدرن به این شیوه خو گرفتهاند. آنها بدونِ اکنون یا گذشته زندگی میکنند؛ در یک گسستگی و ناسامانمندیِ کامل. همهی قوایِ ذهنیِ آنها صرفِ کلنجار رفتن با این تصاویرِ گذرا میشود؛ تصاویری که همچون ذهنِ مخاطبشان فاقدِ گذشته و آینده هستند و فقط حالی ناپایدار را نمایندگی میکنند. چنین است که فکتهایِ واقعی که در دسترسِ همگان قرار دارند به کلی پنهان میمانند: از آنجا که این فکتها توسطِ نُمودها ارائه نشدهاند، پس قطعاً وجود ندارند!
اما مردم، علیرغمِ این گسستگیِ کامل، نیازمندِ انسجامِ فکری هستند. آنها نمیتوانند به این اکتفا کنند که تماشاگرِ منفعلِ تصاویرِ تصادفی و رنگارنگی باشند که هر ثانیه و بیوقفه به سویشان پرتاب میشوند. این شهرِفرنگ که درونش محاطند بیش از حد کامل و بیش از حد دیوانه است. مردم نیازمندِ روابطِ معناداری هستند که این فکتهایِ گذرا را به هم وصل کند و به نوعی انسجام بیانجامد. اما این روابطِ معنادار را هرگز نمیتوانند در همبستگیِ راستینِ فکتها جستجو کنند، چرا که چنین کاری نیازمندِ درکی حقیقی و عمیق از آنهاست. با نگاهِ سطحیِ ما نمیتوان به حقیقتِ این روابط دست یافت. علاوه بر این، چنین کاری نیازمندِ ذهنی بینهایت نیرومند و تیزبین است. به همین دلیل، همزمان با گسترشِ ابزارهایِ ارتباطی و پروپاگاندا، افرادِ بیشتری در دریایِ نُمودها غرق میشوند. این یعنی کاهشِ نسبیِ تعدادِ اندیشمندان در جامعه. همزمان اهمیتِ سادهسازی و خلاصهکردن خبرها و نُمودشناسیِ آنها افزایش مییابد. به همان نسبت شرح و تبیینِ ارتباطِ میانِ هزاران قطعهی خبری—که اغلب نیز کماهمیت و بیربط هستند—ضروریتر و فوریتر میشود. در عینِ حال، این شرح و تبیین باید در حدِ مخاطبِ «متوسط» باشد و این حدِ متوسط نیز هر روز کاهش مییابد.
به این ترتیب است که به قطبِ دیگر وضعیتِ رقتانگیزِ ذهنیِ جامعهی معاصر میرسیم: «اسطورهی روشنگر». اسطورهی روشنگر با جامهی الوان ظاهر میشود و کارکردهایِ سیاسی، عرفانی و معنوی دارد. اسطورهی روشنگر ستونِ فقرات و استخوانبندیِ کلِ نظامِ فکریِ جامعهی معاصر است؛ ریسمانی است که مهرههایِ تسبیح—نُمودها؛ خبرها—را به هم متصل میکند تا کلیتی معنادار خلق شود. اشتباه است اگر اسطورهی روشنگر را فقط در چارچوبِ نظامهایِ مستبد در نظر بگیریم؛ آنها در «همهی انواع» نظامهایِ سیاسیِ معاصر حضور دارند و بخشی حیاتی و ضروری از آنها را به خود اختصاص میدهند. از آنجا که نُمودها گسستگی و آشوبِ فکری ایجاد میکنند—به واسطهی ماهیت، تکثر و بیوقفهبودنشان—و در نتیجه نوعی مکانیسمِ انسجامبخشی را ضروری میسازند، اسطورهی روشنگر به مثابهِ یک نُمودِ جدید واردِ ذهنِ مخاطب میشود و نُمودهایِ گسستهی قبلی را به هم متصل میکند و به او اجازه میدهد که همه چیز را شرح دهد. این نُمودِ جدید ریشهی معنوی دارد و پذیرشِ آن نیازمندِ سادهلوحیِ کور و کامل است. اسطورهی روشنگر به «کلیدی ذهنی» تبدیل میشود که با آن میتوان قفلِ همهی رازها را گشود، هر فکتی را تفسیر کرد و «خود» را در گردابِ پدیدهها بازشناخت. همهی ما با این اسطورههایِ روشنگر آشنا هستیم: اسطورهی یهودیان در زمانِ زمامداریِ فاشیستهایِ نازی در آلمان، یا اسطورهی کمونیستها در آمریکای دورانِ جنگِ سرد مثالهایِ کلاسیک و مشهوری از این اسطورههایِ روشنگر هستند. در رابطه با جامعهی خودمان نیز از این اسطورههایِ روشنگرِ آشنا کم نداریم و فرد، بسته به اینکه به کدام خوشهی اجتماعی-عقیدتی متصل باشد، از این یا آن اسطوره برایِ معنابخشی به گسستگیِ سرسامآورِ معاصر استفاده میکند:
- «ایران در جستجویِ ایجادِ امپراطوریِ شیعی در منطقهی خاورِ میانه است. نمیبینید در لبنان، فلسطین، سوریه، یمن، عراق و … چه میکند؟»
- «دشمنان برایِ شکستِ انقلابِ ایران کمین کردهاند و مدام توطئهگری میکنند. نمیبینید دستهایِ پلیدی را که مدام به طرقِ مختلف امنیتِ ایران را تهدید میکنند؟»
- «ایرانِ امروز میراثدارِ شکوهِ گذشته است—مثلاً امپراطوریِ هخامنشی. این میراث بخشی از جوهرِ ایرانی است و اگر چه در تضادِ آشکار با وضعیتِ نامناسبِ امروزِ ما قرار دارد، روزی دوباره مجسم خواهد شد.»
- «جهان به دو قسمتِ پیشرفته و پسرفته تقسیم میشود؛ از چند استثنا که بگذریم، کشورهایِ غرب و شمال عمدتاً پیشرفته هستند و در آنها دموکراسی، آزادی، حاکمیتِ قانون، نظم و خیرخواهی وجود دارد؛ و کشورهایِ شرق و جنوب عمدتاً پسرفته هستند و جولانگاهِ استبداد، محدودیت، تبعیض، بینظمی و شرارت هستند.کشورهایِ پسرفته اگر میخواهند پیشرفت کنند باید به کشورهایِ پیشرفته اقتدا کنند.»
- «اگر به تاریخ نگاه کنید متوجه میشوید که بشریت در یک خطِ نسبتاً مستقیم در حالِ حرکتِ رو به جلو بوده که نامِ آن پیشرفت است. پیشرفت را در همهی عرصهها میتوان دید: علم، فنآوری، شیوهی زندگیِ اجتماعی، حکومتداری و …»
کارکردِ این اسطورهها را، نظیرِ هر اسطورهی دیگری، نباید در راستی یا ناراستیشان جستجو کرد. اسطوره فکت نیست، بلکه ریسمانی است که فکتها را به هم متصل میکند و به آنها معنا و انسجام میبخشد. شاید بگویید اسطورهسازی خصوصیتی اساساً انسانی و گریزناپذیر است. این نکتهی درستی است، اما آنچه وضعیتِ انسانِ معاصر را از تمامِ انسانهایِ دیگرِ تاریخ جدا میکند این است که همهی انسجامِ ذهنی و پرسشگریِ سیاسیِ او به این اسطورههایِ روشنگر محدود میشود. اگر این اسطورهها را از او بگیرند، برایش راهی به جز کنارهگیریِ کامل از جهان و تمرکز بر زندگیِ فردی باقی نمیماند. اما این کار نوعی ارادهی متمایل به خودکشی است؛ چرا که او به هیچوجه نمیتواند خود را از جهانی که همگان ساختهاند جدا کند.
علاوه بر این، اسطورهی روشنگر تنها مرجعِ ذهنیِ پایداری است که در اختیارِ شهروندِ معاصر قرار دارد. او بصیرتِ خود را وامدارِ اوست. این اسطوره نه تنها به او درک و انسجامِ فکری میدهد، بلکه به مثابهِ ساحلی امن عمل میکند که میتواند از دریایِ متلاطمِ نُمودها به آن پناه برد. چنین است که اسطورهی روشنگر تودهها را از زحمتِ فکر کردن، مردد بودن، پرسشگری، بلاتکلیفیِ نفهمیدن و شکنجهی عذابِ وجدان خلاص میکند. این باعث میشود که انرژیِ ذهنی و روحیِ تودهها هرز نرود و در عوض صرفِ تولید و بهرهوری شود تا خودروها، گوشیهایِ تلفن و تانکهایِ بیشتری تولید (و مصرف) شود. مردمانِ معاصر وجدانِ آسودهای دارند، چون برایِ هر رویداد و مسألهای پاسخی درخور دارند! اسطورهی روشنگر میتواند به شکلی معجزهآسا هر چه رخ میدهد و هر آنچه انجام میدهند را شرح دهد. این فرایند آنها را در غیرِواقعیترین موقعیتِ قابلِ تصور قرار میدهد. آنها در رویایی دائمی زندگی میکنند، اما رویایی که واقعی به نظر میرسد و از چسباندنِ هزاران قطعه فکت و نظریه به یکدیگر ساخته شده است. اعتقادِ آنها به اسطورههایشان چنان نیرومند است که فقط مرگ میتواند آنها را از آن جدا کند.
این اوضاعِ انسانِ عادیِ معاصر است. اما وضعیتِ اندیشمندانِ معاصر چطور است؟ آنها که تواناییِ تشخیصِ نُمودها را دارند و از حضورِ اسطورههایِ روشنگر باخبرند. در اینباره در آینده خواهم نوشت.
این نوشته را با الهام از افکارِ «ژاک الول»[۶]Jacques Ellul نوشتهام. تصویرِ انتخابی از آدولف هوخمایستر[۷]Adolf Hoffmeister، هنرمند چِک است (کولاژ روزنامه، ۱۹۵۹)
من در حوزهٔ مدیریت و مهندسی محیطی تحقیق و تدریس میکنم: چطور میتوان کارآیی سیستمهای شهری و صنعتی را از طریق مطالعهٔ سیستمی، ایجاد پیوندهای موثر بین آنها و مدیریت بهتر پسماندها افزایش داد و ظرفیتها و امکانهای مختلف را ارزیابی نمود؟ در این حوزه سعی میکنم یک عملگرا و ارائهدهندهٔ راهحل باشم. در پسزمینهٔ مطالعاتیام علاقمند به تاریخ، مدرنیت، و شناخت و نقد قطعیتها و اسطورههای معاصر هستم. در این حوزه سعی میکنم ارائهدهندهٔ پرسشهای رادیکال و دشوار باشم. پیش از این، حدود هشت سال در صنایع بینالمللی نفت و گاز در ایران و برخی کشورهای حاشیهٔ خلیجفارس کار کرده بودم.
آ) معادلِ مناسبی برایِ واژهی fact در فارسی نمیشناسم. در فرهنگِ لغت آنرا مرادفِ «واقعیت»، «حقیقت»، «راستینه» و «امر مسلم» آوردهاند. واقعیت reality است و حقیقت هم truth. راستینه و امرِ مسلم در فارسیِ امروز به مراتب نامأنوستر از fact در انگلیسی هستند. تا اطلاعِ ثانوی ترجیح میدهم fact را به صورتِ «فَکت» بنویسم تا دستِ کم جایِ سوءتفاهم کمتر باشد. ↩
[…] رویایِ دائمیِ انسانِ معاصر […]