فرض کنید کارشناسی هستید که قرار است کیفیتِ یک فرشِ احتمالاً بسیار گرانقیمت را ارزیابی کند. در نقدِ آن فرش به کدام بیشتر توجه میکنید: کلّ یا اجزاء؟ کلیّت یا جزئیات؟ کیفیتِ یک اثرِ هنری را چطور؟ آنرا در کلیّتش جستجو میکنید یا در جزئیاتش؟ به همین نحو میتوان سؤالهایِ مشابهی طرح کرد: ارزشِ یک کالایِ صنعتی در کلیّتش است یا در جزئیاتش؟ کیفیت یک غذا به کلیّت آن مربوط است یا جزئیاتش؟ کیفیتِ یک تحقیقِ علمی در کلیّتِ روش و نتایجِ حاصلهاش است یا در جزئیاتِ آن؟ اعتماد و اعتباری که به تدریج بینِ دو انسان شکل میگیرد بیشتر مبتنی بر اندیشهها و گفتارها و رفتارهایِ کلّیِ آنهاست یا جزئیاتِ آنها؟ کیفیتِ زندگی در یک شهر بیشتر تابعِ خصوصیتهایِ کلّیِ حاکم بر زندگیِ مدنی در آن شهر است یا جزئیاتِ آن؟
اینها پرسشهایی هستند که هر روز و به شکلهایِ مختلف با آنها مواجه میشویم. توجه کنید که در اینجا وقتی میگویم «کلّ» به آنچه «عام و کلّی»[۱]general است اشاره نمیکنم، بلکه آنرا به معنایِ «همهٔ اجزاء و همگی»[۲]whole به کار میبرم. به همین نحو، منظورم از «جزء» آنچه که «خاص و ویژه»[۳]particular است نیست، بلکه به «بخش یا عضوی خُرد»[۴]detail از کُلّ اشاره دارم. یعنی رابطهٔ بینِ جزء و کلّ از جنسِ عضویت است. جزءْ عضوی از کلّ است و کلّ نه تنها شاملِ همهٔ اجزاء است بلکه گاه از مجموعِ آنها فراتر میرود.
برایِ پاسخ دادن به این دست سؤالها دست به دامنِ یک تمثیل و یک اصطلاح میشوم:
تمثیلِ «فیل و نابینایان»[آ]کیمیایِ سعادت، امام محمدِ غزالی، قرن پنجم ه.ق. چنین میگوید: «بیشتر خلاف در میانِ خلق چنین است که همه از وجهی راست گفته باشند و لکن بعضی ببینند، پندارند که همه بدیدند. و مثل ایشان چون گروهی نابینایانند که شنیده باشند که به شهر ایشان پیل آمده است، خواهند که وی را بشناسند، پندارند که به دست وی را بتوان شناخت. دستها در وی بپرماسیدند. یکی را دست بر گوشِ وی آمد، و یکی را بر پای، و یکی را بر ران، و یکی را بر دندان؛ چون با دیگر نابینایان رسیدند و صفتِ پیل از ایشان پرسیدند، آن که دست بر پایِ وی نهاده بود گفت مانندهٔ ستونی است و آنکه دست بر دندان نهاده بود گفت مانندهٔ عمودی است و آنکه بر گوش نهاده بود گفت مانندهٔ گلیمی است. همه راست گفتند و همه خطا کردند که پنداشتند جملهٔ پیل را دریافتهاند و نیافته بودند. همچنین منجم و طبیب، هر یکی را چشم بر یکی از چاکرانِ درگاهِ حضرتِ الهی افتاد.» یا «فیل و تاریکخانه»[ب]مثنویِ معنوی، مولوی، قرنِ هفتم ه.ق. چنین میگوید (خلاصه): «پیل اندر خانه تاریک بود / عرضه را آورده بودندش هنود از برای دیدنش مردم بسی / اندر آن ظلمت همی شد هر کسی دیدنش با چشم چون ممکن نبود / اندر آن تاریکیاش کف میبسود آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد / گفت همچون ناودان است این نهاد آن یکی را دست بر گوشش رسید / آن برو چون بادبیزن شد پدید آن یکی بر پشت او بنهاد دست / گفت خود این پیل چون تختی بدست همچنین هر یک به جزوی که رسید / فهم آن میکرد هرجا میشنید از نظر که، گفتشان شد مختلف / آن یکی دالش لقب داد این الف در کف هریک اگر شمعی بدی / اختلاف از گفتشان بیرون شدی چشم حس همچون کف دستاست و بس / نیست کف را بر همه او دسترس چشم دریا دیگرست و کف دگر / کف بهل وز دیده دریا نگر جنبش کفها ز دریا روز و شب / کف همی بینی و دریا نی عجب ما چو کشتیها به هم برمیزنیم / تیره چشمیم و در آب روشنیم ای تو در کشتی تن رفته به خواب / آب را دیدی نگر در آب آب را حتماً شنیدهاید. جمعی مایل بودند فیل—که تا آنروز برایشان ناشناخته بود—را بشناسند، اما شیوهٔ نامناسبی به کار بردند که باعث شد تصویری محدود و نادرست از آن به دست بیاورند؛ تصویری که شاید دروغ نبود، اما به کلّی خطا بود. اگر نابینایی یا تاریکی مانعشان نمیشد، میتوانستند با ملاحظه کردنِ کلیّتِ فیل به شناختِ درستی از او برسند. اندرزِ نهفته در این تمثیل علاوه بر اینکه اهمیتِ استفاده از ابزارِ مناسبِ شناخت را نشان میدهد، بر ضرورتِ عبور از اجزاء و ملاحظهٔ کلّ نیز تأکید دارد.
اما غربیها اصطلاحی دارند که میگوید «شیطان در جزئیات است»[۵]The Devil is in the Details. این اصطلاح گاه به شکلهایِ دیگری مانند «خداوند در جزئیات است»[۶]God is in the Details یا «حقیقت در جزئیات است»[۷]The Truth is in the Details نیز گفته میشود. اندرزِ نهفته در این اصطلاح—و نسخههایِ مختلفِ آن—این است که نباید از اهمیتِ جزئیات غافل شد و معمولاً مهمترین چیزها را میتوان در جزئیات، و نه در کلیّات، یافت.
برایِ سادگی هر دو مثال را حاویِ «اندرزهایی» در نظر میگیرم که حاویِ حکمتهایی عملی هستند. این دو اندرز در نگاهِ اول متضاد به نظر میآیند، اما به واقع رویکردهایی مکمل هستند. هم توجه به جزئیات مهم است و هم کلیّات؛ به شرطی که اعتبار و وزنی که به هر کدام میدهیم سنجیده باشد.[پ]توجه داشته باشید این تنها شیوهٔ تفسیرِ این تمثیل و این اصطلاح نیست. من اینجا به این دو اندرز کار دارم. اما این یعنی چه؟
اهمیتِ کلّ واضح است: کلّ مصداقِ چیزی است که خواستارش هستیم—صرفِنظر از اینکه خواستهٔ ما چه باشد؛ خواه یک فرشِ مرغوب باشد یا یک محصولِ صنعتیِ با کیفیت و یا یک محیطِ خوب برایِ زندگیِ مدنی—و بنابراین ارزشِ آن در ذاتِ خواستِ ما نهفته است. اگر کلّ با آنچه در ذهن داریم مطابقت نکند، به خواستهمان نرسیدهایم. اگر خواستهتان این است که یک «فرشِ لَچَک-تُرنجِ بافتِ تبریز» داشته باشید، حتماً انتظار دارید فرشی که میگیرید طرحِ لَچَک و تُرنج داشته باشد و بافتِ تبریز باشد. هر چیزِ دیگری به شما بدهند با خواستهتان جور در نمیآید، یعنی نمیتواند آن کُلّی را که موردِ نظرتان بود برآورده سازد. اما خواستهٔ شما زیاد دقیق تعریف نشده، مثلاً ممکن است یک نفر به شما یک فرشِ ماشینی بدهد که طرح لَچَک-تُرنج دارد و بافتِ تبریز هم باشد. اما این موردِ نظرِ شما نیست. بنابراین، گاهی لازم میشود خواستهتان را با جزئیاتِ بیشتری تعریف کنید؛ یعنی برایِ آن کلّ که در نظر دارید شرایطِ بیشتری بگذارید و محدودترش کنید. مثلاً ممکن است بگویید من یک «فرشِ دستبافِ لَچَک-تُرنجِ بافتِ تبریز با چلهٔ ابریشم و ۵۰رَج به بالا» میخواهم. در این صورت، آن کلّ که به دنبالش هستید باید دستِ کم این شرایط را برآورده سازد.
اما آیا دانستنِ تعریف و مشخصاتِ کلّیِ آنچه دنبالش هستیم کافی است؟ به مثالِ فرش باز میگردیم. آیا حاضر هستید خریدِ فرشی با مشخصاتِ کلّیِ ذکر شده را به عهدهٔ نوجوانی کمتجربه بگذارید که تنها چیزی که از فرش میداند این است که طرحهایِ «لَچَک-تُرنجِ» چه شکلی هستند و میتواند نوعِ چلهٔ فرش و تعدادِ رجهایش را تشخیص دهد؟ طبعاً چنین کاری نمیکنید؛ چرا که یک فرش ممکن است همهٔ این خصوصیتهایِ کلّی را «اسماً» داشته باشد و با اینحال به واسطهٔ صرفاً چند ایرادِ جزئی، معیوب و کمارزش تلقی شود. تشخیصِ اینکه یک فرشْ طرحِ «لَچَک-تُرنجِ» دارد یا مثلاً «هریس» یا «چهارفصل» به مراتب سادهتر از بررسیِ کیفیتِ همهٔ اجزائی است که دست به دست هم دادهاند تا فرشی مرغوب را بسازند. این درست که خصوصیتهایِکلّیِ موردِ نظر شما اهمیت دارند، اما آنچه فرش را مرغوب میکند به این خصوصیتهایِ کلّی مربوط نمیشود، بلکه به این بستگی دارد که این خصوصیتهایِ کلی چگونه و با چه کیفیتی توسطِ هزاران و بلکه میلیونها گره و عواملِ ریز و درشتِ دیگر ساخته شده است. به عبارتِ دیگر، آنچه اهمیت دارد کلّ به معنایِ صوری و نامیِ آن نیست، بلکه کلّ به معنایِ حقیقیِ آن است.
اینجاست که به اندرزِ دوم میرسیم: «حقیقت در جزئیات است». این به معنایِ نفیِ اهمیتِ کلّ نیست؛ بر عکس، میگوید فقط با ملاحظهٔ جزئیات است که میتوانیم حقیقتِ کلّ را ارزیابی کنیم. کلّ وقتی حقیقتاً کلّ میشود و از مرتبهٔ صوری و نامی عبور میکند که اجزاءِ آن به شکلی متناسب حاضر باشند. ما نمیتوانیم بدونِ در نظرِ گرفتنِ همهٔ جزئیات و ظرافتهایی که لازمهٔ ساختِ یک فرشِ نفیس هستند کلّ آنرا ارزیابی کنیم. «حقیقت در جزئیات است» به ما میگوید که کلّ مهم است، اما به شرطی که چشمهایمان بر جزئیات بسته نباشد و بتوانیم روابطِ بینشان و الگوهایِ حاکم بر آنها را تشخیص داده و بر حسبِ نیاز و با هر درجه از دقت، ملاحظه و ارزیابی کنیم. کلّ مهم است، اما به شرطی که برچسبی مرده و بیشکل نباشد، بلکه راهنمایی پویا باشد برایِ ملاحظهٔ شکل و سازمان و ارتباطِ میانِ اجزاء و آنچه از دلِ آنها متجلی میشود. کلّ مهم است، اما وقتی که حجاب و صورتی فریبا نباشد که اجزایِ بیکیفیت یا نامناسبِ درونی را پنهان میسازد؛ یا شعاری مبهم نباشد که فقدانِ اجزاءِ ضروری برایِ ایجادِ ظرافت و وضوح و کیفیتِ نهایی را توجیه کند. در نهایت میتوان گفت که «حقیقت در جزئیات است» کلّ را همچون ظرف میبیند و اجزاء را مظروف: جامِ خالی نمیتواند کسی را مست کند، همانطور جامی که پر از روغن باشد؛ چرا که مستی در مِی و قَدر و کیفیتِ آن نهفته است. جامِ لبریز از میِ نابْ، هم از مِیِ بیجام بیشتر است و هم از جامِ بیمِیْ. حقیقتِ جامِ مِی این است: مِیِ نابْ روحِ جام باشد و جام و مِی هر دو باشند. از این مَنظَر اجزاءْ روحِ کلّ هستند، چرا که حقیقتِ آنرا متجلی میکنند و بدونِ آنها کلّ کالبدی دروغین بیش نیست.
اما اندرزِ نهفته در تمثیلِ «فیل و نابینایان» چه میشود؟ اگر اجزاءْ روحِ کلّ هستند، آیا این خطر وجود ندارد که به «دامِ جزءنگری» بیفتیم و مثلاً پایِ فیل را به جایِ خودِ فیل بگیریم؟ در پاسخ باید بگوییم که در اینجا منظور از «اجزاء» یک جزء جداافتاده و منفرد نیست، بلکه همهٔ اجزاء است که در کنارِ هم قرار میگیرند و کلّ را میسازند. وجودِ اجزاء برایِ حقیقی شدنِ کلّ ضروری است. کلّی که فاقدِ اجزاءِ ضروری برایِ ساختِ آن باشد صرفاً یک برچسبِ توخالی است و اشتباه گرفتنِ برچسب با حقیقت نیز خود یک دام است: «دامِ صورتگرایی». حقیقتِ فیل را نمیتوان در پایِ فیل جستجو کرد (دامِ جزءنگری)، اما فیلی که اعضایش از کاه ساخته شدهاند و فقط به اسمْ فیل است نیز دروغین است (دامِ صورتگرایی). فیل وقتی حقیقتاً فیل میشود که همهٔ اعضا و جزئیاتِ ضروری برایِ فیل بودن را داشته باشد. اگر به این نکته دقت نکنیم فیلی پوشالین به ما تحویل خواهند داد که همهٔ خصوصیتهایِ اسمیِ یک فیل را دارد، اما در حقیقت فیل نیست.
اینجاست که معنایِ سنجیده بودنِ اعتبار و وزنی که به «کلّ» و «جزئیات» میدهیم روشنتر میشود. همهٔ اعتبار و کیفیتی که در جستجویش هستیم به این سنجش بستگی دارد و بدونِ آن هیچچیز اهمیتِ تعیینکنندهای ندارد. جزء وقتی اهمیت پیدا میکند که در چارچوبِ کلّ و هماهنگ با آن و در خدمتِ حقیقتِ درونیِ آن قرار گرفته باشد؛ و کلّ وقتی واجدِ کیفیتِ حقیقیاش میشود که برایند و تجلیِ اجزائی باشد که توانستهاند از طریقِ الگوها و پرداختهایِ مناسب، پیوندهای مناسبی با یکدیگر ایجاد کنند. بدونِ وجودِ چنین رابطهٔ سنجیدهای بینِ کلّ و جزئیات، کلّ از حقیقتِ خود خالی میشود و به دروغی تبدیل میشود که صرفاً مجموعهای از برچسبها و صورتهاست؛ و اجزاء به تودهای ناجور تبدیل میشوند که تواناییِ متجلیکردنِ هیچ حقیقتی را ندارند. اما وجودِ چنین رابطهٔ سنجیدهای به این معناست که کلّ از حقیقتِ خود لبریز میشود و آنرا متعین و متجسم میسازد؛ و اجزاء منظومهای همساز میشوند که حقیقتِ کلّ را متجلی میسازند. به این ترتیب دوگانگیِ بینِ کّل و جزئیات کمرنگ میشود و رابطهٔ بینِ آنها به رابطهای دیالکتیکی بدل میگردد که در آن کلّ محرکِ اجزاء است و اجزاء محرکِ کلّ. کلّ و اجزاء شرطهایِ لازم و کافیِ یکدیگر میشوند و حتی از آن هم فراتر میروند و رابطهشان «اینهمانی» میشود، یعنی مترادف و همانند میشوند.
برگردیم به پرسشهایِ نخستین: «در نقدِ کیفیتِ آن فرش به کدام بیشتر توجه میکنید: کلّ یا اجزاء؟ کلیّت یا جزئیات؟» اکنون دیگر باید پاسخمان روشن باشد. یک فرشِ مرغوب یعنی فرشی که در کلیّتِ خود مرغوب باشد؛ اما این مستلزمِ آن است که همهٔ اجزاءِ سازندهٔ آن با شیوه و کیفتی مناسب پرداخت شده باشند. بنابراین، برایِ ارزیابیِ فرش قطعاً نیازمندِ دانستنِ شرایطی هستیم که کلیّتِ یک فرشِ مرغوب را تعیین میکنند، اما هر کدام از آن شرایط را فقط وقتی میتوانیم به شکلی معنادار ارزیابی کنیم که بتوانیم اجزاءِ سازندهٔ فرش و شیوه و کیفیتِ پرداختِ آنها را ملاحظه و ارزیابی کنیم. کیفیتِ یک فرش، درست به اندازهٔ دقت و ظرافت و کیفیتی است که در پرداختِ معنادارِ جزئیاتِ آن به کار رفته است. البته این دقت و ظرافت و کیفیت را فقط کسی میتواند ملاحظه کند که طَبع و سلیقه و معرفتِ خود را تا اندازهای پرورانیده باشد؛ وگرنه بالاترین دقتها و ظرافتها و کیفیتها هم در برابرِ خامی و زُمختی رنگ میبازند.
همین پاسخ را میتوان به دیگر پرسشها نیز داد. کیفیتِ یک اثرِ هنری را صرفاً با در نظر گرفتنِ دقت و ظرافت و کیفیتی که در پرداختِ معنادارِ جزئیاتِ آن به کار رفته میتوان بررسی کرد. مثلاً کیفیتِ یک رُمان را باید در پرداختِ واژهها و اصطلاحها، شیوهٔ روایتگویی، چگونگیِ معرفیِ شخصیتها و روابطِ حاکم بر آنها و سطحِ بلوغ و بینشِ نویسنده نسبت به شرایطِ تاریخی و فرهنگی و اجتماعیِ دورانش جستجو کرد. طبیعی است که کسی که یک رُمان را خوب میداند، لزوماً دست به کالبدشکافیِ تخصصیِ آن نمیزند، بلکه به صورتِ خودبهخودی همهٔ عناصرِ تشکیل دهندهٔ آنرا—به تناسب طبع و سلیقه و به قدرِ تواناییاش—مطلوب و مناسب تشخیص داده است. به همین نحو:
- کیفیتِ یک غذا دقیقاً به اندازهٔ دقت و ظرافت و کیفیتی است که در پرداختِ معنادارِ جزئیاتِ آن به کار رفته است. یک غذایِ با کیفیت غذایی است که اجزاءِ آن موفق شدهاند حقیقتِ یک خوراکِ با کیفیت را متجلی سازند.
- ارزشِ یک کالایِ صنعتی دقیقاً به اندازهٔ دقت و ظرافت و کیفیتی است که در پرداختِ معنادارِ جزئیاتِ آن به کار رفته است. هر چه اجزایِ آن با اهدافِ موردِ نظرِ طراحی که به عنوانِ حقیقتِ کلّیِ آن ارائه شده هماهنگتر و متناسبتر باشند، آن محصول با کیفیتتر و ارزشمندتر است.
- کیفیتِ یک تحقیقِ علمی دقیقاً به اندازهٔ دقت و ظرافت و کیفیتی است که در پرداختِ معنادارِ جزئیاتِ آن به کار رفته است: آیا روشهای به کار گرفته شده با اهدافِ تحقیق و نوعِ مسألهای که مطرح شده هماهنگ هستند؟ آیا این روشها به شیوهٔ مناسبی اجرا شدهاند؟ آیا محققان به اندازهٔ کافی دقیق و بیطرف بودهاند؟ آیا رابطهٔ میانِ اهداف و روشها و نتایج به اندازهٔ کافی شفاف هست؟ پاسخ به این پرسشها مستلزمِ ملاحظهٔ اجزاءِ تشکیل دهندهٔ تحقیق است که حقیقت کّلیِ آنرا میسازند.
- کیفیتِ اعتمادی که به تدریج بینِ دو انسانِ ناشناس شکل میگیرد—یا اعتباری که یک فرد برای دوستی در نظر میگیرد—دقیقاً به اندازهٔ دقت و ظرافت و کیفیتی است که در پرداختِ معنادارِ جزئیاتِ رابطهٔ بینِ آندو به کار رفته است. این جزئیات به تدریج و به واسطهٔ گذرِ زمان، تجربههایِ مشترک و تعاملهایِ حسی و ذهنی و جسمی شکل میگیرند و نه میتوان آنها را نادیده گرفت و نه بدونِ آنها میتوان از اعتماد و شناخت سُخن گفت.
- و در نهایت، کیفیتِ زندگی در یک شهر دقیقاً به اندازهٔ دقت و ظرافت و کیفیتی است که در جزئیاتِ زندگیِ مدنی در آن شهر وجود دارد.
به کمکِ این نگاه، حتی میتوانیم به این سوألِ جاودانه که «رابطهٔ هدف و وسیله چیست؟» یا «آیا هدف وسیله را توجیه میکند؟» پاسخ دهیم. اگر هدف را به مثابهِ کلّی که موردِ نظرِ ماست و خواستهٔ ما تحققِ آن است در نظر بگیریم و همهٔ وسیلههایی را که برایِ رسیدن به آن به کار میگیریم را اجزائی بدانیم که آن کلّ (هدف) را متجلی میسازند، در این صورت پاسخ واضح میشود. صحبت کردن از هدف بدونِ در نظر گرفتنِ جُملهٔ وسیلههایِ ریز و درشتی که برایِ تحققِ آن لازم آمده است بیمعناست و تنها نتیجهٔ آن این است که هدف را از حقیقتِ آن تهی میسازد و آنرا تبدیل به یک شعار، یک برچسبِ توخالی و در نهایت یک دروغ میکند. هدف چیزی نیست جز تمامیِ وسیلههایی که حقیقتِ آنرا متجلی میسازند و ارزشِ یک هدف را باید در کیفیتِ وسیلههایش جستجو کرد.
***
آنچه گفتیم شاید به نظر پیشپاافتاده یا بدیهی برسد: چه کسی مخالف این ایده است که هم کلّ اهمیت دارد و هم جزئیات؛ و کیفیت چیزی جز تجلیِ حقیقتِ کلّ در آیینهٔ جزئیاتِ خوبپرداخته نیست؟ اما در عمل، بسیاری از افراد و در اغلبِ موارد جورِ دیگری ارزیابی میکنند. برخلافِ تصور، فراموش کردنِ «اهمیتِ جزئیات در شکل دادنِ به حقیقتِ کلّ» وسوسهای نیرومند است که گریبانِ بسیاری از افراد را میگیرد و آنها را در دامِ صورتگرایی اسیر میکند.
این مسأله به خصوص در حوزههایِ غیرملموس، مانندِ آثارِ هنری، علمی، فلسفی و انواعِ نوشتهها، ایدهها و تحلیلها شایع است. در حوزههایِ ملموس، مثلاً هنگامِ خریدِ یک فیل (!)، کمتر کسی پیدا میشود که اینقدر سادهدل باشد که یک فیلِ پوشالی را با یک فیلِ واقعی اشتباه بگیرد. اما آدمهایِ زیادی هستند که یک تحقیقِ علمی یا نوشتهٔ ادبی یا تحلیلِ سیاسیِ توخالی و فاقدِ جزئیات و ظرافت و پرداختِ مناسب—که میتوانستند به آن عمق و شاخ و برگ دهند—را جدی میگیرند. چشمهایِ آنها شاید قادر باشد توخالی و دروغین بودنِ یک فیلِ پوشالی را تشخیص دهد، اما از مشاهدهٔ شلختگی، بیظرافتی، سطحینگری، پوچی و در نهایت دروغ و بیاعتباریِ بسیاری از تحقیقاتِ علمی، نوشتههایِ ادبی، آثارِ هنری یا تحلیلهایِ سیاسی عاجز هستند. آنها به کمکِ صورتهای کلّی—برچسبها و شعارها و نُمودها—فکر میکنند و این صورتها را به مثابهِ حقیقت به خود و دیگران ارائه میدهند. آنها نه تنها در دامِ صورتگرایی میافتند، بلکه از آن درهای میسازند و در قعرِ آن آشیان برمیگزینند. آنها نه حوصله و ارادهٔ توجه به جزئیات را دارند و نه طبعشان به اندازهٔ کافی پخته شده که بتوانند ظرافتهایی را که با دقت و وسواسِ بسیار ساخته و پرداخته شدهاندْ تشخیص دهند. قوهٔ قضاوتِ آنها به دنبال کردنِ دقیقِ فهرستی از اقلام محدود میشود. اگر خود را مترقی میدانند، مجموعهای از واژهها و برچسبهایِ مترقیانه را در فهرستِ خود وارد کردهاند تا در مواجهه با یک محصولِ هنری یا علمی بتوانند ارزیابی «درستی» از آن داشته باشند. فیلم تماشا میکنند و از خود میپرسند «آیا داستانِ فیلم در حمایت از اقشارِ ضعیفِ جامعه بود؟» و اگر پاسخ بله باشد به این نتیجه میرسند که عجب فیلمِ خوب و مترقیانهای تماشا کردهاند. یکی در روزنامه مطلبی مینویسد و عنوانِ آن را میگذارد «من طرفدارِ آزادی و دموکراسی هستم». این عنوان دست به دست میشود، چرا که تعداد کثیری از مخاطبان حرفش را به عنوانِ «کلّ» مقبول و پسندیده مییابند، به او اعتماد میکنند و به این وسیله به او اعتبار میبخشند. این در حالی است که اگر خواستارِ کلّی به نامِ «آزادی و دموکراسی» هستیم، لازم است که به اجزائی که این کل را میسازند دقت کنیم و آنها را ملاحظه و ارزیابی کنیم. کسی که خود را طرفدارِ آزادی و دموکراسی میداند تا وقتی که موضعِ خود را به تجلیِ مجموعهای معنادار از ایدههایِ جزئی تبدیل نکند به جز شعاری توخالی و برچسبی فریبا ارائه نداده است.
فردی که قوهٔ تمیز را در خود تقویت کرده باشد—یا آنرا نکشته باشد—برایِ واژهها، برچسبها و شعارها کوچکترین ارزشی قائل نمیشود؛ حتی اگر به ظاهر پَسَندِ او باشند. او میداند کیفیت، عمق و زیبایی را در کجا جستجو کند: در جزئیات، در پرداختها، در ظرافتها، در دقایق و در ارتباطِ معنادارِ آنها با یکدیگر و الگوهایِ منحصر به فردی که ایجاد میکنند و حقیقتی را که در کلّ متجلی میسازند.
- نقاشیِ انتخابی «مردان نابینا که به فیل دست میکشند» نام دارد و اثرِ هانابوسا ایتچو، هنرمندِ ژاپنی است.[۸]Blind monks examining an elephant, an ukiyo-e print by Hanabusa Itchō (۱۶۵۲–۱۷۲۴).
من در حوزهٔ مدیریت و مهندسی محیطی تحقیق و تدریس میکنم: چطور میتوان کارآیی سیستمهای شهری و صنعتی را از طریق مطالعهٔ سیستمی، ایجاد پیوندهای موثر بین آنها و مدیریت بهتر پسماندها افزایش داد و ظرفیتها و امکانهای مختلف را ارزیابی نمود؟ در این حوزه سعی میکنم یک عملگرا و ارائهدهندهٔ راهحل باشم. در پسزمینهٔ مطالعاتیام علاقمند به تاریخ، مدرنیت، و شناخت و نقد قطعیتها و اسطورههای معاصر هستم. در این حوزه سعی میکنم ارائهدهندهٔ پرسشهای رادیکال و دشوار باشم. پیش از این، حدود هشت سال در صنایع بینالمللی نفت و گاز در ایران و برخی کشورهای حاشیهٔ خلیجفارس کار کرده بودم.
general ↩
whole ↩
particular ↩
detail ↩
The Devil is in the Details ↩
God is in the Details ↩
The Truth is in the Details ↩
Blind monks examining an elephant, an ukiyo-e print by Hanabusa Itchō (۱۶۵۲–۱۷۲۴). ↩
آ) کیمیایِ سعادت، امام محمدِ غزالی، قرن پنجم ه.ق. چنین میگوید:
«بیشتر خلاف در میانِ خلق چنین است که همه از وجهی راست گفته باشند و لکن بعضی ببینند، پندارند که همه بدیدند. و مثل ایشان چون گروهی نابینایانند که شنیده باشند که به شهر ایشان پیل آمده است، خواهند که وی را بشناسند، پندارند که به دست وی را بتوان شناخت. دستها در وی بپرماسیدند. یکی را دست بر گوشِ وی آمد، و یکی را بر پای، و یکی را بر ران، و یکی را بر دندان؛ چون با دیگر نابینایان رسیدند و صفتِ پیل از ایشان پرسیدند، آن که دست بر پایِ وی نهاده بود گفت مانندهٔ ستونی است و آنکه دست بر دندان نهاده بود گفت مانندهٔ عمودی است و آنکه بر گوش نهاده بود گفت مانندهٔ گلیمی است. همه راست گفتند و همه خطا کردند که پنداشتند جملهٔ پیل را دریافتهاند و نیافته بودند. همچنین منجم و طبیب، هر یکی را چشم بر یکی از چاکرانِ درگاهِ حضرتِ الهی افتاد.» ↩
ب) مثنویِ معنوی، مولوی، قرنِ هفتم ه.ق. چنین میگوید (خلاصه):
«پیل اندر خانه تاریک بود / عرضه را آورده بودندش هنود
از برای دیدنش مردم بسی / اندر آن ظلمت همی شد هر کسی
دیدنش با چشم چون ممکن نبود / اندر آن تاریکیاش کف میبسود
آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد / گفت همچون ناودان است این نهاد
آن یکی را دست بر گوشش رسید / آن برو چون بادبیزن شد پدید
آن یکی بر پشت او بنهاد دست / گفت خود این پیل چون تختی بدست
همچنین هر یک به جزوی که رسید / فهم آن میکرد هرجا میشنید
از نظر که، گفتشان شد مختلف / آن یکی دالش لقب داد این الف
در کف هریک اگر شمعی بدی / اختلاف از گفتشان بیرون شدی
چشم حس همچون کف دستاست و بس / نیست کف را بر همه او دسترس
چشم دریا دیگرست و کف دگر / کف بهل وز دیده دریا نگر
جنبش کفها ز دریا روز و شب / کف همی بینی و دریا نی عجب
ما چو کشتیها به هم برمیزنیم / تیره چشمیم و در آب روشنیم
ای تو در کشتی تن رفته به خواب / آب را دیدی نگر در آب آب ↩پ) توجه داشته باشید این تنها شیوهٔ تفسیرِ این تمثیل و این اصطلاح نیست. من اینجا به این دو اندرز کار دارم. ↩